2 نفر بودند که یکیشون آدم خدا شناسی بود و اون یکی کلا دین نداشت هر دو با هم تو یک بیابان بی آب و علف هم سفر میشن هوا خیلی خیلی گرم بوده و گرمای هوا اونقدر به هر دوشون فشار می آورد که اونی که دین نداشته یه اون یکی میگه چیکار کنیم کاش یک تکه ابر بالای سر ما می امد تا بقیه مسیر رو راحت تر بریم . اون خداشناسه میگه بیا برای خدایی که من دارم دعا کنیم اون این مشکل رو حل میکنه و هر دو از ته قلب دعا میکنند و تیکه ابر هم میاد .
میرسن به جایی که باید از هم جدا میشدن هردو فکر میکردن ابر بقیه راهو با خدا شناسه میره اما برعکس ابر با اون یکی میره چون اون آدم بی خدا با اینکه به خدا ایمان نداشت اما اونقدر از ته قلبش دعا کرد و به حرف مرد اغتماد کرد که خداهم خوایتشو براورده کرد .اگه آدم از ته قلبش با اطمینان چیزی از خدا بخواد خدا هم بهش میده .