گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی ام
بخش چهارم
با این حال جرات نمی کردم از ترس سالک و شپش به کسی نزدیک بشم ...
از اینکه قبول کرده بودم اونجا کار کنم , پشیمون بودم ...
دل من طوری نبود که این همه درد رو ببینم و بی تفاوت از کنارش بگذرم ...
زبیده به کمک آقا یدی یک دیگ بزرگ سیب زمینی بار گذاشته بودن برای ناهار که به هر بچه یک دونه سیب زمینی پخته و یک تیکه نون می دادن و اونا با ولع گوشه ای می نشستن و می خوردن ...
طوری که دل هر بینده ای رو به رحم میاورد ...
عجب دنیای سرد و بی روحی داشتن این بچه ها و صدها دریغ و درد که از این دنیا فقط خودشون خبر داشتن ...
کسانی که گذرا از این یتیم خونه بازدید می کردن , اون طفل معصوم ها رو لایق این زندگی می دیدن و بی تفاوت از کنارشون می گذشتن ...
بعد از ظهر شده بود و من هنوز حیرون بودم و کارِ زیادی انجام ندادم ...
فقط نگاه می کردم که خاله و انیس الدوله به اتفاق یک مرد جوون اومدن ...
من چند بار انیس الدوله رو تو خونه ی خاله دیده بودم و اون منو می شناخت ... رفتم جلو و سلام کردم ...
خاله دوباره منو معرفی کرد و بعدم گفت : لیلا جون , ایشون هم آقا هاشم پسر انیس جون ...
نماینده ی دولت در اینجا هستن ... ایشون این کارو برای تو درست کرده ...
هاشم جوونی بود با قد متوسط و چشم های درشت و نافذ ... موهای پرپشتی داشت و کت و شلوار پوشیده بود با یک کراوات آبی رنگ پهن ... یک کلاه پهلوی هم که اون روزا خیلی مد شده بود , به سر داشت ...
من معنی نماینده و ناظر رو نمی دونستم و برام هم مهم نبود ...
با اینکه خیلی دلم برای اون بچه ها می سوخت ولی دیرم می شد از ترس شپش و سالک زودتر از اونجا برم بیرون و دیگه به اینجا برنگردم ...
ناهید گلکار