خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۸:۳۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۱۸:۴۳   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    کامران به ساعتش نگاه کرد و با احتساب اینکه چقدر دیگه برای نجات کتی وقت داره رو به کیمیا گفت: راههای مخفی اینجا رو حتما بلدی. بهم بگو چطور می تونم از اینجا برم بیرون. قول میدم تو رو به خطر نندازم. حتی اگه منو بگیرن من واقعا نمی دونم که خونه مخفی تو کجاست که بخوام بهشون بگم. بحث بین کیمیا و کامران به درازا کشید اما در آخر کیمیا متقاعد شد و راه مخفی رو به کامران نشون داد. راهی به شدت محافظت شده که احتمال موفق شدن کامران تقریبا صفر بود اما کامران تصمیم خودش رو گرفته بود دوباره به ساعتش نگاه کرد.
    کتی بیهوش کف اتاق افتاده بود.
    کیمیا در دل برای کامران آرزوی موفقیت می کرد و پر از اضطراب دور اتاقش قدم میزد.
    کامران اولین تله رو تشخیص داد و  به آرومی از کنارش عبور کرد بعد یه تکه چوب رو داخل تله انداخت. تله عمل کرد و چوب نیزه داری رها شد و درست به جایی که چند لحظه پیش کامران در اونجا ایستاده بود برخورد کرد. 
    کمی جلوتر یک مجنون دیگه با پوست کبود و موهای سفید با یک چاقوی خون آلود در دستش در حال کشیک دادن بود....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۸/۱۰/۱۳۹۴   ۱۸:۴۶
  • ۲۲:۱۱   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۲۲:۲۱   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست

    کامران نگاهی به چاقوی توی دست مجنون انداخت و نگاهی هم به چاقوی تو دست خودش. هیچ ایده ای نداشت که اگر به طرف چاقو برنه آیا میمیره یا نه! در عین حال نمیخواست دستش به خون کسی آلوده بشه. متمرکز شد و بی سر و صدا از پشت مرد کبود رد شد. خیلی دور نشده بود که پاش رو سنگی لغزید و کشیده شد روی زمین اما نیفتاد. برگشت ببینه مرد کبود صدای لغزیدنش رو شنیده یا نه اما خوشبختانه مرد کبود بیخیال وایستاده بود.

    روش رو بگردوند که به مسیرش ادامه بده که صورتش به صورت یک مرد کبود دیگه برخورد کرد که صداش رو شنیده بود. مرد کبود سرنگی رو بالا آورد سعی کرد بزنه توی گردن کامران اما کامران دستش رو گرفت و باهاش درگیر شد، روی زمین افتادن و شرایط مرگ و زندگی بود که در فرصتی کامران چاقو رو توی شکم مرد کبود وارد کرد ...

    بقیه داستانو بنویس ...
  • ۲۲:۴۹   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • leftPublish
  • ۲۳:۰۳   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    مرد روی کامران افتاد و تمام بدن و لباس اون رو آغشته به خون کرد.کامران به زحمت خودش رو از زیر اون مرد بیرون کشید پیراهنش رو به سرعت در آورد و سعی کرد با قسمتهای تمییز لباس خون رو از روی بدن خودش پاک کنه. لباسش رو پاره کرد و مثل یک باند روی زخم مرد محکم بست و به سرعت از اونجا دور شد.
    چند تله دیگه رو هم پشت سر گذاشت، خسته و با بالاتنه عریان به یک جاده فرعی رسید و ساعتها اونجا نشست تا شاید ماشینی از اونجا عبور کنه. بالاخره از دور کامیونی رو دید و با تمام وجود دست تکون داد و با ایما و اشاره التماس وار از راننده کامیون کمک خواست. کامیون با همان سرعت اولیه از کنار کامران عبور کرد. ولی چند متر جلوتر ایستاد، انگار راننده کامیون دلش رو به دریا زده بود و تصمیم گرفته بود به این مرد خون آلود نیمه عریان کمک کنه...
    به شهر رسیدند، در ایستگاه پلیس کامران شرح واقعه رو برای بازپرس تعریف کرد البته جوری که قابل باور باشه و به عقلش شک نکنن. بالاخره تونست پلیسها رو متقاعد کنه که جایی همین نزدیکی در یک روستای متروک داره یه سری آزمایشات غیرقانونی انجام میشه. بعد از انجام آزمایشات متعدد روی کامران مشخص شد به شدت تحت تاثیر داروهای روان گردان قرار داشته و این تمام تجربیاتی که در اون اتاق تاریک کلبه داشت رو براش توجیح می کرد.
    چند ساعت بعد یک تیم 10 نفره برای نجات کتی، کیمیا و بسیاری بیگناه دیگه راهی روستا شدند...

    کامران نگاهی به ساعتش انداخت، فقط 8 ساعت دیگه برای نجات کتی فرصت بود....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۸/۱۰/۱۳۹۴   ۲۳:۰۸
  • ۲۳:۱۴   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من
  • ۲۳:۲۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست

    با اینکه هنوز پلیسا مطمئن نبودن که حرفا حقیقت داره یا دنبال چی میگردن به شدت تلاش میکردن که به کامران کمک کنن.وارد روستا شدن و کامران ادرس کلبه رو به اونا داد وقتی وارد کلبه شدن هیچ خبری نبود و همه چیز عادی و معمولی بود.افسر پلیس نگاهی به کامران انداخت و گفت : این کلبه ای که تعریف میکردی اینه؟
    کامران با بی قراری همه ی اتاقای کلبه رو گشت اما هیچ خبری از اون اتفاقاتی که افتاده بود نبود.پلیسا داشتن نا امید میشدن و میخواستن تیمشونو جمع کنن که یکی از سربازا صدا زد.رئیس اینجا کنار دیوار بوی خون میده همه دویدن به اون سمت وقتی مشکوک شدن با مرکزشون تماس گرفتن و درخواست نیروی کمکی بیشتری کردن

    ویرایش شده توسط metalik در تاریخ ۲۸/۱۰/۱۳۹۴   ۲۳:۲۳
  • ۲۳:۳۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۲۳:۳۸   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست

    نیروهای کمکی رسید. همه آماده بودن دری رو که از پشتش بوی خون میاد بشکنن. با فرمان پلیس در شکسته شد. وارد اتاق تاریک شدن و در حالی که با نور چراغ قوه های قوی همه جا رو میگشتن دری مخفی به اتاق باز شد و صدایی دستور داد ازین طرف ...

    چندتا از این مردان و زنان کبود به داخل اتاق پریدن و سعی به گاز گرفتن یا وارد کردن سرنگ به بدن پلیس ها کردن و چندتاشون رو حسابی زخمی کردن.

    پلیس آمادگی این نوع حمله رو نداشت و قبل از فرمان تیراندازی تقریبا همه پلیس ها به روی زمین افتادن و چندتاییشون در رفتن.

    صدا از هر طرف شنیده میشد : ازین طرف، ازین طرف ...

    کامران به خودش که اومد دید که روی زمین افتاده و زنی کبود سعی داره سرنگی رو که از دستش افتاده پیدا کنه و با یک دستش کامران رو گرفته. در همین لحظه مردی با قیافه سالم و سرحال با چراقی در دست وارد اتاق شد و به کامران گفت مراقب باش...

    کامران برگشت و دید مردی که با چاقو زده و لباسش رو دور کمرش بسته زخمی اما سالم وایستاده و خبری از کبودی و ویروس درش نیست.

    زن سرنگش رو پیدا کرد و از روی زمین برداشت ...

    بقیه داستانو بنویس ...
  • leftPublish
  • ۲۳:۴۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من مینویسم
  • ۲۳:۵۳   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    کامران زنو به اون طرف پرت کرد و بلند شد هنوز چند قدم دور نشده بود که 2 نفر بهش حمله کردن یکیشو زد و از دستش فرار کرد.
    یکی دیگه زن بود هنوز میخواست سرنگو به بازوی کامران بزنه که نگاه به صورتش کرد گفت : کتی چیکار میکنی منم؟اما خبری از کتی مهربون و دلسوز نبود
    کامران به اجبار سیلی محکمی بهش زد.کتی که انگار از شدت سیلی به خودش اومده بود گفت معذرت میخوام چاره ای نداشتم.کامران گفت دستمو و محکم بگیر تا از کلبه حارج بشیم کتی که انگار خودش منتظر همچین جمله ای بود سریع دستشو گرفت هنوز به در خروجی کلبه نرسیده بودن که کتی به کامران حمله ور شد ...
  • ۲۳:۵۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
  • ۰۸:۱۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۹
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
  • ۱۱:۴۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۹
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    بقیه داستانو بنویس ...
  • ۱۴:۴۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۹
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    می نویسم
  • ۱۵:۰۶   ۱۳۹۴/۱۰/۲۹
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    کامران می تونست درک کنه که کتی رفتارهاش دست خودش نیست ولی هر جوریه بایداز این مخمصه نجات پیدا می کردن برای حمله کتی جا خالی داد و یدونه محکم به پشت گردنش زد کتی بی هوش روی زمین افتاد کتی رو روی دوشش انداخت و به طرف بیرون رفت ناگهان مرد آلوده ای که سالم شده بود را به خاطر آورد به اطراف نگاهی کرد ولی ندیدش وقتی بیرون از کلبه رسید کیمیا با یک اسلحه شکاری ایستاده بود خوشحال شد و به سمتش رفت کیمیا گفت : پلیس همه جا رو محاصره کرده راه فراری ندارن همشون میگیرن کامران کتی رو زمین گذاشت و با گریه گفت کتی رو چیکارش کنم یک ساعت دیگه بیشتر وقت نداره اگه نتونم نجاتش بدم چی به نظرت کمتر از یه ساعت میشه پادزهر درست کرد ...کیمیا: وقتی تو از کلبه من بیرون رفتی من تعقیبت کردم اون کسی که چاقو زدی رو با خودم بردم به کلبه من همه چیز و بهت نگفتم من و پدرم هم جزو اون تیم بودیم ما دکترای آزمایشگاه بودیم وقتی دیدیم اهداف اونا غیر انسانی خواستیم فرار کنیم که پدرم کشته شد منم هم این مدت پنهان شدم اما مخفیانه بدنبال پادزهر بودم و اون روز روی اون مرد موفقیت آمیز بود بیا کتی رو ببریم به کلبه من .کامران بی معطلی کتی را بلند کرد و به دنبال کیمیا به راه افتاد ..حالا کتی روی تخت سفیدی در مخفیگاه کیمیا دراز کشیده بود و کیمیا داشت در مانش می کرد دیدن اون صحنه های چندش آور برای کامران سخت بود ولی حاضر نبود چشم از کتی برداره تا اون لحظه هیچ وقت نفهمیده بود کتی اینهمه براش عزیزه .....موهای کتی به رنگ اولیه ی خودش برمی گشت و کم کم چهره اش بهبود پیدا می کرد کامران از خوشحالی سر از پا نمی شناخت...
  • ۲۰:۳۴   ۱۳۹۴/۱۰/۲۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۲۰:۴۳   ۱۳۹۴/۱۰/۲۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    کتی کم کم چشمهاش رو بازکرد و بی رمق به کامران و کیمیا نگاهی انداخت. تلاش می کرد چیزی بگه که کیمیا دستش رو گرفت و گفت به خودت فشار نیار بهتره یه کم استراحت کنی، کتی دوباره چشمهاش رو بست وبه خواب عمیقی فرو رفت.
    کامران از فرمانده عملیات پلیسی اجازه گرفت که همراه کتی به بیمارستان بره و تعهد داد از تا قبل از دادگاه از شهر خارج نشه. کتی رو پنج روز توی بیمارستان نگه داشتن، هر روز اتاقش وقت ملاقات پر می شد از فامیل، دوستان و آشنایان و کتی از تعریف کردن داستان بارها و بارها دیگه داشت خسته می شد. در این مدت کامران هم تمام تکه فیلمهایی که با دوربین حرفه ایش گرفته بود همینطور فیلمهای دوربین موبایل خودش و کیمیا رو مونتاژ می کرد. روزی که کتی از بیمارستان مرخص شد کار مونتاژ فیلم هم به پایان رسید....
  • ۲۰:۴۶   ۱۳۹۴/۱۰/۲۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    "پست پایانی را شما بنویسید" (با توجه به قوانین گفته شده در کافه نویسندگان)"
    از دامون عزیز برای شروع این داستان تشکر می کنم و همینطور از همه دوستانی که با وجود سخت بودن موضوع همچنان همکاری کردن.
    از همه نویسندگان عزیز دعوت می شه در داستان بعد که موضوع بسیار جالبی داره و توسط آقا بهزاد پیشنهاد شده شرکت کنند. بقیه گفتگو در کافه نویسندگان

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۹/۱۰/۱۳۹۴   ۲۰:۴۷
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان