خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۲۱:۴۹   ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من مینویسم
  • ۲۱:۵۷   ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    کامران با اینکه هنوز گیج بود و نمیتونست درست تصمیم بگیره گفت : کتی بیا بریم اون راهه نجاته ماست کتی گفت :من نمیتونم بیام شماها برین و خودتونو نجات بدین.کامران فریاد کشید کتی گفتم بیا با من بریم و دستشو گرفت و به زور به سمت اون زیر زمین می برد که کتی دستشو محکم کشید و گفت من دیگه به اینجا تعلق دارم تا دیروز طعمه ی اینا بودم اما الان همکار اونا هستم واسه قربانی کردن طعمه های جدید تا مجبور نشدم جلوی فرار شمارو بگیرم از اینجا برید.طناز و کامران که از تعجب نمیتونست حرف بزنن به هم نگاه میکردن ...
  • ۰۱:۲۴   ۱۳۹۴/۱۰/۲۷
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست
    من من من می نویسم.
  • ۰۱:۳۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۷
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست

    کامران گیج شده بود. تمام اتفاقات با سرعت از ذهنش می گذشتن و صداها توی سرش می پیچیدن... فقط چند ثانیه... فقط چند ثانیه برای تصمیم گیری وقت داشت! اما انگار ذهنش یخ زده بود... یه مرتبه نگاهش به کتی افتاد. نگاه کتی عوض شده بود، انگار برای چند ثانیه دوباره همون کتی شده بود! نگاه معصوم و مهربون... کتی به سرعت نگاهشو دزدید و به زمین خیره شد. کامران چیزی رو که باید می فهمید، فهمیده بود! کتی داشت نقش بازی می کرد! اما چرا؟! چرا باید این کارو می کرد؟! هیچ نیروی ماورا الطبیعه یا متافیزیکی در کار نبود که کتی رو تحت تسلط خودش در آورده باشه. تازه اگر بود پس چرا طناز هنوز زنده بود؟! راستی طناز ... سرش رو برگردوند، طناز اونجا نبود. رفته بود! 

  • ۱۱:۰۹   ۱۳۹۴/۱۰/۲۷
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    می نویسم
  • leftPublish
  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۴/۱۰/۲۷
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    کامران حسابی گیج شده بود اما نمی تونست کتی رو همون جا رها کنه در یک حرکت ناگهانی کتی رو بغل کرد و به طرف زیر زمین دوید راهروها تاریک و نمور بودند بوی خون و موی کز داده شده از همه جا می اومد کامران دیگه نتونست کتی رو زمین گذاشت و گوشه دیوار بالا اورد وقتی کمی حالش بهتر شد به سمت کتی رفت -کتی ...کتی....حواست کجاست؟ کتی: من و بذار و برو خواهش می کنم اگه تنها بری می تونی فرار کنی کامران: اخه چه بلایی سرت اومده باهات چی کار کردن چرا نمی تونی فرار کنی کتی سرش را بلند کردو تو چشماش زل زد این کتی خیلی پیر بود خیلی پیر اگه قضیه متافیزیکی نیست پس چرا کتی اینهمه پیر شده ...؟ کتی که فکر کامران رو خونده بود گفت: ببین کامران نجات من دیگه فایده نداره تو باید هر جوریه فرار کنی ...با ترس به اینطرف و اونطرف نگاه کرد و گفت من به اون دختره هم اعتماد ندارم برو خواهش میکنم تو باید نجات پیدا کنی اینجا یه آزمایشگاه غیر قانونیه اونا یه ویروس خطرناک به من تزریق کردن برای اینکه مردم روستا رو به همکاری وادار کنن این جریان و راه انداختن من تا سه روز بیشتر وقت ندارم اگه بتونی فرار کنی و پلیس رو به اینجا بکشونی شاید راه نجاتی باشه ...بعد شروع به سرفه کرد....
  • ۱۱:۴۴   ۱۳۹۴/۱۰/۲۷
    avatar
    shailan
    کاربر جديد|137 |69 پست
    آزمایشگاه غیر قانونی
  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۴/۱۰/۲۷
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۴/۱۰/۲۷
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    کامران چشماش از ترس گشاد کرد و گفت : آزمایشگاه؟! اینجا؟! یعنی چی غیر قانونی؟ چیو دارن آزمایش میکنن؟! جواب بده بهت چیزی تزریق کردن؟
    کتی گفت : آره یه چیزی بهم تزریق کردن و گفتن که تا سه روز باید روم آزمایش کنن و تاکید کردن که اگه تو و مردم رو دوست دارم ازین کلبه بیرون نیام چون واگیر شدیدی داره البته واگیرش از طریق خون امکان پذیره. به هر حال ما باید جلوی این سیستم رو بگیریم، من دیگه چاره ای ندارم اما نباید بذاریم این ویروس پخش بشه ...
    کامران که انگار هیچ زوری توی ماهیچه هاش حتی برای راه رفتن نبود اومد و محکم کتی رو بغل کرد و بی هیچ حرفی مسمم به سمت ته زیرزمین حرکت کرد ...
  • ۱۳:۰۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۷
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    ویروس؟؟؟
  • leftPublish
  • ۱۹:۲۶   ۱۳۹۴/۱۰/۲۷
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست
    من می نویسم
  • ۱۹:۴۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۷
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست

    همین طور که تو راهروی زیرزمین راه می رفت، پاش پیچ خورد و تعادلش رو از دست داد. کتی محکم روی زمین افتاد و از درد به خودش پیچید. دیگه نایی برای داد زدن نداشت. آرنج کامران از عقب محکم به دیوار خورد. قبل از این که فرصت داد زدن داشته باشه، دیوار پشتش تکون خورد و باز شد! از تعجب چند ثانیه به در زل زده بود. بعد خیلی سریع به کتی کمک کرد که بلند شه و با هم رفتن داخل. برعکس راهروی زیرزمین اینجا پر از نور بود. اما همچنان بوهای چندش آوری میومد. پر از اتاق بود. درِ بعضی اتاقا باز بود و درِ بعضیا هم بسته. کامران با کنجکاوی به سرعت به همه جا نگاه می کرد. انگار می خواست تا قبل از اومدن کسی همه چیزو بفهمه و تصاویر رو تو ذهنش ثبت کنه! یهو یاد گوشیش افتاد که تو آستینش بود. گوشیشو در آورد و وارد یکی از اتاقا شد. اتاق پر از لوازم آزمایشگاهی و لوله و .... بود. گوشیش رو روشن کرد و شروع کرد به فیلم گرفتن. همین طور که دور خودش می چرخید و فیلم می گرفت، یهو به تصویر کتی رسید. خشکش زد! نگاه کتی پر از نفرت و خشم بود. با همون صدای قبلی که هیچ شباهتی به صدای خودِ کتی نداشت، گفت: ژنرال نمیزاره زنده از این جا بیرون بری!

  • ۲۱:۴۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۷
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۲۱:۴۶   ۱۳۹۴/۱۰/۲۷
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    کامران داد و گفت : ژنرال دیگه کیه؟! ما باید از اینجا بریم.
    کتی در حالی که صداش تغییر میکرد گفت تو نباید میومدی اینطرف... اما دوباره مسخ شد و دوید سمت کامران و محکم با لگد به شکمش زد و کامران که انتظارش رو نداشت خم شد و شکمش رو گرفت که ضربه محکمی هم به کمرش خورد و روی زمین افتاد. کتی یه چاقوی کوچیک از جیبش درآورد و تو پوست خودش فرو کرد و وقتی نوک چاقو خونی شد به سمت کامران رفت در حالی که کامران بی حال کف زمین بود و موبایلش پرت شده بود اونطرف تر. کتی به بالای سر کامران رسید و خم شد و از نزدیک نگاهش رو به چشمای کامران خیره کرد ...
  • ۱۴:۲۴   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    shailan
    کاربر جديد|137 |69 پست

    مینویسم
  • ۱۴:۳۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    shailan
    کاربر جديد|137 |69 پست
    چشمای کامران یادآور لحظات خوشی در ناخودآگاه کتی شد حسی که اون حالت مسخ شدگی هم نمیتونست جلوی یادآوری لحظات رو بگیره
    بخودش اومد یه لحظه از چیزی که شده و تسلطی که روش نداره متنفر شد احساس چندش کرد
    اما یه نیرویی در درونش با شدت عجیبی سعی داشت که اون چاقو رو تو بدن کامران وارد کنه و کتی با درموندگی داشت مث یه برده اسیر حس درونش میشد
    صدایی تو سرش میپیچید که تو از مایی...تو دیگه الان طرف مایی..
    این کلمات داشت به کتی غالب میشد و کتی رو مغلوب میکرد
    کامران چشماشو باز میکنه و تو فکر اینه که کتی چطور همچین کاری رو در برابر کامران کرده که چشمش به چاقوی خونی و خراش بدن کتی میفته.....
  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    می نویسم
  • ۱۶:۴۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست

    به طرف کتی دوید کتی....کتی..... تو خوبی؟ کتی حلش داد انقدر قدرتش زیاد شده بود که کامران مسافت زیادی پرت شد بعد کتی فریاد کشید چرا نمی فهمی باید از اینجا بری زود باش من دیگه وقت ندارم تا چند ساعت دیگه به یه هیولا تبدیل می شم دیگه تو رو نمی شناسم زودتر از اینجا برو کامران نمی تونست چیزایی رو که می شنوه باور کنه اما تغییر چهره کتی و قدرت زیادش نشون دهنده ی حقیقت بود بالاخره تصمیمش رو گرفت به طرف تونل دوید بدون اینکه به عقب نگاه کنه یا مکث کنه می دوید با سرعت وقتی به جنگل رسید یه دقیقه ایستاد تا نفس تازه کنه اما بوی تعفن از همه جا به مشامش میرسید بینیش رو گرفت کمی جلوتر یه گودال بود وقتی بالای گودال رسید با چیزی که دید حالش بد شد و بالا آورد داخل گودال پر از اجساد نیم خورده بود دیگه نمی تونست بایسته دوباره شروع به دویدن کرد حتی نمی دونست باید کدوم طرف بره ولی همچنان می دوید افتاب تا یک ساعت دیگه غروب می کرد باید قبل از تاریک شدن هوا جای امنی برای خودش پیدا می کرد سرگردان دورخود می چرخید که یه چیزی محکم خورد تو سرش و دیگه هیچ جا رو ندید .....وقتی چشم باز کرد توی یه کلبه عجیب که هیچ پنجره به هیچ جا نداشت به یه تخت بسته شده بود خواست به خودش تکونی بده اما سردرد بدی داشت وقتی ناله کرد در باز شد یه خانم جوون با یه سینی غذا وارد اتاق شد کامران با چشمای درشت شده گفت:تو کی هستی منو چرا بستی؟زن جوون لبخند زد گفت اسم من کیمیاست( البته نه اون کیمیا ولی خوب ناجیه دیگه) باید به تخت می بستمت چون نمی دونستم مبتلایی یا نه ولی الان مطمئن شدم نیستی بیا یکم غذا بخور خیلی ضعیف شدی .کامران:غذا نمی خوام بهم بگو اینجا چه خبره ؟ کیمیا: برای چی اومدین اینجا ؟ کامران : یکی از دوستانم بهم گفت که اینجا یه خونه ی عجیب هست ما هم برای تهیه فیلم اومدیم اینجا کیمیا: دوستت چی کارست ؟ --یه پژوهشگر!!یعنی عمدا ما رو اینجا کشونده -اره می خواسته روتون ازمایش کنه کسی نمی تونه از اینجا خارج بشه اینجا رو انتخاب کردن چون دورتادورش دره و کوه و به این راحتی نمیشه ازش خارج شد ---تو چطور اینجایی --پدرم اینجا مزرعه داشت تابستونا میومدیم اینجا این کلبه مخفی رو هم با اون درست کردم هیچکی ازش خبر نداره روزا میرم کمی خوراکی تهیه میکنم بعد اینجا پنهان می شم بخاطراین تا حالا پیدام نکردن اما نمی دونم تا کی می تونم ادامه بدم ....-آخه این چه آزمایشیه ---نمی دونم فقط می دونم ویروس به هر کی منتقل می شه بعد از 48 ساعت به یه هیولا تبدیل میشه......

    ویرایش شده توسط دامون در تاریخ ۲۹/۱۰/۱۳۹۴   ۱۵:۰۷
  • ۱۷:۰۳   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۷:۰۶   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    در اون طرف داستان کتی داشت حالش بدتر و بدتر میشد. رنگ پوستش آبی کبود شده بود و رنگ موهاش کاملا سفید شد! اما هنوز کمی هوشیاری براش باقی مونده بود. مغزش بین هیولا شدن و انسان موندن مردد بود!
    توی همین حالت بود که یهو طناز با یک لباس شیک و رسمی به همراه یک مد مسن با کت و شلوار کرم و کفش های قهوه ای براق وارد شدن و مرد با فحش و بد دهنی به طناز گفت که سریع زخم این حییون رو ببند و دوباره بهش آمپول بزن. کتی خواست کاری بکنه که یک شوک برقی بهش زدن و افتاد روی زمین. زخمش رو بستن و یه آمپول دیگه بهش زدن ...
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان