مامان مانیا :
مریم جان شرح مفصلی از داستان عشقیت و اینکه چرا تا حالا به وصال نرسیده برامون بگو

ممنون


داستان عشقی یه دونه دارم
مال سال اول دانشگاهه که یازده ماه طول کشید اون موقع من با برهان که دانشجوی عمران بود آشنا شدم و دوست شدیم
و این دوستیه یازده ماه طول کشید تو اون مدت تقریبا همه دوستاش منو شناخته بودن و تو شهر تکون می خوردم آمارمو بهش میدادن
البته من چون خیلی دوسش داشتم واقعا شیطونی نمی کردم اصلا اهل شیطونیای این شکلی نبودم این یه دونه هم اشتباهی شد
خلاصه تقریبا هر روز تلفنی حرف می زدیم و تقریبا یه روز در میون یا هر روز همو می دیدیم خونواده اونم می دونستن اون همونجا ساکن بود خونشون زنگ می زدم مشکلی نبود صداش می زدن /
کلی هم ادعا می کرد که دوستم داره و دوستام میگن این دختره خیلی خوبه و وفاداره و فلانه و از این حرفا/// منم هی گوشام دراز تر می شد
یازده ماه گذشت تا یه شب نمی دونم چی بود که می خواستم حتما باهاش حرف بزنم زنگ زدم داداشش گوشیو برداشت گفتم برهانو صدا کن بگو کار واجب دارم/
فرزاد رفته بود صداش کرده بود گفته بود دوستت کارت داره برهان هم خواب آلود بود اومد گوشیو گرفت گفت سمیرا نمی تونی تا فردا صبر کنی واقعا؟!!! 
منم گوشیو گذاشتم و دیگه بهش زنگ نزدم اونم نزد دو ماهم یه جوری رفت و آمد کردم که نبینمش ولی واقعاااا چی به من گذشت تو اون دو ماه دیگه بماننددددد... اون موقعها مث الانا نبود امروز عاشق بشی فردا فارغ
دوستی الکی اون موقعها هم بود ولی مال من نبود بعد از اون دیگه هیچ وقت هیچ وقت به هیچ پسری اعتماد نکردم