هميشه دلم ميخواسته توي يه دهكده كوچيك خوش آب و هوا زندگي ميكردم هر روز با صداي مرغ و خروسها از خواب بيدار شم يه باغچه كوچيك داشته باشم باغبوني كنم
عصر ها توي ايوون خونه روستايي بشينم و چايي تازه دم بخورم كتاب بنويسم و شعر بگم
شبها توي حياط كوچيكمون آتيش روشن كنيم و كنارش بشينيم و از زندگي لذت ببرم
هميشه دلم ميخواسته يه حياط نقلي داشته باشم و يه تاب توي حياط باشه به دور از دغدغه اين دنيا روي تاب بشينم و تاب بخورم
هميشه يه زندگي ساده ولي شاد آرزوم بوده بدور از شلوغي بدور از آلودگي بدور از هر هياهويي ...
ميخوام با اشكان صحبت كنم هميشه بحث خريد يه باغچه كوچيك توي همين نزديكيا رو ميكرده ميخوام بگم باغچه رو بخره و من كلا برم اونجا كه هم اشكان به كارش برسه و رفت و آمدش زياد سخت نشه هم من اين چند وقت باقي مونده رو توي آرامش سركنم تازه آب و هواي خوب هم خيلي برام خوبه ...
به نظرم اينجوري بهتره سعي ميكنم توي اين مدت هم بنويسم شايد يه چيزي از توش دراومد
از كجا معلوم شايد الكي الكي نويسنده هم شديم
توي اين مدت تارا و شيما ساكت بودن و فقط گوش ميدادن كه پريسا پرسيد نظرتون چيه ؟؟؟....