خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۵:۴۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست

    ولی من هم تمام طول شب مواظب پیرمرد نبودم، در واقع بودم ولی یکم بیشتر از حد انتظار!
    یعنی تا صبح هر آزمایشی که توی بیمارستان امکان انجامش بود رو برای پیرمرد بیچاره انجام داده بودم و بلاخره یه چیزی کشف کردم
    گفتم پدر بزرگ شانس بزرگی آوردن که این حادثه براشون پیش اومد و آزمایش های اولیه که برای چک آپ انجام دادم نشون داده که متاسفانه ایشون مشکوک به یکنوع خطرناک از نارسایی کبد هستند و برای آزمایش ها و بررسی های بیشتر ممکنه یک هفته مهمون ما باشند...

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۴/۱۰/۱۳۹۴   ۱۵:۴۶
  • ۱۷:۵۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۸:۰۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    اینو گفتم و از بیمارستان اومدم بیرون. درست حدس زده بودم، یک ساعت بعدش یلدا به موبایلم زنگ زد!
    گفت ببخشید خیلی معذرت میخوام، واقعا پدربزرگم مشکل داره؟
    گفتم مشکل جدی ای نیست اما اگه یه سری کارا براش انجام ندیم ممکنه جدی بشه جای نگرانی نیست بسپریدش به من، ما دکترا با این جور چیزا شوخی نمیکنیم.
    گفت ممنونم دکتر، نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم.
    گفتم خیلی هم سخت نیست، کافیه منو به یه چیزی مهمون کنی
  • ۱۸:۰۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست
    ای پررو عمرا اگه بذارم مخشو بزنی
  • leftPublish
  • ۱۸:۳۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
  • ۲۲:۲۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۲۲:۴۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    یلدا گفت آقای دکتر این چه حرفیه، ایشالا بزودی که بابابزرگ مرخص شد سه تایی برای تشکر می ریم بیرون و با یه لبخند محو و کوتاه ناپدید شد!
    بعضی وقتها با این حاضرجوابیش کاری می کنه که مجبورم توی شوخی تلافی جویانه بعدی دیگه فکر هیچی رو نکنم، هنوز توی این فکرا بودم که دوباره ظاهر شد، البته اینبار با یه قیافه ی مظلوم و شکست خورده!
    به آرومی گفت می تونم یه سوال بکنم؟ گفتم بله بفرمایید...
    گفت قرار شده که منو مامان و بابا به نوبت شبها پیش بابا بزرگ بمونیم، می شه لطفا بگید شما کی کشیک هستید که لااقل من جوری تنظیم کنم که با شما باشم و حوصلم سر نره؟
    با سرعت گفتم، پس فردا شب و از اون به بعد هر دو شب در میون
    بدون حرف اضافه ای تشکر کرد و ناپدید شد.
    تا پس فردا شب چندین سناریو آماده کرده بودم با کلی مکالمه و چندین حالت واکنش به هر حالتی که ممکن بود پیش بیاد و شبی که کشیک بودم مرتب و سر حال و آماده برای یک تفریح طولانی و شایدم چیزهای دیگه به طرف بیمارستان راه افتادم، بعد عز ویزیت مریض های اورژانس داشتم به سمت اطاقم می رفتم که از دور دیدمش ولی بدون اینکه بروی خودم بیارم پیچیدم تو اطاق
    داشتم به حرکت بعدی فکر می کردم که کسی در زد و بدون اینکه صبر کنه وارد شد
    یلدا بود با صورتی شاد و لبخندی محو!
    دکتر وقتی شما اینجا هستید خیلی خیالم راحته، واقعا نمی دونم چجوری عز لطفتون تشکر کنم،اون قرار سه نفری سر جاش هست، با اجازتون من می رم، می دونم که از هر کس دیگه ای بهتر حواستون به پدربزرگ هست، این هم شماره باباست، اگه خدایی نکرده مشکلی پیش اومد حتمن تماس بگیرید، یه موقع ملاحظه نکنید ها، ما خوابمون زیاد سنگین نیست...خدانگهدار...
    و دوباره ناپدید شد!
  • ۲۲:۴۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    وای ببخشید بچه ها خیلی زیاد شد
  • ۲۳:۰۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من مینویسم
  • leftPublish
  • ۲۳:۲۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    وقتی اینو گفت و رفت دوست داشتم بزنم جفت پاهای خودمو بشکنم که با این همه فکر و برنامه باید دوباره پرستار پیرمرد بشم.رفتم پیش پیرمرد و یه فکری اومد تو ذهنم.گفتم یلدا از چه چیزایی خیلی خوشش میاد اون که چپ چپ نگام میکرد گفتم نه سوتفاهم نشه اخه اون فکر میکرد موش من انداختم خونه شما منم عصبانی شدم و یه خورده بد جوابشو دادم و میخوام وظیمو انجام بدم و عذر خواهی کنم ازش.اونم گفت :خیلی خوبه که دکتر اینقد مهربون باشه یلدا از نمایشگاه و گالری نقاشی خیلی خوشش میاد و کلا عاشق نقاشی هست
    من که تا اینو شنیدم از خودم بیخود شدم و فکرای جدید زد به سرم و اون شب تا صبح خودمو در کنار یلدا در حال تماشا کردن نقاشی ها تصور میکردم تا اینکه صبح بهش زنگ زدم و گفتم یکی از دوستانم ازم دعوت کرده که به گالری نقاشیش برم شما دعوت منو قبول میکنی؟
  • ۲۳:۲۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من من!!
  • ۲۳:۲۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    برخلاف تصور من یلدا جیغ کوچیکی از خوشحالی کشید و گفت واااااای راست میگید خیلی دوست دارم...مممم فقط... دوستمم خیلی خوشحال میشه اگه بیاد می تونم از طرف شما اون رو هم دعوت کنم؟
    هرچند اصلا از تصور دوست ننر و اعصاب خوردکن یلدا خوشم نیومد ولی سعی کردم عادی برخورد کنم و گفتم آره حتما پس میام دنبالتون
    گفت: نه نه آدرس بدید خودمون میایم. خلاصه آدرسو دادم و دل تو دلم نبود تا فردا...
    فردا دم گالری دیدمش چند بار چشمامو تنگ و گشاد کردم و سعی کردم صحنه ای رو که داشتم میدیدم تحلیل کنم. اون که باهاش بود بادی گاردش بود؟ هیکل بادیگاردا رو که داشت...
    یلدا: سلام دکتر جون معرفی می کنم دوستم سامان

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۴/۱۰/۱۳۹۴   ۲۳:۳۰
  • ۲۳:۳۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    یلدا :

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۴/۱۰/۱۳۹۴   ۲۳:۳۱
  • ۲۳:۳۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من
  • ۲۳:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من که اخمام رفته بود تو هم و حالم گرفته شد سعی کردم خودمو خیلی عادی و خونسرد نشون بدم.گفتم خوشبختم اقا سامان خوشحال شدم که دعوت منو قبول کردین.یک پسر از خود راضی و البته به دور از حسادت خوش هیکل که هیکلشو پهن کرده بود بین من و یلدا که حتی نمیتونستم یک قدم بهش نزدیک بشم وقتی تموم شد خواستم بسونمشون و اخرین تلاش امروزمو بکنم که یلدا گفت نه خودمون میریم.اون شب که با لبای اویزون و اعصاب خورد بگشتم بیمارستان سعی کردم از راه های جدیدتری وارد بشم چون میدونستم که یلدا دختر مغرور و سنگینی هست که به این راحتی ها به کسی رو نمیده ....
  • ۰۹:۴۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    می نویسم
  • ۰۹:۵۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    چند روز گذشت بدون اینکه حتی یه بار یلدا رو ببینم بالاخره بت من پیر هم مرخص شد. سریال 24 ساعته یلدا پشت پنجره من متوقف شده بود. توی این چند روز پرده های اتاقش رو کنار نزد کاری که هر روز بعد از بیدار شدن می کرد.
    تا اینکه یه روز که تازه بیدار شده بودم و هنوز چشام خوب باز نشده بود توی انعکاس تصویر اتاقش توی آینه اتاقم دیدم ههه پرده کنار زده شده و همچین با سرعت 180 درجه دور خودم چرخیدم که کلا خواب از سرم پرید اما...
    پدر بزرگ یلدا روی تخت خواب با عرق گیر آبی و پیژامه راه راه دراز کشیده بود و پای شکسته اش رو روی چند تا بالشت گذاشته بود.
    روزها گذشت سریال محبوب من جاش رو داده بود به دیدن پدر بزرگ در حال ادرار کردن توی لوله، پدربزرگ در حال آروغ زدن بعد از غذا، در حال شانه کردن سبیل و....

    دیگه داشتم کلافه می شدم که فکری به سرم زد

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۵/۱۰/۱۳۹۴   ۱۰:۰۱
  • ۱۰:۴۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    من من
  • ۱۰:۵۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست

    داشتم فکرامو جمو جور میکردم که ببینم چرا یلدای مو طلایی خیالات من چند روزیه پیداش نیست که زنگ تلفن بصدا درومد:
    الو بهزاد مااادر
    خوبی پسرم ...؟ چرا ی حالی از منو پدر پیرت نمیپرسی بیا مادر بیا ی سری به ما بزن این آخر هفته همگی منتظریتیم که بیای پیشمون...
    مادرم طبق معمول خیلی سریع حرفاشو زدو تقریبا میشه گفت بدون خدافظی گوشیو قط کرد..همیشه احوالپرسیاش همینطور بود...ولی همین احوالپرسیه نصفه نیمه و بریده بریدش کافی بود تا دو سه روزی انرژی داشته باشم...
    راست میگفت باید خودمو آماده میکردمو آخر هفته یسر بهشون میزدم...دلم حسابی هواشونو کرده بود زیر فشار اینهمه کارو فکرو خیالات بعد دیدن سامان و نبودنه یلدا بهترین کار این بود که چند روزیو به خودم مرخصی بدمو بعد بیام فکرمو برای دیدن یلدا عملی کنم...
    لباسامو پوشیدمو آماده شدم برای رفتن..
    وارد بخش شدم که دیدم پدر پریا رو صندلی منتظرم ایستاده...خدای من باز چی شده ؟ این آشنایی لعنتیه پدر من با این خانواده تازه به دوران رسیده ی متمول شده بود آفت جون من که چند وقتی یکبار گریبانمو میگرفت.
    به به سلام دکتر بهزاااد..
    سلام جناب پرتوی احوال شما؟ ازینورا ؟ خونواده خوبن ؟ اتفاقی که برای پریا خانوم نیفتاده؟
    منتظرت بودم دکتر اجازه بدی بیام داخل باهات حرف دارم...

    ویرایش شده توسط مامان مانیا در تاریخ ۱۵/۱۰/۱۳۹۴   ۱۰:۵۵
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان