خانه
453K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۹:۲۳   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و سوم

    بخش اول



    از جام پریدم و سلام کردم ... تو دلم گفتم خدا کنه صدای منو نشنیده باشه ...
    گفت : سلام , خسته نباشین .. لیلا خانم چقدر اینجا تغییر کرده , باورکردنی نیست ... می شه تو دفتر ,شما رو ببینم ؟
    گفتم : شما برو , من الان میام ...

    به سودابه که حالا دست راست من بود , گفتم : تو مسئولی , وقتی برگشتم کسی نباید ناخن داشته باشه ...
    هاشم از در رفت بیرون و شروع کرد به بازدید از اونجا .. همه جا رو گشت و من زودتر از اون رسیدم تو دفتر ...
    زبیده دنبالش می دوید و طوری براش توضیح می داد که انگار همه ی کارا رو اون کرده ... می گفت : آقا خیلی زحمت کشیدم تا اینجا تمیز شد , پدرمون در اومد ... من که دیگه نای حرکت ندارم ...
    ولی فکر کنم حالا تونستم باب میل شما اینجا رو درست کنم ...
    هاشم گفت : آره جون خودت ... بس کن زبیده , منو نفهم فرض کردی ؟ سه ساله دارم بهت التماس می کنم , گفتی نمی شه ... گفتی این بچه ها لایق نیستن ... دیدی شد ؟ ... دیدی لیلا خانم تونست ؟ ... حالا حقت نیست بیرونت کنم ؟ تا تو باشی این قدر از کار نزنی ...
    نسا کجاست ؟ بازم که نیست ... تو داری به فامیلت باج می دی ...

    گفت : به دوازده امام معصوم قسم می خورم مریضه آقا ... فکر کنم فردا بیاد آقا , امروز حالشو پرسیدم گفت بهترم ...
    شما در مورد من اشتباه می کنین , به خدا من کمک نداشتم ... الان لیلا خانم کمک می کنه , خوب کردم دیگه ...
    هاشم اومد تو دفتر و درو رو زبیده بست و گفت : واقعا بهتون آفرین می گم , خیلی عالی شده ... یکی از غصه های من , کثیفی اینجا بود ... گند همه جا رو برداشته بود ... امروز می دادیم تمیز می کردن , فردا میومدیم همین طور بود ...
    واقعا اولِ کاری محشر کردین , باید پاداش بگیرین ... من اینو گزارش می کنم ...
    گفتم : واقعا بهم پاداش می دین ؟
    خنده ش گرفت و گفت : چی می خواین ؟ راستی راستی پاداش می خواین ؟
    خجالت کشیدم ... دستم رو گذاشتم گوشه ی میز و سرمو خم کردم و گفتم : بله , می خوام ...
    گفت : چه جالب , چی می خواین ؟
    گفتم : اختیار بیشتر و رختخواب برای بچه ها ... بعضی هاشون رو پتو می خوابن , گناه دارن به خدا ... این بچه ها از همه چیز محروم شدن , حداقل شب رو راحت بخوابن ...
    در مورد اختیاری که می خوام ... نه اینکه زبیده خانم کاری کرده باشه , دستم بسته است و همش باید ازش اجازه بگیرم ...
    گفت : برای چی اجازه بگیرین ؟ شما به عنوان مسئول اومدین اینجا , حرفی زد و نافرمونی کرد زود به من زنگ بزن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان