saba biology : اتاق ما طبقه سوم خوابگاه بود و آسانسور هم نداشت! تراس اتاق ما رو به حیاط خوابگاه بود...شب ها که با آخرین سرویس دانشگاه برمیگشتیم خوابگاه ، همزمان با آخرین لحظات شام سلف بود! من و هم اتاقیم که دوست های صمیمی هم هستیم، با هم میومدیم خوابگاه ... معمولاً هم به نوبت، یکی مون می ایستاد توی صف شام و یکی دیگه میرفت اتاق و قابلمه واسه دریافت شام رو از تراس با یک زاویه حساب شده و دقیق(!) پرت میکرد روی چمن های حیاط واسه اون یکی!(ههههه! یادش بخیر ! همیشه ماهی تابه ها و قابلمه های کل بچه های خوابگاهمون معلول و کج وکوله بودن!!!)خلاصه، اون شب این دوست ما قرار شد بره اتاق و من بایستم تو صف غذا!! اما هر چی منتطر موندم پیداش نشد!! 10 ، 20....30 دقیقه گذشت و هیچ خبری نشد!!! و جالبتر اینکه چراغ اتاقمون هم همچنان خاموش بود!!!کم کم نگران شدم! درب تراس اتاق همسایمون باز بود... رفتم روی چمن های نزدیک بلوکمون و همسایه رو صدا زدم تا بره تو اتاق ما و ببینه چه خبره!!وای وای! میدونین اومد چی گفت؟!! بلند داد زد که فلانی رو تختش خوابیده ....!!!!!!!!یعنی داشتم منفجررررر میشدممم!!! الان بعد از چند سال هر وقت بهم میرسیم کلیی به این خاطره میخندیم!!