خانه
378K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۲۱:۳۴   ۱۳۹۷/۳/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش ششم



    بعد هاشم صداشو کلفت کرد و ادای شوهر آرام دخت رو در آورد و چند تا سرفه ی الکی کرد و گفت : بله , من نماینده ی مجلسم ... نیس که من نماینده ی مجلسم ... برای اینکه من نماینده مجلسم ...
    حالا یکی نیست از این مرتیکه بپرسه تو اونجا چه غلطی می کنی برای مردمی که بهت رای دادن ؟ فکر نمی کنی در مقابل اونا مسئولی ؟ ...
    این حقوق گزاف رو برای چی می گیری ؟ برای این نیست که از حق مردم دفاع کنی ؟ ...
    نه بابا ... فقط با زد و بند , ثروت رو هم می ذارن و بعد پُز اونو به مردمی می دن که مظلومانه بهشون اعتماد کردن و رای دادن ...

    اون وقت به جای هر کاری , این نماینده ها یا نوکر انگلیس می شن یا روس ... یعنی هم از توبره می خورن هم از آخور ...

    ای لعنت به جهلی که تو این مملکت افتاده و گریبان همه رو گرفته ...
    یک عده بیخودی اعتماد می کنن و یک عده سوء استفاده ...

    حالا تا کی ؟ خدا می دونه ...
    من که چشمم آب نمی خوره یک روز مردم به خودشون بیان و فکر کنن دارن به کی رای می دن ...
    مادر منم یکی از اوناست که به این جور آدما بها می ده ...

    من که سالی یکی دو بار اونم به خاطر دو تا بچه ی آرام دخت می رم خونه شون , وگرنه اصلا نمی خوام ببینمشون ...
    پرسیدم : شوهر آذر چی ؟ اون خوبه ؟
    آه بلندی کشید و گفت : نمی دونم ... والله که نمی دونم ... آذر یک سال نیست ازدواج کرده ...
    این شازده پسر هم به دست باباش نگاه می کنه و نون خور اونه ...
    معلوم نیست این ثروت رو از کجا به دست آوردن ؟ ... میگن افیون جابجا می کنن ...
    خدا عالمه ...

    نه من باور دارم , نه مادر می خواد باور کنه ... ولی آذر خوشحال نیست ...
    حرفی نمی زنه , اما غم از تمام وجودش می ریزه ... وقتی می بینمش دلم ریش می شه ...
    می دونستی خیلی مهربون و مظلومه ؟ ولی آرام , شیشه خورده داره ...
    گفتم : آره , حدس می زدم ... ببینم شوهر آذر , شازده است ؟
    گفت : نه بابا , من به مسخره گفتم ... چون بخور و بخوابه , بهش می گم شازده ...
    مادر خیلی برای آذر غصه می خوره ... بچه دارم که نشده , میگن مادرشوهر سرکوفتش می کنه ...
    گفتم : از پدرت بگو ... کی فوت کرده ؟
    گفت : چهار سال پیش ... نفهمیدیم دردش چی بود ؟ یک شب دل درد شد و صبح تموم کرد ...
    حتما یک دلیلی داشته ولی دکترا متوجه نشدن ...
    گفتم : ای وای , راست میگی ؟ چه عجیب ... پدر منم همینطور فوت کرد , اونم ناغافل تو یک بعد از ظهر دل درد می شه و صبح تموم می کنه ... عجیبه , پدرامون مثل هم دل درد شده بودن ...
    خندید و گفت : خوب برای همینه که ما همدیگر رو پیدا کردیم , قربونت برم ... هم درد بودیم , هم درد ... باباهامون مثل هم مردن ...
    گفتم : ایییی , چرا اینطوری حرف می زنی ؟ بدم میاد همه چی رو به شوخی می گیری ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان