خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۴:۰۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    آخه فک کردم ندیدی گفتم یکی میخونه قاطی نشه دیگه همین رو ادامه بدیم ...
  • ۱۴:۰۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    می نویسم
  • ۱۴:۱۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست

    سرم از روی گوشی که بلند کردم دیدم مامانم زل زده بهم و میگه مادر اومدی ما رو ببینی یا با گوشی مسیج بازی کنی گفتم یه پیام مهم بود لبخند منظور داری زد و گفت مادر دیگه وقتش به فکر ازدواج باشی من تو فکر یه دخترم که هم خوشگل هم خوانواده دار ...ذهنم پرید به پریا باید قبل از این که اسمش ببره پشیمونش می کردم فورا گفتم نه مامان من الان موقعیت ازدواج ندارم می خوام تخصص بگیرم تازه باید اوضاع مالیم بهتر بشه موقعیت کاریم تثبیت بشه داشتم پشت هم بهانه میاوردم که گفت باشه هر جور مایلی دفعه قبل که اومدم خونت تو نبودی خانم همسایه روبرویت من برد خونشون یه دختر داشت مثل پنجه آفتاب اگه نمی خوایی باشه همچین هنگ کردم .....

    ویرایش شده توسط دامون در تاریخ ۱۵/۱۰/۱۳۹۴   ۱۴:۱۵
  • ۱۴:۱۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۴:۳۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    توی دلم گفتم پس تو هم دیدیش مامان جون...ولی سعی کردم جوری وانمود کنم که نمی دونم چه کسی رو می گه. گفتم همسایه من؟! مگه دختر داره؟!! حالا بگذریم مادر من. راستی واسه چک آپ بابا رفتید پیش امیر؟ یادم رفت بهش زنگ بزنم...
    منتظر جوابی از یلدا بودم ولی تا آخر شب خبری نشد. توی ماشین داشتم به سمت خونه خودم رانندگی می کردم که صدای موبایلم منو از جا پروند،یه پیام جدید. به سرعت پیام رو باز کردم ولی این بار پیام از طرف پریا بود. نوشته بود:وایییی!! تو هم شهیار قنبری گوش می دی عززززیزم ما چقدر تفاهم داریم.
    گوشام داشت سوت می کشید موبایلم رو چک کردم و دیدم بله بزرگترین اشتباه زندگیم رو مرتکب شدم و پیامی که می خواستم واسه یلدا بفرستم رو فرستاده بودم برای پریا!!!
    هنوز هاج و واج بودم که بلافاصله پیام بعدی اومد ایندفعه از طرف یلدا: فقط می خواستم ببینم چقدر جنبه داری زیاد پیام قبلیم رو جدی نگیر فکر کردی خیلی برام مهمی؟! اشتباه می کنی.
    در یک لحظه احساس کردم کل دنیا روی سرم خراب شد...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۵/۱۰/۱۳۹۴   ۱۴:۳۱
  • leftPublish
  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    مریم-ش
    دو ستاره ⋆⋆|2352 |2147 پست
  • ۱۹:۰۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    یکم داره قاطی پاتی می شه! فکر کنم نباید دیگه چیزی که نوشته شده رو پاک کنیم و به هر حال باید از آخرین داستان ادامه بدیم حتی اگه یکمی اشتباه شده باشه
  • ۱۹:۱۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من مینویسم
  • ۱۹:۲۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    سریع پیام دادم گوشیم همراهم نبود الان پیامتونو دیدم دوباره همون شعر واسش فرستادم اما اون بار اون بود که جوابمو نداد البته حقم داشت.دیگه داشتم خسته میشدم از این همه دنبال دویدنم و محل نذاشتن اون.یه تصمیم انی گرفتم و سریع بهش پیام دادم یلدا من دوست دارم تو ام نسبت به من احساسی داری فقط در یک کلمه بگو؟بعد از 1ساعت جواب پیام اومد و قلبم داشت از حلقم میومد بیرون سریع پیامو باز کردم نوشته بود :در یک کلمه نمیتونم بگم چون هم اره دروغه هم نه اما میتونی امیدوار باشی اما بستگی به رفتارت و احساساتت داره اگه دوسم داری باید خیلی تلاش کنی که توجهم جلب بشه و جوابم اره بشه.اون شب از خوشحالی تا صبح رو تخت از این شانه به این شانه می پیچیدم و خوابم نمی برد ....
  • ۲۰:۰۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    واسه کسایی که دوست دارن توی داستان نویسی شرکت کنن ولی وقت خوندن کل داستان تا اینجا رو ندارن.

    ژانر:طنز عاشقانه
    خلاصه:
    فعلا سه تا شخصیت اصلی داریم
    دکتر بهزاد دکتر روانپزشک تنها زندگی می کنه
    پریا بیمار روان که بیماریش با دارو کنترل شده عاشق دکتر بهزاد
    یلدا همسایه روبرویی دکتر بهزاد که خیلی توجه بهزاد رو جلب کرده و بهزاد هر روز از پشت پنجره به تماشای یلدا می شینه

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۵/۱۰/۱۳۹۴   ۲۰:۲۳
  • leftPublish
  • ۲۰:۱۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    دکتر بهزاد یه موش رو می فرسته به اتاق یلدا در این ماجرا پای پدربزرگ یلدا که با اونا زندگی می کنه و دنبال موش گرفتن بوده می شکنه و می برنش همون بیمارستانی که بهزاد توش کار می کنه.

    پریا(بیمار روان، دوست خانوادگی-پدر پریا و بهزاد دوست قدیمی هستن) عاشق بهزاده و توی یه کل کل بین یلدا و بهزاد، بهزاد تصمیم می گیره از این عشق به نفع خودش و برای اینکه لج یلدا رو در بیاره استفاده کنه برای همین به پدر پریا می گه برای درمان پریا باید وانمود کنن که قراره بهزاد باهاش ازدواج کنه پدر مردده ولی قبول می کنه. بهزاد به پریا پیشنهاد ازدواج میده ولی می گه پای یه زن در میونه "یلدا" که عاشق منه و تو باید از میدون به درش کنی و ازش قول می گیره در این مورد به خانواده اش چیزی نگه و تهدیدش می کنه اگه چیزی بگه همه چیز بینشون تموم میشه.
    در این بین یلدا به طور ضمنی از طریق پیامک به بهزاد ابراز علاقه می کنه بهزاد هم یه پیام عاشقانه رو در پاسخ می نویسه و اشتباهی برای پریا می فرسته. پریای عاشق خیلی خوشحال میشه و یلدا که جوابی دریافت نکرده عصبانیه ...ادامه رو متالیک نوشته

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۵/۱۰/۱۳۹۴   ۲۰:۲۱
  • ۲۰:۵۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۲۱:۰۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    صبح که از جام پا شدم به خودم گفتم اینطوری نمیشه. باید ببینمشم. بهش زنگ زدم. گوشی رو برداشت و گفت سلام دکتر، خوب هستید؟
    گفتم من منتنفرم که کسی بیرون از بیمارستان منو دکتر صدا کنه! فکر میکنم طرف مریض شده. پس بهت اجازه میدم بهزاد صدام کنی!
    گفت : اوووو اجازه هم لازم داشت یعنی دکتر؟ ببخشید بهزاد خان؟!
    گفتم برای تو آره! آخه زود پسر خاله میشی. دیشب منظور خاصی نداشتم توی مسیر حوصله م سر رفته بود گفتم یه شوخی باهات بکنم. البته شوخی شوخی هم که نه. ببین من تازه از خونه مامانم اومدم هنوز به گرسنگی کشیدن توی شب عادت نکردم، برای همین میخواستم بهت پیشنهاد کنم که خودمون دوتایی شام بریم بیرون. البته نه مثل قرارای کاری. میام دنبالتو یه دوری میزنیم و بعدم یه شامی میخوریم. ساعت چند برات خوبه؟
    یلدا گفت : چه اعتماد به نفسی، شاید من قبول نکنم اصلا. ولی برای اینکه بار اولت بود باشه ساعت 7 شب خوبه ...
  • ۲۱:۳۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۲۱:۴۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست

    راس ساعت هفت زنگ زدم.. یلدا کجایی؟، من همینجا جلوی این اسباب بازی فروشی پایین پل پارک وی، تو کجایی؟
    من؟ من راستش باز نظرم عوض شد! نمی یام، آخه وقت ندارم تصمیم گرفتم برای تخصص درس بخونم، فقط یکبار وقت دارم که اون قرار سه نفریمونو با پدر بزرگ بریم، به نظرت چه زمانی براشون مناسب تره؟
    چی؟؟؟دکتر؟
    بهزاد هستم! بهزاد جون...
    خیلی....بیپ بیپ بیپ...
    قطع کردم، آخیش! خودمو می تونم تصور کنم با یک لبخند عمیق، خیلی قرارمون بهم خوش گذشت. 
    حالا می تونم بعد از چند شب راحت بخوابم
    اااااه زنگ تلفن وای آقای پرتوی!
    الو سلام آقای پرتوی
    سلام دکتر،(با لحن تقریبا عصبانی) مطمئن هستید که این چیزهایی که در مورد دختر دیگه ای که توی زندگیتون هست برای پریا تعریف کردید، برای درمان دختر من مفیده؟؟

    همه ی علائم بیماریش تشدید شده!

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۵/۱۰/۱۳۹۴   ۲۲:۱۳
  • ۲۲:۰۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۲۲:۱۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    ناخودآگاه تماس رو قطع کردم. بدون کمک یلدا نمی تونستم این گندی که زده بودم رو جمع کنم.
    دوباره به یلدا زنگ زدم: از اونجا تکون نخوری ها شوخی کردم. مگه میشه من تو رو قال بذارم. یه مورد اورژانسی پیش اومده بود مجبور شدم بیام بیمارستان تا یه کم به اسباب بازیها که مناسب سنت هم هست نگاه کنی خودمو رسوندم. یه ربع دیگه اونجام
    نمی دونم چجوری آماده شدمو خودمو به یلدا رسوندم. مثل یه بچه مظلوم و معصوم همونطور که گفته بودم از جاش تکون نخورده بود.
    توی این مدت پدر پریا دوبار دیگه زنگ زده بود که جواب ندادم
    تو دلم گفتم آیییی یلدا به دادم برس تو فقط می تونی نجاتم بدی.
    هر چی بهش نزدیکتر میشدم زیباییش بیشتر میشد. ای بچه گربه کوچولوی شیطون. منو که دید لبخند زد. گفتم سلام یلدا راستشو بگو باور کردی که قالت گذاشتم نه؟!...
  • ۲۲:۱۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۲۲:۲۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    گفت : معلومه که نه ...
    گفتم : از بس ... ببین وقتی داشتم باهات قرار میذاشتم گفتم چرا باید همدیگه رو ببینیم؟
    با تعجب نگاهم کرد و گفت چی؟!
    اَه! ماشین رو به حرکت درآوردم و گفتم یادنه وقتی قرار بود داروهای پدربزرگت رو بگیری یه دختری رو داشتم معالجه میکردم؟!
    گفت : نه، کِی؟ یادم نیست ...
    یه نگاه با لبخند موزیانه بهش انداختم که خیلی مارمولکی لعنتی(طوری که نتونه ثابت کنه اینو بهش گفتم)
    ولی گفتم ببین من یه گندی زدم، یعنی گند که نزدم خیلی هم کار خوبی کردم ولی الان به کمک تو احتیاج دارم.
    بعد زدم کنار و تو چشماش نگاه کردم و گفتم کی فکرشو میکرد یه دختر خنگ، ِ یه دختر باشکوه با یه گندم زار بشه ناجی دکتر بهزاد کاتوزیان!
    ...
  • ۲۲:۲۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من من
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان