گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و دوم
بخش هفتم
شاید باورکردنی نباشه ولی من با همون چند روزی که رفته بودم یتیم خونه , دیگه اون لیلای سابق نبودم ...
طور دیگه ای به زندگی نگاه می کردم ... چقدر این حرفا به نظرم مسخره میومد ...
حتی حرفای عزیز خانم برام کوچیک و بی ارزش شده بود ...
و از اینکه چرا من اینقدر به اون حرفا اهمیت می دادم و روزگارم رو بی سبب سیاه کرده بودم , پشیمون بودم ...
خانجان همون شب با حسین رفت و در میون ناباوری من اصلا از من نپرسید حالا که شوهرت نیست تو می خوای چیکار کنی ؟ ...
اول دلم خیلی شکست ولی به زودی به خودم اومدم و فکر کردم حتما معذوریتی داره وگرنه اون مادر منه ... نمی خوام دیگه برای حرفای پیش پا افتاده خودمو ناراحت کنم , ولش کن ...
ده روزی بود که من تو یتیم خونه کار می کردم ... شکل اونجا عوض شده بود ؛ تمیز و مرتب ...
بچه ها خوشحال بودن ... تقریبا شپش از بین رفته بود و من مرتب لباس و سر بچه ها چک می کردم و اگر موردی بود , سریع برای رفعش اقدام می کردم ...
شاید باورکردنی نباشه که من ظرف ده روز به اندازه ی ده سال بزرگ شده بودم ...
اون روز بعد از ناشتایی همه ی بچه ها رو تو یک اتاق جمع کردم و داشتم ناخن های بچه های کوچیک تر رو می گرفتم و آهسته براشون شعر می خوندم ...
همه دورم نشسته بودن و محو خوندن من شده بودن که در باز شد و هاشم پسر انیس خانم اومد تو ...
ناهید گلکار