گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و سوم
بخش سوم
زبیده مثل یخ وا رفته بود ...
با درموندگی بهش نگاه کردم و گفتم : زبیده جان , به خدا من حرفی نزدم ... تو رو جون هر کس دوست داری از چشم من نبینی ...
حرف آقا هاشم رو به دل نگیر ...
چشم هاش پر از اشک شد و گفت : می دونم , از وقتی آقا هاشم اومده با من لج کرده ... چشم دیدن منو نداره ...
پرسیدم : نسا کیه ؟
گفت : دخترمه , طفلک حصبه گرفته بود ... ترسیدم بیاد اینجا و بچه ها ازش بگیرن ...
آقا هاشم فکر می کنه چون دختر منه بهش چیزی نمی گم ...
گفتم : اون کارگری که گفتین , همین نسا بود ؟
گفت : آره ...
گفتم : آقا یدی هم فامیل توست ؟
گفت : به روح رسول الله خودشون استخدامش کردن , من فقط معرفی کردم ... درسته داداش منه ولی من اصرار نکردم ... مثل اینکه الان خاله تون شما رو آورده اینجا ...
گفتم : آره خوب , چه فرقی می کنه ... آقا یدی مرد خوبیه و با دل و جون کار می کنه ...
گفت : می شه شما به آقا هاشم بگی که ما خوب کار می کنیم ؟ ...
گفتم : امشب باید برای بچه ها یک آش خوشمزه درست کنیم , حاضری ؟ دیگه نزدیک عیده , باید یک فکری برای غذاشون بکنیم ...
ناهید گلکار