گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و سوم
بخش چهارم
درست کردن غذا هم کار مشکلی بود و تمام وقت ما رو می گرفت ...
ولی من به کمک بچه ها سعی می کردم اونجا رو بگردونم و تمیز نگه دارم ...
حالا صبح ها حتما با ناشتایی چای می خوردن و ناهار و شام , غذای پختنی داشتن ...
خاله از قصابی ها , قلم گاو و گوسفند جمع می کرد و ما براشون آش مقوی درست می کردیم ...
ولی نتونستم غمی رو که تو دل و نگاه اون بچه ها بود , از بین ببرم ... هر وقت به اونا نگاه می کردم بغض گلومو می گرفت و نمی تونستم نفس بکشم ...
بعضی از بچه ها خودشونو به من نزدیک می کردن و حرف می زدن مثل آمنه و سودابه ... ولی بیشتر اونا گوشه گیر و افسرده بودن , انگار نای زندگی کردن رو نداشتن ...
شبی که فرداش سال نو می شد , در میون بی صبری من برای تخت ها , از آقا هاشم خبری نبود ...
هنوز بچه ها روی زمین های سرد و با یک لا پتو می خوابیدن و این منو آزار می داد ... باید برای عید اونا کاری می کردم که خوشحال بشن ...
با اینکه خودم کوهی از غم بودم ...
علی مرده بود ما با هم عیدی نداشتیم ... حتی فرصت نشد یک بار سر سفره ی هفت سین بشینیم ...
برادرای من اهمیتی بهم نمی دادن تا نکنه یک وقت خرج من گردن اونا بیفته و خانجانم جز آه و افسوس کاری از دستش بر نمی اومد و من نمی دونستم خاله با وضعی که من دارم دلش می خواد پیشش بمونم یا نه ...
ولی در مقابل درد اون بچه ها , همه ی اینا رو فراموش می کردم ...
اون شب من با خاله تو خونه , سفره ی هفت سین برای بچه ها تدارک دیدیم و قرار شد صبح با خاله ببریم ...
وقتی اونا رو می بستم , یک فکری به خاطرم رسید و دف رو هم گذاشتم دم دست که با خودم ببرم ... شاید اینطوری می تونستم اونا رو خوشحال کنم ...
خاله منو گذاشت دم در و گفت : بگو یدی بیاد وسایل رو ببره ... من جایی کار دارم , برمی گردم ...
ناهید گلکار