خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۳:۴۲   ۱۳۹۴/۱۲/۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    وقتی رسیدن هتل ساعت 3.5 بعد از ظهر بود، اطاق رو تحویل گرفتن، برای اینکه کنار هم باشن یک سوییت با یه تخت اضافه گرفته بودن، پریسا پیشنهاد کرد چطوره این مسافرت رو یکمی تجملی بگذرونیم؟ مخارج اضافیش به عهده ی من که تارا و شیما بلافاصله از این پیشنهاد استقبال کردن و شیما گفت می خوای پول خوشگذرونی منو توی این سرزمین آفتاب تو بدی؟ نه بابا خودم حاضرم هر چی دارم برم و چند روز آفتاب ذخیره کنم برای برگشتن به انگلیس...
    بعد از یکمی استراحت قرار شد که یه چرخی توی به مرکز خرید بزنن و خودشون رو برای شام حاضر کنن.
    پریسا با اینکه خیلی خوشحال بود درد دائمی عجیبی رو توی شکمش احساس می کرد ولی تصمیم گرفته بود اصلا بهش توجه نکنه...
  • ۰۸:۴۵   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۰۹:۰۶   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    به لابی که رفتتند رسپشن خوشروی فیلیپینی بهشون اطلاع داد که یه زن ایرانی اونجاست که بهشون جاهای دیدنی دبی رو معرفی میکنه و براشون بلیط میگیره. تارا و شیما به شدت مشتاق رفتن به پارک آبی بودند ولی پریسا مردد بود رفتن به پارک آبی رو تویه کشور خارجی بدون همسرش درست نمیدونست اصرارهای بچه ها برای راضی کردنش از توی هواپیما شروع شده بود. پریسا قبول کرد ولی ته دلش احساس میکرد به اشکان خیانت میکند. جلوی هتل منتظر تاکسی بودند و هنوز در آن مورد بحث میکردند پریسا داشت به این باور میرسید که احساسات و تفکرات دست و پا گیرش برای چند روزی دور بریزد و فقط به فکر لذت بردن از لحظاتش باشد. خنکای هوای دبی در شب به نرمی هوای اردیبهشت لا به لای موهای رها شده شان میچرخید و کم کم پریسا احساس یک دختر 8 ساله را میافت که رها از هر دغدغه میدود. به راستی میدوید. تارا و شیما نیز بی توجه به تعجب دربون هتل و راننده تاکسی توقف کرده، به دنبالش دویدند . انگار تمام اندوهش در جایی نامعلوم جا مانده باشد وقتی نفس زنان ایستاد ، خنده ای واقعی بر لبانش نقش بسته بود. آنها جلوی هتل دیگیری بودند و جالب آن که زنا و مردانی شیک پوش با لباسهای رسمی وارد هتل می شدند. تارا نگاهی به آن سمت کرد چشمانش برقی زد و گفت: بچه ها میدونستید اینجا دیسکو داره؟ اگه لباس شب پوشیده بودیم میتونستیم بریم اونجا ولی با این لباسها رامون نمیدند. پریسا گفت انقدی وقت داریم که بعد از شام بریم لباس عوض کنیم. تارا و شیما لبخند زنان تاییدش کردند
  • ۱۶:۳۱   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۶:۴۱   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست

    تارا باز سعی کرد بحث پارک آبی رو پیش بکشه که پریسا گفت بابا دیوونم کردی بذا امشب به اشکان بگم ببینم چی میگه. حالا تا فردا ببینیم چی میشه. اما امشب بریم یه شام درست و حسابی بخوریم و در حد اینکه بریم تو دیسکو برقصیم اوکیم. بلاخره الکی مثلا اومدم یه سفر خیلی به یاد موندی.

    شیما با لبخند و کنایه گفت : ای وای سفر به یاد موندی باشه خودت خواستیا. ولی جدا از شوخی من خیلی فکرا دارم اولیش رو امشب رو میکنم. یه کمی گرون بود اما شام امشب مهمون من ...

    بقیه داستانو بنویس ...
  • leftPublish
  • ۰۹:۳۸   ۱۳۹۴/۱۲/۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۰۹:۴۹   ۱۳۹۴/۱۲/۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    نمای برج العرب در پهنه آسمان چند رنگ غروب جز تصاویری بود که به عمق جان پریسا نشست. نفس عمیقی کشید و هوا را درون ریه هایش برد. اشکان با شنیدن خبر پارک آبی بلافاصله با ذوق موافقتش را اعلام کرد به گونه ای که پریسا پی به حسادتش نبرد. اگر شرایط متفاوت بود مسلما مخالفت که هیچ از همچین پیشنهادی ناراحت هم میشد. ولی می خواست پریسا بیشترین لذت را از سفرش ببرد. ساعت 11 شب بود که به دیسکو رسیدند. پریسا جسورانه لباس ماکسی بلندی پوشیده بود که با موهای تراشیده و اندام کشیده اش شیطنتی ناخواسته به او داده بود. چشم ها را جذب میکرد. آرایشش به گونه ای بود که کسی پی به بیماریش نبرد به نظر می آمد یک دختر سالم به دلایلی نا معلوم ترجیح داده است موهایش را بتراشد. شیما و تارا نیز بهترین لباسشان را پوشیده بودند. وقتی وارد شدند شیما به سمت بار رفت و دو گیلاس شامپاین سفارش داد پریسا باید از الکل دوری میکرد.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۸/۱۲/۱۳۹۴   ۰۹:۵۲
  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۴/۱۲/۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۴/۱۲/۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    نگاههای خیره و تحسین آمیز مردان داخل دیسکو پریسا را معذب کرده بود، از پنج سال پیش که با اشکان تصمیم به ازدواج گرفته بودند و چهار سال بعد از آن که به صورت رسمی ازدواج کردند، بانوی وفادار و با وقار درون پریسا هرگاه توسط نگاه مردانه ای جز اشکان تحسین شده بود معذب شده و از اینکه در جمع بدرخشد احساس عذاب وجدان کرده بود اما دختر سرحال و بی پروای درونش دوست داشت بی هیچ خجالتی دیده شود و از دانستن اینکه مردان زیادی آرزو داشتند جای اشکان در کنار او بایسند هرگز آزرده نمی شد و این احساس از اعماق وجودش جایی که به خودش و به عشقش نسبت به اشکان کاملا ایمان و اعتماد داشت نشات می گرفت.
    در همین افکار بود که دو مرد با ظاهری اروپایی به آنها نزدیک شدند، یکی از آنها بسیار با ادب و در عین حال جسورانه پریسا را به رقص دعوت کرد، باز هم در جدال درونیش بانوی باوقار پیروز شد و به دختر زیبا و جسور درونش نهیب زد که این اتفاق تقصیر تو بود...پریسا اخمهایش را در هم کشید و با نشان دادن دست چپ و حلقه ازدواجش به مرد گفت: من متاهل هستم. مرد بلافاصله عذر خواهی کرد و چند قدم عقب رفت. مرد دوم برای تقاضای رقص دستش را به سمت تارا دراز کرد و پرسید: شما چطور، تارا با لبخند دست مرد را گرفت و در حالیکه می خندید گفت: البته من هم متاهل هستم اما برای یک دور رقص با شما اجازه دارم....شیما خندید و در حالیکه به دور شدن تارا و مرد غریبه نگاه می کرد به پریسا گفت: خیلی سخت می گیری پریسا! پریسا با عصبانیت گفت: اصلا از کار تارا خوشم نیومد، دلم می خواد زودتر از اینجا بریم... شیما و پریسا تمام دقایقی که تارا در حال رقصیدن با مرد اروپایی بود که بعدا تارا گفت مارک نام دارد و فرانسوی است را در سکوت گذراندند.
    تارا پس از پایان رقص دوباره به آنها ملحق شد و قبل از اینکه پریسا چیزی بگوید گفت: اگه مهران هم اینجا بود حتما باز هم پیشنهاد رقصش رو قبول می کردم و توی مسافرتهامون بازم این اتفاق افتاده بود و من و مهران هر دو تامون می دونیم طرف نمی خواد منو بخوره پس اون قیافه رو به خودت نگیر پریسا و با گفتن این حرف لیوانش رابداشت و جرعه ای نوشید. پریسا که تعجب کرده بود گفت: یعنی اگه مهران هم همین کار رو بکنه تو ناراحت نمی شی؟! تارا بلافاصله جواب داد: نه اصلا، ما به هم اعتماد داریم...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۸/۱۲/۱۳۹۴   ۱۲:۲۰
  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۴/۱۲/۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • leftPublish
  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۴/۱۲/۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    حرفهای تارا برایش جدید بود به لحن بی خیال اشکان بعد از شنیدن برنامه پارک آبی فک می کرد کم کم درونش یک پریسای دیگر نیز قد علم کرد پریسایی شکاک و بد بین. که مرتب با حرفهایی بی سر و ته انرژی اش را می گرفت. می گفت چون اشکان می داند که تو به زودی میمیری دیگرحسادت ندارد. شیما با دیدن نگاه های خیره پریسا پی برد که افکار منفی تسخیرش کرده اند اما نمیدانست این افکار از چه جنسی هستند مارک دوباره برای یه دور دیگر رقص سراغ تارا آمد و او را با خود برد. شیما به پریسا پیشنهاد داد بیرون بروند و کمی قدم بزنند. هتل کنار دریا بود و دیسکو را روی اسکله ای روی آب ساخته بودند. هر دو کفشهای پاشنه بلندشان را در آوردند و با پاهای برهنه روی شنهای ساحل پا گذاشتند. شیما گفت: پریسا تو یه خصوصیت اخلاقی خوب برجسته داری و اون اینه که انعطاف پذیری . می خوام برات از نگاه های مختلفی بگم که ممکنه روی یه مسئله وجود داشته باشه... پریسا وسط حرفش پرید حوصله نصیحت نداشت: میدونم شیما اگه اینو نمیدونستم که انعطاف پذیر نبودم شیما با صبوری ادامه داد: ولی باز هم تو صدف خودت گیر کردی. نه تو همه آدمها هر چند وخت یه بار باید نگاه کنن ببینن تو چه صدفی گیر کردن. هممون خطر اینو داریم که گیر کنیم تو قالبهای خودمون. می خوام باهات روراست باشم پریسا .احتمالا تو به زودی میمیری خب چرا نمیخوای تو این سفر نهایت استفاده رو ببری ؟ پریسا سریع گفت: رقصیدن با غریبه ها واسه من هیچ لذتی نداره. شیما گفت: مسلمه تو هیچ وخت با این رقص قرار نیست اون لذت رو ببری که با رقصیدن با شوهرت می بری. ولی این رقص این فضا این هوای بهاری و تقریبا گرم همه اینا یه لذت دیگه است یه چیزی که ممکنه هیچ وخت تجربه اش نکرده باشی چرا کوله بارتو پر نمیکنی از لذت های مختلف چرا فکر نمیکنی حالا که لحظاتت کمن عمقشونو زندگی کنی؟. پریسا گفت: من میخواستم لذت مادری رو تجربه کنم و بغضی که مدتها عقبش زده بود دوباره به گلویش چنگ زد. شیما به نرمی گفت پریسای عزیز من میدونی زنانگی چه جنبه های داره؟ زنانگی 7 جنبه داره که یکیش مادریه تو نتونستی این جنبه وجودتو زندگی کنی تو تقدیرت نبود ولی اون 6 جنبه دیگه چی؟ اونها رو هم نمیخوای زندگی کنی؟ پریسا که مثل کودکی بی پناه بی صدا اشک میریخت گفت: کدوما؟ شیما جواب داد: یکیش دخترانگیه وابستگی ای که یه دختر به والدینش داره بیخیالی ای که تو اون دختر هست خیلی وختا واسه ما لازمه دومیش زن خلاق و زیبا دوست درونته اون زنی که وادارت کرده با وجود موهای تراشیده ات باز هم لباس زیبا بپوشی و آرایش کنی و جذاب باشی سومیش اون قسمت وجودته که شب و روزش به فکر اشکانه اون قسمت که همسرانگی میکنه.چهارمیش زن عابد درونته اون قسمت از وجودت که تنهایی ها تو میسازه عود روشن میکنه و تو سکوت و آرامش چایی میریزه پنجمیش اون قسمت از وجودته که موقعیت اجتماعیت براش مهمه دنبال تحصیل رفته و کار کرده شیشمیشم اون زن جنگجویه درونته که الان داره خودشو به در و دیوار میزنه که تو برای زندگیت بجنگی ولی از باقی مونده زندگیت هر چقدر که هست لذت ببری. حالا تو کدوما رو زندگی کردی؟ کدوم قسمتهای وجودت زندگی نشده؟

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۸/۱۲/۱۳۹۴   ۱۳:۲۳
  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۴/۱۲/۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۱۳:۵۱   ۱۳۹۴/۱۲/۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    دم دمه های صبح بود که به هتل بازگشتند و پریسا در دل با خود فکر می کرد کاش اتاق جداگانه گرفته بودند، به شدت به فکر کردن نیاز داشت. تارا حسابی خسته بود پس از آماده شدن برای خواب، پریسا و شیما را بوسید و گفت خیلی بهم خوش گذشت و خودش را روی تخت خواب انداخت و به سرعت به خواب رفت.
    شیما هم روی تختش دراز کشید، اما پریسا اصلا خیال خوابیدن نداشت، در بالکن اتاقشان نشسته بود و فکر می کرد، طلوع زیبای آفتاب را دید و تمام لحظات زیبا و غم انگیز، تاثیرگذار و نقاط عطف زندگیش را در ذهن دوره کرد. هر گاه به نقطه ای می رسید که خودش و اشکان آن لحظه را با کمک هم خاص و به یاد ماندنی کرده بودند گرمای خوشایندی را در قلبش احساس می کرد.
    درب بالکن را آرام باز کرد و وارد اتاق شد در گوشه ای از تخت شیما نشست و نجواگونه او را صدا کرد. شیما چشمانش را گشود و با دیدن چهره مصمم و رنگ پریده پریسا لبخند زد و گفت: چی شده؟ پریسا آرام گفت: شیما خیلی فکر کردم، با هر فلسفه و دیدگاهی به زندگی نگاه می کنم فقط عشقه که قلب منو گرم می کنه. صدایش لرزید... بدون عشق شادی برای من مفهومی نداره، اسمش خودخواهیه یا هر چی نمی خوام این روزا حتی لحظه ای بدون اشکان خوش باشم. ما همه زندگیمون رو با هم شریک شدیم. من همه بودنم رو با اون شریک شدم...به اینجای گفتگو که رسیدند شیما آرام از جایش برخواست و دست پریسا را گرفت و گفت: بهش زنگ بزن...پریسا گفت: الان؟
    شیما با سر جواب مثبت داد. پریسا پروانه وار به سمت گوشی موبایلش رفت آن را برداشت و دوباره به بالکن بازگشت، با اولین زنگهای موبایل اشکان گوشی را برداشت: عزیزم تو الان چرا بیداری؟ پریسا گفت: تو هم بیدار بودی؟ اشکان: آره با مهران اومدیم درکه جات خالی داشتیم صبونه می خوردیم. چطوری عزیزم؟ خوش می گذره بهتون. پریسا گفت: اشکان سر قولت هستی گفتی هر وقت من بخوام مرخصی می گیری . اشکان خندید و گفت:بله پریسا: خب با اولین پرواز بیا اینجا بدون تو اینجا بهم خوش نمی گذره. اشکان خندید و رو به مهران گفت: خانم می فرمایند برم دوبی ! با اولین پرواز! مهران گفت:به پریسا بگو شب اونجاییم! اشکان گفت: چی می گی؟!! مهران گفت: کاریت نباشه همش رو بسپار به من و بلند جوری که پریسا بشنود گفت:به تارا بگو شب می بینمش!
    شب همان دیسکو
    پریسا بی پروا در شادی و هیجان در کنار اشکان می رقصید. مهران و تارا و شیما در گوشه ای نشسته بودند و خودشان را از دور در شادی دوستانشان شریک کرده بودند. کمی بعد مارک و ژرژ از راه رسیدند. مارک از دور برای تارا دست تکان داد. تارا با دست به او اشاره کرد که نزدیکتر بیاید، مارک و مهران را به هم معرفی کرد و به مارک گفت ترجیح می دهد امشب را با همسر خودش برقصد. مارک خنده ای کرد و به همراه ژرژ در کنار آنها نشستند و به گفتگو مشغول شدند.
    ژرژ به حلقه ازدواج شیما اشاره کرد و گفت: شما هم متاهل هستید. شیما گفت:آره، ما ساکن لندن هستیم و شوهرم هم متولد و بزرگ شده همانجاست،....  به دلایلی ترجیح دادیم مدتی را دور از هم زندگی کنیم برای همین به کشور زادگاهم ایران آمده بودم و بعد از این سفر هم باز مدتی در ایران خواهم ماند. ژرژ دیگر کنجکاوی نکرد. تارا رو به شیما گفت: هیچ وقت نگفتی واقعا مشکلت با شروین چیه؟ شیما گفت:....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۸/۱۲/۱۳۹۴   ۱۷:۲۶
  • ۱۷:۱۹   ۱۳۹۴/۱۲/۸
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست
    من می نویسم
  • ۱۷:۲۹   ۱۳۹۴/۱۲/۸
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست

    شیما بانگاه خونسردی که مخصوص خودش بود به آرامی نگاهش را گره زد به نگاه تارا کرد و گفت سرفرصت برات تعریف می کنم ، و ادامه داد بهتر نیست به پریسا و اشکان ملحق بشیم و برقصیم و با هم راهی شدن
    نزدیک هنل جرقه ای تو ذهن پریسا زد و گفت بچه ها من چند تا از کارایی که همیشه خیلی دوست داشتم رو انجام بدم و نگفته بودم چون رمقی نداشتم، اما الان حس میکنم که با تمام وجود میخوام این کارها رو انجام بدم کنار بهترین کسایی که تو زندگی دارم، بهتون پیشنهاد میدم اگه موافق باشید با هم همراه شیم :
    - به بازار سنتی که توی حومه شهر هست بریم و کفش های شهرزادی بخریم .. خیلی زیبان اگر بتونیم لباس های حریر هم پیدا کنیم که خیلی عالی میشه با اون کفش ها خیلی خاص میشه اونها رو بپوشیم و شب بریم شام
    - خیلی دوست دارم اشکان که همیشه یکی از آرزوهاش شرکت در مسابقات بیگ گیم ماهیگیری بوده رو همراهی کنم یا حتی در حد تحقیقات هم خوبه که اون مسیر رو ماهیگیری رو با کشتی بریم، شاید من هم بتونم سعیم رو بکنم و ماهی بگیرم یه ماهی نسبتا بزرگ..
    - یکی دیگه از آرزوهام رفتن به هتلی بوده که در اعماق دریا ساخته بودن سعی کنیم ببینیم میشه رفت اونجا اگه بشه عالیه میتونیم بافت زیر دریا رو ببینیم و ماهی هایی که زیر آب حرکت می کنند
    - دوست دارم یه بار زیر آُسمون پر ستاره توی صحرای شن بعد از شتر سواری خوردن شیر شتر یه قلیون مراکشی بکشم و ستاره ها رو نگاه کنم 36
    بامن همراه می شید؟37

    ویرایش شده توسط مرمری در تاریخ ۸/۱۲/۱۳۹۴   ۱۷:۳۴
  • ۱۵:۵۷   ۱۳۹۴/۱۲/۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۶:۰۲   ۱۳۹۴/۱۲/۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    تارا گفت خیلی پیشنهادهای خوبی بود فقط من یه کاری برام پیش اومده وقتی به پیشنهاد آخر که قلیون مراکشی کشیدن در صحرا رسیدین منو صدا کنید و خندید و گفت شوخی کردم ...
    مهران هم آمادگی خودش رو با سر نشون داد و اما به اشکان گفت : تو خجالت نمیکشی میری ماهی گیری؟ مث این پیرمردای تو فیلم ژاپنی ها لابد باید 9 ساعت بشینیم کنار آب تا یه ماهی بیاد تو بغلمون آره؟
    اشکان که میدونست مهران داره شوخی میکنه گفت آره دیگه سنی ازمون گذشته برادر دیگه نمیتونیم توپ بازی کنیم. چی بود اسمش بولینگ هر چی ...
    شیما هم گفت که من بازارهای سنتی ایران رو خیلی دوست داشتم اما تا حالا توی سفرهام به دوبی به اونجا سر نزدم باید جالب باشه. فقط پریسا همه گزینه ها نمیتونه مال تو باشه دیگه خیلی لوس میشی. پارک آبی چی شد پسسس؟!
  • ۱۳:۵۸   ۱۳۹۴/۱۲/۱۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم...
  • ۱۴:۲۱   ۱۳۹۴/۱۲/۱۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    شیما گفت پس پارک آبی و شهربازی فراری چی؟ پریسا با خنده فریاد زد که اون که قبلا تثویب شده، هورراااااا!
    قرار گذاشتن که امروز بعدازظهر شهربازی برن و فردا پارک آبی و به ترتیب همه ی برنامه ها رو اجرا کنن، پس برای ناهار به یه فست فود رفتن و سعی کردن ناهار سبکی انتخاب کنن، وقتی به هتل بر میگشتن کف دستای پریسا می سوخت دکتر گفته بود که ممکنه بعضی از عوارض شیمی درمانی بزودی بیاد سراغش، در ضمن احساس سرگیجه و کرختیی که همیشه تو این چند وقت باهاش بود داشت بیشتر می شد ولی پریسا اصلا قصد نداشت که این چیزها رو جدی بگیره پس با لبخند سرش رو به شدت تکون داد و به بعد از ظهر فکر کرد.
    وقتی به هتل رسیدن توی لابی یه چایی خوردن و قرار شد از استراحت صرف نظر کنن و برای صرفه جویی در وقت فقط لباس مناسب شهر بازی بپوشن و همگی نیم ساعت بعد پایین توی لابی باشن.
    وقتی به شهربازی رسیدن همگی دستبندهای اولویت دار رو برای فرار از صف های بلند خریدن و تصمیم گرفتن بازی ها رو با سریعترین رولرکستر دنیا که سرعتش در 5 ثانیه به 180 کیلومتر در ساعت می رسید شروع کنند، وقتی در حال سوار شدن بودن پریسا دلهره ی شیرین و البته کمی سرگیجه و احساس سبکی داشت، قطار با سرعتی شروع به حرکت کرد که ذهن هیچ کدومشون فرصت دادن دستور فریاد کشیدن هم پیدا نکرد، یک سرعت دیوانه وار و حمله آدرنالین سرخی رو به صورت زرد شده ی پریسا آورده بود و در زمان پیاده شدن با اینکه همه چیز براش با سرعت آهسته می گذشت، برق رضایت توی چشماش دیده می شد. با سرعت خودشون رو به اولین نیمکت ها رسوندن و برای اینکه به خودشون مسلط بشن فوری خودشون رو روی نیمکت ها انداختند، کم کم هر کدومشون موفق می شدن به خودشون مسلط بشن و لبخند جاشو به صورت های ترسیده و حیرت زده می داد، اشکان شروع کرد به فریاد زدن و خندیدن و شیما هم شروع کرد به تعریف احساساتش ولی پریسا تقریبا قادر به شنیدن هیچ صدایی نبود، حالش خیلی بد بود و دلدرد شدید همراه با حال تهوع و سرگیجه ارتباطش رو با خارج قطع کرده بود، بلند شد و سعی کرد به سمت دستشویی بره، بعد از چند قدم متوجه شد که امکان ادامه دادن رو نداره سعی کرد به سمت باغچه کوچیک کنار پیاده رو بره که تعادلش به هم خورد و با صورت توی باغچه زمین خورد، همه به سمتش دویدن ولی پریسا در حالی که بالا میاورد تقریبا از هوش رفته بود، اشکان با کمک تارا سعی کردن راه تنفسیشو باز کنن و شما فوری از یکی از نگهبان ها خواست که آمبولانش خبر کنه...
    آمبولانس در حال راه افتادن بود که اسم بیمارستان رو پرسیدن و با عجله به سمت ایستگاه تاکسی ها دویدن.
    وقتی به بیمارستان رسیدن پریسا به مرکز عکس برداری منتقل شده بود ، اشکان از شدت نگرانی و عصبانیت و شایدم ترس می لرزید، تارا هم به شدت گریه می کرد و شاید کمی خودشو مقصر می دونست، بلاخره پریسا رو که هنوز نیمه بیهوش بود آوردن و پرستار به اونها اطلاع داد که خوشبختانه ضربه ای که به سرش وارد شده آسیب جدی وارد نکرده ولی خبر بد اینه که دستش شکسته و فردا باید عمل بشه!
    اشکان با نگرانی گفت پریسا یک بیماری مهم داره که باید در موردش به پزشک توضیح بده....
  • ۱۲:۴۵   ۱۳۹۴/۱۲/۱۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان