۰۰:۲۲ ۱۳۹۲/۹/۲۰

اما در مورد قضیه خواهرم
ماجرا مال سال 76 بود .
.اون موقع من 17 سالم بود و کنکور پیش دانشگاهی برای اولین بار قرار بود برگزار بشه و خواهرم 13 سالش بود و میخاست بره سوم راهنمایی .... تابستون اون سال از طرف جایی بردنشون اردوی همدان ... توی اردو بردنشون غار علی صدر .. از تعریفهاش وقتی برگشت فهمیدیم که توی غار که بودن خفاشها گروهی به قایق ها حمله کردن . همونجا تب میکنه و میبرنش یه بیمارستانی توی همدان که خودش تعریف میکرد که یه تب سنج نداشتن تبش رو بسنجن .. با حالت سرماخوردگی دوشنبه از اردو اومد ..ولی تبش قطع نشد تا اینکه چهارشنبه بیمارستان بستری شد و عکس و آزمایش شروع شد . توی بیمارستان تشنج کرد ...خیلی تشنج وحشتناکی بود . طوریکه بعد اون تشنج نصف بدنش فلج شد .. اولش تشخیص حصبه دادن و قرار بود شنبه جواب اصلی بیاد ..که متاسفانه جمعه شب فوت کرد ...
یعنی همه چیز ظرف دو سه روز تموم شد ....
بعد از فوتش جوابها اومد و فهمیدیم حصبه نداشته .... نگو توی غار وقتی ترسیده مثل تبخالی که گوشه لب میزنه توی مغز زده ترکیده و همون باعث فوتش شده
هنوزم فکرش رو میکنم تو اون روزها چی به ما گذشت دیوونه میشم .
بابا و مامانم پیر شدن
.. من لباسهاشو از بیمارستان آورده بودم خونه و حتی کفشهاشم واکس زده بودم که وقتی میریم بیمارستان بیاریمش خونه تر و تمیز باشه
اخه خواهرم خیلی به تیپش میرسید ....نمی دونم بعضی اوقات میگم خدا خیلی میخاستش که بردش ..چون اون با اون حساسیتی که داشت اگه فلج میموند دق میکرد
الان که النا همش میگه این با اون ست نیست فقط یاد اون میافتم چون اونم همین اخلاق ها رو داشت
فکر کنین من پنج شنبه هفتم خواهرم بود و جمعه صبح رفتم کنکور پیش دادم و البته قبول شدم
اما چه فایده ...دیگه اون خونه خونه قبل نبود ...
خرداد اون سال وقتی کارنامه ها رو دادن خواهرم به بابام گفت به عنوان هدیه معدلش یه فیلم دوربین بخره و همش از خودش عکس بگیره ....
حیف که خودش نبود وقتی عکسها رو دادیم چاپ ..الانم یکی از همون عکسها رو بزرگ کردم و توی اتاق خوابم زدم ....