ايستگاه سرويس دانشگاه تا خوابگاه يكم فاصله داشت ما هر روز چند بار بايد از كنار كلي مغازه رد ميشديم يكي از اين مغازه دارا كه پسر جوني بود از دوستمون خوشش اومده بود دوست ما هم اصلا بهش محل سگ نميزاشت خلاصه اين آقا حسابي از دست دوست ما اعصباني بود يك روز در يك حركت كه ما داشتيم از كنار مغازه اش رد ميشديم دو تا تخم مرغ زد تو سر دوستمون اون لحظه زرده و سفيده بود از صورت دوستمون ميومد پايين خيلي بد بود ما هم غش كرده بوديم از خنده اصلا نميدونستيم بايد چكار كنيم



بيچاره خيلي گناه داشت