

حالا دختر خاله دوستم خیلی باحال بود ..اون تو خواستگاریش از این صندلهایی بود تو فکر نکنم یادت باشه روش پر داشت پوشیده بود ...بعد میاد برا پسره چایی بیاره ..پاش به لبه فرش گیر میکنه خودش و سینی چایی میافتن رو پسره ...میگفت یه سینی چایی ریخته رو پسره داره میسوزه اینم از خنده و خجالت نمیتونست خودش رو اقلا جمع کنه ... الان با هم ازدواج کردن میگه هرچی میشه پسره میگه تو از روز اول منو سوزوندی