خانه
453K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۰:۲۶   ۱۳۹۷/۱/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و یکم

    بخش چهارم




    هر وقت می خواستم از زندگی گله کنم یا برای آینده نگران باشم , می گفت : ول کن این حرفا رو , دم غنیمته ... فردا رو کی دیده ؟ شاید معجزه ای شد و ما هم به جایی رسیدیم ... کی می دونه ؟

    الان رو خوش باش , تا فردا خدا بزرگه ...


    تمام شب رو فکر کردم به اینکه سر این کار برم یا نه ؟
    ولی می دونستم که فعلا چاره ای ندارم ...
    فردا صبح زود حاضر شدم و از در حیاط , از مسیری که همیشه علی رفت و آمد می کرد , رفتم بیرون و خودمو به یک درشکه که اون روزا از تاکسی ارزون تر بود رسوندم و رفتم یتیم خونه ...
    تو حیاط به طرف ساختمون می رفتم که دیدم سودابه جلوی در ایستاده ...
    با دیدنم , صورتش خندون شد ... وقتی رسیدم , دستشو گذاشت رو قلبش و گفت : خدا رو شکر اومدین , فکر کردیم پشیمون می شین و دیگه نمیاین ...
    پرسیدم : چرا این فکرو کردی ؟
    گفت : دیروز از چشماتون معلوم بود که از اینجا خوشتون نیومده ... تو رو خدا بیاین , دیشب همه ی بچه ها با هم دعا کردیم برگردین ... من قول می دم هر کاری از دستمون بر بیاد براتون انجام بدیم تا شما راحت باشین ...
    گفتم : قول می دی ؟
    گفت : هان به قرآن , هر کاری بگین می کنیم ...

    دیدم عده ی زیادی از دخترا از در سرک می کشیدن و مثل اینکه از دیدن من خوشحال شده بودن ...

    اونا اجازه نداشتن تا صداشون نکردن از اون در خارج بشن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان