خانه
5.49K

ماجرای جنجالی مردی که در حمام زنانه کار میکرد

  • ۲۲:۵۵   ۱۳۹۳/۱۰/۲۰
    avatar
    کاربر جديد|175 |129 پست

    ماجرای جنجالی مردی که در حمام زنانه کار می کرد


            

    ماجرای جنجالی مردی که در حمام زنانه کار می کرد



    نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت.

     

    گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.

     

    او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.


    از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.

     

    کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و…


      این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد.

     

    نصوح از ته دل توبه واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت.

     

    او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.

     

    چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.


    شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:"ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند.

     

    نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟

     

    عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.

    وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.

     

    رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.

     

    مامورین چون این سخن را به شاه رساندند  شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.

     

    نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.

     

    گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند…




  • leftPublish
  • ۰۹:۴۵   ۱۳۹۳/۱۰/۲۱
    avatar
    مریم-ش
    دو ستاره ⋆⋆|2352 |2147 پست
    پس توبه نصوح که میگن از اینجا اومده خیییلییی جالب بود
  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۳/۱۰/۲۱
    avatar
    سارا دلاور
    کاربر فعال|1107 |601 پست
    برای منم جالب بود ممنون عزیزم
  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۳/۱۰/۲۱
    avatar
    nazgol
    کاربر جديد|114 |87 پست
    تا حالا نشنیده بودم خیلی جالب بود
  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۳/۱۰/۲۱
    avatar
    شقایق ف
    یک ستاره ⋆|1005 |1130 پست
    چه داستانه عجیبی
  • ۱۵:۲۵   ۱۳۹۳/۱۰/۲۱
    avatar
    varesh
    کاربر جديد|0 |2 پست
    مرسی.خیلی عالی بود و خیلی جالب.
  • leftPublish
  • ۱۶:۲۶   ۱۳۹۳/۱۰/۲۱
    avatar
    بابای شنگول
    دو ستاره ⋆⋆|2772 |2500 پست
    زیباکده
    nazgol : 

    تا حالا نشنیده بودم خیلی جالب بود
    زیباکده
    یکی از داستانای مثنوی معنوی مولویه
  • ۱۸:۴۴   ۱۳۹۳/۱۰/۲۱
    avatar
    نازنین جون
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|28210 |24368 پست
    واقعا جالب بود
    توبه نصوح ، ماجراشو نمیدونستم
    ممنون
  • ۱۹:۳۳   ۱۳۹۳/۱۰/۲۱
    avatar
    مهندس غریب
    سه ستاره ⋆⋆⋆|4418 |3052 پست
    ممنون مهشاد خانم بسیار مطلب خوب و جالبی بود
    و اما داستان توبه نصوح ، حکایت عالی و بی نظیری است که زمینه یکی از ضرب المثل ها و کنایات زبان فارسی شده
    فیلم توبه نصوح محسن مخملباف یکی از زیبا ترین آثار این فیلم ساز ایرانیه توصیه میکنم اگه ندیدین ببینین لذت میبرید.
    بازم تشکر
  • ۱۹:۵۱   ۱۳۹۳/۱۰/۲۱
    avatar
    مهشاد فراهانی
    کاربر جديد|175 |129 پست
    سلام بر همه ی دوستان عزیز زیبا کده.....
    خدا را شاکرم که توانستم این مطلب مفید را به اشتراک بگذارم
    مهندس غریب عزیز تا به حال فیلم مربوط به این مطلب رو ندیده بودم و ممنون بخاطر پیشنهادی که دادید....
  • ۰۰:۱۷   ۱۳۹۳/۱۰/۲۲
    avatar
    تينا
    یک ستاره ⋆|1806 |1246 پست
    خيلي جالب بود منم نشنيده بودم واقعاً جالب بود واسم
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان