گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و دوم
بخش چهارم
خاله گفت : دختر جون , لیلا جان , اقلا یک مقداریشو بردار ... حرف منِ گردن شکسته رو گوش کن ...
گفتم : این لیست منه , ببینین با این پول می شه همه رو خرید ؟
نگاهی به لیست کرد و گفت : این همه صابون و پودر می خوای چیکار ؟ سفره ؟
ول کن دختر جان ... همونو بشور بنداز , خوبه حالا ...
گفتم : خاله , تو رو خدا هر کاری می گم بکنین ...
گفت : برنج و مرغ ؟ می خوای غذا بدی ؟
گفتم : برای چهلم علی دیگه ... یک وعده غذای درست و حسابی بخورن , خاله اون بچه ها گرسنه هستن ... آخه صبح نون و پنیر , ناهار سیب زمینی و شام نون و خرما ...
به خدا گناه دارن ...
گفت : الهی قربونت برم ... فدای اون قلب مهربونت بشم ولی قرار نشد تو خودتو درگیر مشکلات اون بچه ها بکنی ... برو کارت رو انجام بده ولی زیاده روی نکن ...
گفتم : امروز اتاق ها رو تمیز کردیم , فردا آشپزخونه و انباری و سالن رو تمیز می کنیم و بعدم بچه ها رو می برم حموم ... بعدم باید یک فکری برای شپش های اونا بکنیم ...
گفت : ما دِدِتِ خریدیم , بزن به موهاشون ... بعد با یک دستمال ببند و یک ساعت بعد بشورن ...
زبیده رو چیکار کردی خاله ؟ اون سرپرست اونجاست , حرفی بهت نزد ؟
گفتم : راستش نه , ولی وقتی میومدم خونه اوقاتش تلخ بود ...
گفت : عزیزم هوای اونو داشته باش , بیخودی برای خودت دشمن تراشی نکن ... اون اگر امروز بهت حرف نزده به خاطر ما بوده , فردا با هم دشمن نشین ... حواست باشه اون الان اختیار داره نه تو ...
باشه , این لیست رو من فردا تهیه می کنم و میارم ... کم بود خودم می ذارم ...
با تردید گفتم : خیلی کمه ؟
خندید و گفت : در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ...
ناهید گلکار