خانه
4.91K

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، این را حتما بخوانید!

  • ۰۹:۲۶   ۱۳۹۲/۱۰/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    وقتی آن شب از سر کار به خانه
    برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می
    کرد،
    دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا
    خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می
    دیدم.



    یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من
    طلاق می
    خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به
    نظر نمی
    رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به
    نرمی پرسید، چرا؟




    از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود.
    ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً
    با هم حرف نزدیم. او گریه می
    کرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب
    قانع
    کنندهای به او
    بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می
    سوخت.



    با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده
    کردم که در آن قید شده بود می
    تواند خانه، ماشین، و
    30% از سهم کارخانه
    ام را بردارد. نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با
    من گذرانده بود برایم به غریبه
    ای تبدیل شده بود. از
    اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی
    توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر
    بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم.
    برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته
    ها
    بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم
    تر
    و واضح
    تر شده بود.



    روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و
    چیزی می
    نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم
    بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه
    جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و
    دوباره به خواب رفتم
    .

    صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از
    من نمی
    خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته
    بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال
    داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی
    خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.



    برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او
    از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از
    من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی
    ببرم. فکر می
    کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه
    روزهای آخر با هم بودنمان قابل
    تحملتر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.



    درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و
    استهزا گفت که هر حقه
    ای هم که سوار کند باید
    بالاخره این طلاق را بپذیرد
    .



    از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم
    هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم
    هر دوی ما احساس خامی و تازه
    کاری داشتیم. پسرم به
    پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن
    آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی
    ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر
    کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم
    .



    در روز دوم هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم. به سینه من تکیه داد. میتوانستم
    بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم
    نگاه نکرده
    ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست.
    چروک
    های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید
    شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده
    ام.



    در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم
    حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده
    بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این
    موضوع به معشوقه
    ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند، بغل کردن او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم کرده
    بود
    !



    یک روز داشت انتخاب میکرد چه
    لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت
    که همه لباس
    هایم گشاد شدهاند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که میتوانستم اینقدر راحتتر بلندش کنم.



    یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصههاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس
    کردم
    .



    همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که
    مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون
    ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او
    را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می
    ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش
    گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی
    طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز
    عروسیمان
    .



    اما وزن سبکتر او باعث
    ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می
    توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و
    گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به
    سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می
    ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. معشوقهام که منشیام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم.



    او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم
    متاسفم. من نمی
    خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من
    احتمالاً به این دلیل خسته
    کننده شده بود که من و
    زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم.
    حالا می
    فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا
    کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه
    ام احساس میکرد که تازه از خواب بیدار
    شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله
    ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گلفروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید
    که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا
    کند هر روز صبح بغلت می
    کنم و از اتاق بیروم میآورمت.



    شب که به خانه رسیدم، با گلها دستهایم و لبخندی روی لبهایم پلهها را تند تند
    بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه
    ها بود که با سرطان میجنگید و من اینقدر
    مشغول معشوقه
    ام بودم که این را نفهمیده بودم. او میدانست که خیلی زود خواهد مرد و میخواست
    من را از واکنش
    های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند.
    حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم
    .



    جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه،
    ماشین، دارایی
    ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی
    برای خوشبختی فراهم می
    آورد اما خودشان خوشبختی نمیآورند.



    سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمیآید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.



     
  • leftPublish
  • ۰۹:۴۴   ۱۳۹۲/۱۰/۲۱
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    خیلی جالب و تاثیر گذار بود

  • ۱۰:۳۴   ۱۳۹۲/۱۰/۲۱
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    زیباکده

    ronak n : 
    خیلی جالب و تاثیر گذار بود

    زیباکده
    آره واقعا
  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۲/۱۰/۲۱
    avatar
    سنا
    دو ستاره ⋆⋆|652 |2369 پست
  • ۱۹:۲۱   ۱۳۹۲/۱۰/۲۷
    avatar
    م.فرامرزی
    کاربر فعال|29 |156 پست
    آفرین همچین مادری رو واقعا باید ستایش کردش
  • ۱۹:۲۹   ۱۳۹۲/۱۰/۲۷
    avatar
    یاس
    کاربر فعال|218 |388 پست
    مونا جان مطلب جالبی بود مرسی ممنون . انشاالله هیچ فاصله ای بین هیچ زن و مردی نباشه
  • leftPublish
  • ۱۹:۴۰   ۱۳۹۲/۱۰/۲۷
    avatar
    لواشک پاستیل زاده
    یک ستاره ⋆|1707 |1793 پست
    خیلی عاشقانه بود..مونا جونم مرسیییییییی واقعا
  • ۰۷:۰۹   ۱۳۹۲/۱۰/۲۸
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
  • ۰۸:۵۸   ۱۳۹۲/۱۰/۲۸
    avatar
    shimajoon
    سه ستاره ⋆⋆⋆|2574 |2957 پست
    من قبلا این داستان رو خونده بودم واقعا زیباست حتی اگر چند بار هم خونده بشه
  • ۰۹:۵۳   ۱۳۹۲/۱۰/۲۸
    avatar
    Nilofar rad
    کاربر جديد|25 |72 پست
    واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم . ممنون . خیلی زیبا بود.
  • ۲۲:۳۶   ۱۳۹۲/۱۰/۲۹
    avatar
    saba biology
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|6343 |4258 پست
    منم با شیما جون موافقم
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان