گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی ام
بخش سوم
در چوبی نسبتا بزرگی ما رو وارد یک سالن می کرد ... تقریبا به عرض ده متر و طول بیست و پنج متر ...
ابتدای سمت راست یک اتاق کوچیک بود با یک میز و چند صندلی که دفتر به حساب میومد و تنها جای تمیز اونجا بود ...
انتهای سالن , یک میز بزرگ و دراز قرار داشت که یک پارچه ی گلدار روش پهن کرده بودن و سمت راست آشپزخونه ی بزرگی بود با دیگ های و اجاق های مخصوص و طبقه بندی های چوبی که روی اونا بشقاب ها و لوازم غذاخوری و مواد غذایی قرار داشت ...
ولی اونقدر همه چیز به هم ریخته و نامرتب بود که حال تهوع به من دست داد ... خیلی کثیف به نظر میومد و سمت چپ سالن یک انبار بود برای نگهداری آذوقه و خاکه زغال ...
برای همین , همه جا گرد این خاکه ها پخش شده بود و همه جا رو سیاه کرده بود ...
هر طرف سالن سه اتاق با درهای چوبی آبی رنگ قرار داشت و هر شش اتاق , یک اندازه بود و موی بیشتر دخترها رو از ته تراشیده بودن چون شپش اونجا غوغا می کرد ...
دست و صورت عده ی زیادی زخم بود و همه جا کثیف و غیرقابل زندگی به نظر میومد ...
نمی دونستم خاله و انیس الدوله این چیزا رو نمی دیدن یا کاری از دستشون بر نمی اومد ؟ ...
به هرحال تمیز نگه داشتن اونجا نباید کار سختی می بود ...
من آروم و بی صدا اون روز رو به کمک سودابه دختری که دفعه قبل دیده بودم و از من بزرگ تر بود , به بچه ها نون و پنیر دادیم ...
نگاه بعضی از اونا به من طوری با حسرت بود که از خودم خجالت می کشیدم ...
وقتی هر غازی نون و پنیر رو آماده می کردم , دستی کوچک و لاغر و کَبَره بسته ای به طرفم دراز می شد و قلبم رو به درد میاورد ...
چیزی که متوجه شدم , اغلب اونا به من نگاه نمی کردن و سرشون پایین بود ...
ناهید گلکار