مهر 92
النا میره مهد و صبح ها ورزش صبحگاهی دارن ...دیشب کلی از دستش خندیدیم

.. بعد شام منو یوسف رو بلند کرده بود که پاشین نوبت ورزشه ...
النا : خوب بچه ها (من و یوسف رو میگفتا

) دستا به کمر ...حالا قــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــل قــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــل و کمرش و میچرخوند کلی خندیدیم که النا قر نه قل !!!!!!!!!!!

امروز به مربی اش گفتم :جون خودت یه ورزش دیگه هم یادش بده ما دیشب بابا کرممون خوب شد چون همش قر میدادیم
