خانه
321K

*حرفای جالب*

  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۴/۷/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت
    مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد
    متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
    میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
    فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش
    را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت
    و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید... که کلاه
    خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را
    بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
    سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
    تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
    چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر
    درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
    او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش
    را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین
    انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
    یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

    نکته : رقابت سکون ندارد
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان