خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۹:۲۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    وقتي وارد رستوران شدن پريسا از ظاهر و موهاي كم پشتش خجالت ميكشيد و همش سعي ميكرد سرشو پايين نگه داره تا نگاه اطرافيان ازارش نده.اشكان پرسيد عزيزم چي ميخوري؟
    پريسا : نميدونم من كه گفتم اصلا اشتها ندارم هرچي دوست داري سفارش بده
    اشكان : يادمه هميشه واسه كوبيده هاي اين رستوران مجبورم ميكردي خسته و كوفته بعد از سركار بيارمت اينجا درسته اولش يه ذره عصبي ميشدم اما وقتي ميديدم اونجوري مثل بچه ها با اشتياق غذا ميخوردي خوشحال ميشدم
    حالا هم كوبيده سفارش ميدم و تو هم سعي كن با اشتها غذاتو بخوري كه من لذت ببرم
    پريسا : اشكان اون موقع ها نميدونستم قراره بميرم وگرنه واسه هيچي تو زندگي پافشاري نميكردم
    فضا خيلي سنگين شده بود اشكان هم چون ميديد هيچ جوري حتي نميتونه يه لبخند به لب پريسا بياره كم حرف تر و ارومتر شده بود
    كه صداي سلام پر انرژي يه خانوم سكوت بينشون رو شكست
  • ۲۲:۵۷   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۲۳:۱۰   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    سلام پریسااا...چطوری اشکان...بچه ها معرفی می کنم دوستم شیما...تارا با خوشرویی پریسا و اشکان را به شیما معرفی کرد. آنشب هر سه آنقدر خوب نقش بازی کردند که پریسا کاملا اتفاقی بودن این دیدار غیرمنتظره را باور کرد. بعد از خوردن شام به پیشنهاد و اصرار تارا برای پیاده روی به بام تهران رفتند. شیما در کنار پریسا حرکت می کرد و تارا و اشکان چند قدم جلوتر می رفتند تا فرصت صحبت کردن پریسا و شیما فراهم شود.
    شخصیت و رفتار شیما آنچنان گشوده و صاف و بی کنایه بود که به راحتی در همان دیدار اول توانست از حصار محکمی که پریسا به دور خود کشیده بود عبور کند. پریسا تمام رازهای دلش را آنشب با شیما گفت...
    کسی از حرفهای ردو بدل شده میان آن دو باخبر نشد اما تاثیر آن دیدار فردا نمایان شد.
    صبح روز بعد پریسا مثل گذشته شاد و سرحال از خواب برخاست. صبحانه دو نفره مفصلی تدارک دید. موهایش را از ته کوتاه کرد ریش تراش اشکان را برداشت و برای بیدار کردن او به اتاق خوابشان رفت... بعد از بیدار شدن اشکان، پریسا گفت: اشکان میشه موهامو ماشین کنی؟ برای اینکه غصه نخورم تو هم موهاتو ماشین کن باشه؟ راستی بعد از صبونه هم بریم شرکت ما می خوام مرخصی بدون حقوق بگیرم واسه یه سال اگه خوب شدم برمی گردم وگرنه ...وگرنه رو ولش کن..تو هم همینکار رو بکن ... نگاه مبهوت اشکان باعث شد این را اضافه کند: نترس به درمانم ادامه میدم به شرطی که تو هم به حرفام گوش کنی...ریش تراش را به دست اشکان داد و با لبخند رضایت آمیزی کنار تخت روی زمین نشست تا اشکان باقیمانده موهایش را بتراشد.

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۷/۱۱/۱۳۹۴   ۲۳:۱۳
  • ۰۹:۱۲   ۱۳۹۴/۱۱/۲۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    من مي نويسم
  • ۰۹:۳۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    پريسا موهاي سرش و تراشيد و از اشكان خواست عكسي درين وضعيت ازش بگيره  تا اون عكس رو چاپ كنه و براي يادگاري از سخترين روزهاش نگه داره اشكان پريسا رو در آغوش كشيد و گفت تو هنوز زيباترين زن دنيايي براي من ...

    اصلا ازين به بعد موهات رو اين مدلي كوتاه كن خيلي بهت مياد اصلا خوشگل تر شدي پريسا لبخند زن و مي دونست پشت تمام اين حرفهاي اشكان دنيايي از غم و جود داره بغض توي صداي اشكان اينو ميگفت و بخاطر  روحيه دادن به پريساست كه اين حرفها رو ميزنه ...

    اشكان عكس رو چاپ كرد و قتي پريسا ديد فقط يه جمله كنارش نوشت

    سرطان زیباست...

  • leftPublish
  • ۱۱:۳۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۱:۴۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    صبح فردای آن روز وقتی اشکان از خواب بیدار شد، پریسا رو دید که پشت دفتر نوشته هاش نشسته و داره مطلبی رو مینویسه.
    اومد نزدیکش و گفت : چیکار میکنی؟
    پریسا گفت : دارم سعی میکنم با فکر کردن و نوشتن خودم رو بهتر بشناسم. همیشه تو زندگی ما حرفهای زیادی میزنیم که هیچوقت جتی به معنیش فکر هم نمیکنیم چه برسه به اینکه بخوایم بهشون عمل کنیم. مثلا همین که میگن خودت باش و ... همیشه یه شعار کلیشه ای باقی مونده.
    ببین من نمیخوام جوری زندگی کنم که انگار یه سال فرصت دارم یا صد سال اما یه ایده به ذهنم رسید. میخوام جوری زندگی کنم که امسال مهمترین سال زندگیم باشه. از هر نظر. پس باید خودمو بیارم روی کاغذ و برنامه ریزی کنم که با یه تعادل خوبی بتونم یه سال معرکه رو داشته باشم ...
    اشکان به شوخی گفت : یه سال معرکه! پس بعیده من توی نوشته هات جایی داشته باشم هان؟!
    پریسا خندید و گفت : اصلا ازین لوس بازیا در نیار که من دیگه اون آدم قبلی نیستم. حالا بپر بریم یه صبونه باحال بخوریم. آمار یه کافه خیلی قشنگ رو گرفتم ...
  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۸
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۸
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    من مینویسم
  • ۱۳:۲۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۸
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    پریسا و اشکان از خونه بیرون اومدن پریسا اشاره کرد که میخواد پیاده روی کنه و اشکان هم خودشو آماده کرد برای ی همراهیه طولانی...
    نفسهای عمیق پریسا اشکان رو به فکر فرو برده بود...پریسا به چی فکر میکنه؟ میخواد چکار کنه؟ چه نیرویی تو وجودش پدیدار شده؟
    اشکان ...اشکان...صدای پریسا اشکان رو به خودش آورد
    اشکان میدونی یوقتا بعضی حرفا با تمام سادگی که داره تاثیرات ژرفی روی آدم میزاره....طبیعیترین واکنش هر فرد بعد از فهمیدنه اینکه مبتلا به سرطان شده غمو اندوهه بینهایته...ولی من نمیخوام طبیعی باشم...نمیخوام دردو رنجی که دارمو دوچندان کنم...کمکم کن بهم ترحم نکن کنارم باش بیشتر از قبل لحظه به لحظه ولی دلسوزی نه....
    میخوام این مدتو با تمام سختیاش زندگی کنم برداشتو دیدم نسبت به زندگی و زنده بودن عوض شده اشکان....یاد بچگیامون افتادم که تو جمع دوستامون میگفتیم خوب بود آدم میدونست کی وقت رفتنش ازین دنیاست....حالا من میدونم جالبه نه ؟ از بین تمام خواستههای کودکی خدا منو فقط شایسته این نوع دونستن کرده...حالا که میدونم وقت زیادی نمونده باید از لحظه لحظه های باقی مونده استفاده کنم...
    اشکان ماتو مبهوت به صورت معصومو بی آلایش پریسا نگاه میکرد....چه آرامشی تو وجودش بوجود اومده بود...
  • leftPublish
  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۴/۱۱/۲۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۱۳:۴۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    نوشتن و برنامه ریزی کردن برای هر روز و هر لحظه دیگه کار دائمی پریسا شده بود. اول از نوشتن توی یک سررسید شروع کرد ولی بعد به شهر کتاب رفت و چند دفتر خیلی زیبا و خودکارهای رنگی زیادی خرید. توی یه دفتر وقایع روزانه رو می نوشت و یه دفتر دیگه رو برای برنامه ریزی و کارایی که دوست داشت انجام بده انتخاب کرده بود. پریسا با ارئه مدارک پزشکیش به بخش امور کارکنان شرکت تونسته بود یک سال مرخصی بدون حقوق بگیره اما موفق نشده بود اشکان رو راضی کنه که اون هم این یک سال رو نره سر کار. اشکان گفته بود که نمی خواد نگران هزینه های درمان پریسا باشه و باید کار کنه و از طرفی قول داده بود روزها زودتر بیاد خونه و هر روزی که پریسا خواست برن مسافرت یا هر برنامه دیگه ای داشت حتما مرخصی بگیره.
    پریسا روی مبل نشته بود و داشت از روی لیستی که تهیه کرده بود فیلم های مورد علاقه اش رو میدید که همکار و دوستش ساناز باهاش تماس گرفت، بعد از احوالپرسی های معمول پریسا گفت: اونروز هم بهت گفتم ساناز اگه حتی یه نفر از بچه های شرکت بفهمن مریضم یا اینکه چرا نمیام سر کار من از چشم تو می بینم. ساناز رازم رو نگه دار خب؟ اگه بچه ها ازت بپرسن چرا مرخصی گرفتم چی میگی؟ ساناز که کارمند بخش امور کارکنان شرکت بود و تنها کسی بود که پریسا مجبور شده بود در مورد بیماریش بهش بگه گفت: پریسا چند بار می گی. می گم به خاطر کار شوهرش یه سال از ایران رفتن...اما اگه یه بار زنگ بزنم دیر جواب بدی یا جواب ندی بدون یک ساعت بعد در خونتونم. پس بذار حداقل زنگ بزنم و از حالت باخبر باشم. پریسا در حالیکه لبخند به لبش اومده بود گفت: باشه ساناز، اما هفته ای بیشتر از یه بار بهم زنگ نزن. خداحافظی کردند و پریسا از اینهمه صراحت و رک گویی که خصیصه جدیدش بعد از بیماری شده بود خوشش اومد....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۸/۱۱/۱۳۹۴   ۱۴:۰۶
  • ۱۴:۳۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۸
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    من مینویسم
  • ۱۴:۴۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۸
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    پریسا همیشه عاااشق خرید برای خونه بود...لباساشو پوشیدو رفت سوپر مارکت کلی وسایل خوشرنگو آبو جدید خرید ..بعدم سوپر میوه و خرید کلی سبزیو میوه...با نشاط زیادی برگشت خونه و همه خریداشو گذاشت تو آشپزخونه ی دوش گرفت و آهنگ مورد علاقشو گذاشتو با ی لباس راحتو خوشگل شروع کرد به مرتب کردنه خونه وسروسامون دادن به وسایل...
    اول از همه باید ی آبمیوه حسابی برای خودش میگرفت...کاری که همیشه درموردش تنبل بود...سیبو آناناس گزینه خوبی بود برای لذت بردن از طعم ی آبمیوه خونگیه عااالیییی...چقد امروز همه چیز خندان شده بود....پریسا رفت یخچال رو باز کرد و ی گپ کوچولو با مواد غذایی تو یخچال زد که یهو چشمش به بسته میگویی خورد کهخیلی وقته خریده و معمولا حوصله پخت میگو رو نداشت...
    با خنده گفت سلام آقایونه میگووو...شما امروز میتونید گزینه خوبی برای سلولای سالمو ناسالم بدنه من باشید...پس خودتونو آماده کنید که میخوام ی غذای خوشمزه باهاتون درست کنم....
    پریسا از صحبتای خودش خندش گرفته بود یهو چشمش به دفتر و خودکاراش افتادو سریع رفت به سمتشون...و نوشت
    امروز فهمیدم تمام روزایی که فکر میکردم تو خونه تنهام کلی هم صحبت دارم که منتظر بودن من باهاشون حرف بزنم...امروز با آقای میگو دوست شدم...میخوام برم و باهاش ی غذااای عااالی برای خودمو اشکان درست کنم...
    و ی آبمیوه عااالی بخورمو بعدم برم ی پازل 5هزار تیکه بخرمو ....
  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    من مي نويسم
  • ۱۶:۲۶   ۱۳۹۴/۱۱/۲۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    چند روزي بود كه دردهاي پريسا شروع شده بود ولي به روي خودش نمي آورد و سعي ميكرد از اشكان پنهان كنه 
    هر بار اشكان رنگ و روي زرد و بيمار گونه پريسا رو ميديد ميپرسيد عزيزم داروهات رو به موقع مصرف ميكني و پريسا هم جواب مثبت ميداد اما خيال اشكان راحت نبود چون حالت تهوع و ضعف پريسا زياد شده بود و نگراني اشكان ازين بابت بود 
    پريسا همچنان خودش رو با نوشتن مشغول ميكرد و به اين طريق سعي ميكرد خودش رو آروم كنه 
    سرطان که می‌آید مثل یک زلزله 8 ریشتری است؛ همه چیز را به هم می‌ریزد، زندگی را ویران می‌کند و بعد از رفتنش فقط خرابه‌ای بر جای می‌گذارد که شاید بازسازی‌اش در توان هر کسی نباشد
     
    هیچ چیز نمی تواند عرصه بر نگاه تو تنگ کند
     
    حتی زندگی با سرطان
     
    ببین ... ببین ... پرنده‌ای که پر می‌کشد از آشیان
     
    نه آدرسی دارد
     
    نه شماره پروازی
     
    نه قرار ملاقاتی؛
     
    شاخه هیچ درخت و نرده هیچ بالکنی را نیز به نامش ثبت نکرده‌اند.
     
    بی‌نام و نشان‌تر از پرنده که نیستی...
     
    نگو دنیا بر وفق مرادت نیست
     
    و نامت را دنیا از یاد برده است.
     
    شاید دنیا تویی 
     
    یادت باشد با حروف درشت چاپ می شود
     
    سرطان ؛ زنگ بیداری من
     
    سرطان را خاطره خواهم کرد
     
    یادت باشد
     
    همین که جانانه بر لبی جاری شود
     
    تا ابدیت خواهی رفت...
    سرطان پایان زندگی نیست...

  • ۱۲:۵۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    یک هفته از آخرین جلسه شیمی درمانی پریسا می گذشت، شماره شیما رو گرفت، می خواست بداند شیما تا کی ایران هست و پیشنهاد کرد که با تارا سه تایی به مسافرت بروند. شیما سریعا پیشنهادش را قبول کرد و گفت: فکر می کنم تارا هم استقبال کنه؟ حالا کجا بریم؟ پریسا گفت: تنها جایی که می دونم اشکان دلش نمی خواد بیاد و عذاب وجدان نمی گیرم که تنهایی دارم میرم. شیما خندید و گفت: کجا؟ پریسا گفت: دوبی..
    سه روز بعد تارا و شیما کار رزرو هتل و خرید بلیط هواپیما را انجام داده بودند و به پریسا خبر دادند دو روز دیگر می توانند بروند. پریسا از قبل تصمیمش برای رفتن به این سفر را با اشکان در میان گذاشته بود و اشکان اول مخالفت کرده بود اما در نهایت با اکراه با این مسافرت موافقت کرده بود..
    دو روز بعد، دوبی....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۹/۱۱/۱۳۹۴   ۱۳:۰۶
  • ۱۲:۰۶   ۱۳۹۴/۱۲/۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۴/۱۲/۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان