گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و دوم
بخش پنجم
فردا اولین کاری که کردم , این بود که با زبیده خانم رابطه ی بهتری پیدا کنم ...
نمی خواستم باز با بچگی و بی توجهی و لجبازی کاری کنم یکی مثل عزیز خانم برای خودم درست کنم ...
برای همین وارد که شدم , زبیده رو بغل کردم و گفتم : اونقدر دیشب از شما برای خالم تعریف کردم که نگو و نپرس ...
خندید و گفت : واقعا ؟ چی گفتین ؟
گفتم : از خوبی و خانمی شما گفتم , از اینکه چقدر با من همکاری کردین ... شما واقعا دارین بهشت رو برای خودتون می خرین ...
عجب زن با گذشت و مهربونی هستین , دلم می خواد یک روز مثل شما باشم ... این همه بچه رو هر روز نگهداری داری می کنین , کم نیست به خدا ...
خلاصه بعد از تعریف های من , زبیده دو کیلو دیگه چاق شد ...
متعجب بودم اون همه بچه ی لاغر و ضعیف اونجا بود و زبیده خانم از چاقی نمی تونست راه بره ...
حتی آقا یدی هم به طور وحشتناکی لاغر بود ...
اون روز بچه ها از دیدن من چنان به وجد اومده بودن که در اتاق هاشونو باز کرده بودن و از سر و کول هم بالا می رفتن تا منو ببینن ...
حالا حتی بچه های کوچیکترم می خواستن کمک کنن و من مدام باید هوای زبیده رو می داشتم که یک وقت کارشکنی نکنه ...
آشپزخونه و انباری و سالن هم تمیز شد ... همه چیز به شدت برق می زد ...
نوبت حموم کردن بچه ها بود ... خودم و سودابه و دخترای بزرگتر به سر بچه ها دِدِتِ می زدیم و روش پلاستیک می کشیدیم ... لباس های بچه ها رو تو آب جوش جوشوندم و دور تا دور اتاق ها رو دِدِتِ هایی که به مقدار فراوان اونجا بود , زدم ...
دخترای بزرگتر رو من و زبیده زدیم ...
وقتی خاله رسید , من تو حموم بودم داشتم بچه ها رو می شستم ...
اومد جلوی در و گفت : وای , لیلا چیکار می کنی ؟ این بچه ها رو فردا کارگر میاد می شوره ...
گفتم : شما برو دستور غذا رو بده ... من دیگه داره کارم تموم می شه , الان میام ...
ناهید گلکار