من تو اتاقمون مسئول پخت غذا بودم...همهچی درست میکردم ...حلیم ...آش...کله پاچه...
خوابگامون سعادت آباد بود روبروی خوابگاه یه پاساژی بود به اسم سهیل...
یکی از بچه هامون از فروشنده تو این پاساژه خیلی خوشش اومده بود اونم از الیه ما بدش نمیومد یعنی چراغ سبززیادبه هم نشون میدادن...بم گفت مونا چکارکنم دیگه باید یکیمون یکاریکنیم اینطوری نمیشه که!!
اتفاقا اونروزداشتم آش جو با سیرابی درست میکردم...
گفتم الی بیا ازین آشه ببریم براش بگیم نذریه( پسره هم خیلی باحال و شیطون بود)
خلاصه یه ظرف خوشگل پیدا کردیمو خیلی زیبا تزئین کردیمو رفتیم....بچه ها...نمیدونین چه صحنه ای بود...هم هول کرده بودیم هم خندمون گرفته بود...اونم که فهمیده بود جریان چیه فقط میخندید...البته از قبلم میدونستا...ولی اون کار دیگه تیر خلاص بود...
دیگه هیچی آش بردن ما سبب خیر شدو بعد اون با هم دوست شدنو ازدواجو الانم یه نی نی دارن...الهامو سعید...اسم دخملشونم اریکاست...
هر وقت با بچه ها جمع میشیم سعید کلی به منو آش اون روزم میخنده
