گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و یکم
بخش چهارم
هر وقت می خواستم از زندگی گله کنم یا برای آینده نگران باشم , می گفت : ول کن این حرفا رو , دم غنیمته ... فردا رو کی دیده ؟ شاید معجزه ای شد و ما هم به جایی رسیدیم ... کی می دونه ؟
الان رو خوش باش , تا فردا خدا بزرگه ...
تمام شب رو فکر کردم به اینکه سر این کار برم یا نه ؟
ولی می دونستم که فعلا چاره ای ندارم ...
فردا صبح زود حاضر شدم و از در حیاط , از مسیری که همیشه علی رفت و آمد می کرد , رفتم بیرون و خودمو به یک درشکه که اون روزا از تاکسی ارزون تر بود رسوندم و رفتم یتیم خونه ...
تو حیاط به طرف ساختمون می رفتم که دیدم سودابه جلوی در ایستاده ...
با دیدنم , صورتش خندون شد ... وقتی رسیدم , دستشو گذاشت رو قلبش و گفت : خدا رو شکر اومدین , فکر کردیم پشیمون می شین و دیگه نمیاین ...
پرسیدم : چرا این فکرو کردی ؟
گفت : دیروز از چشماتون معلوم بود که از اینجا خوشتون نیومده ... تو رو خدا بیاین , دیشب همه ی بچه ها با هم دعا کردیم برگردین ... من قول می دم هر کاری از دستمون بر بیاد براتون انجام بدیم تا شما راحت باشین ...
گفتم : قول می دی ؟
گفت : هان به قرآن , هر کاری بگین می کنیم ...
دیدم عده ی زیادی از دخترا از در سرک می کشیدن و مثل اینکه از دیدن من خوشحال شده بودن ...
اونا اجازه نداشتن تا صداشون نکردن از اون در خارج بشن ...
ناهید گلکار