خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۴/۱۲/۱۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    پرستار رفت و دقایقی بعد برگشت و اشکان رو به سمتی هدایت کرد. اشکان شروع کرد دست و پا شکسته توضیح میداد که Cancer داره پریسا و ... که پزشک گفت : شما ایرانی هستید آقا؟
    اشکان حس خوبی پیدا کرد و تایید کرد و مفصل قضیه رو برای دکتر شرح داد.
    دکتر گفت جای نگرانی نیست و این بیهوشی تاثیری روی بیماری پریسا نداره اما باید خیلی مراقب باشید ممکنه ترمیم بخش شکسته بیشتر طول بکشه. و خوبه که وقتی رفتید ایران همه اطلاعات رو برای پزشکش ببرید.
    حال پریسا بهتر شده بود و قرار شد چند ساعت چیزی نخوره تا همون شب عملش کنن. پریسا دچار دوگانگی شده بود نمیخواست شکستش رو در مقابل بیماری قبول کنه و تسلیم روزهای سخت و یکنواخت تا پایان بشه اما یه جورایی ضربه ای که خورده بود حسابی از پا درش آورده بود ...
  • ۱۵:۰۱   ۱۳۹۴/۱۲/۱۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۵:۱۳   ۱۳۹۴/۱۲/۱۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    پریسا همون شب از اتاق عمل اومد و دکتر گفت همچی به خوبی انجام شده ولی بخاطر شرایط بخصوص پریسا بهتره 2 روز بستری بمونه و البته فردا چند تا آزمایش هم روش انجام بشه، خوشبختانه پریسا یک بیمه مسافرتی خوب گرفته بود که اینجا از طرف بیمارستان پذیرفته شد و باعث دلگرمیشون بود، روز بعد که پریسا کمی بهتر شده بود گروه تصمیم گرفتند که بقیه برنامه های مسافرت رو به بعد موکول کنند و به ایران برگردند.
    اشکان خیلی احساس بدی داشت و تقریبا مطمئن بود که پریسا روحیشو خواهد باخت ولی صورت پریسا هیچ چیزی رو نشون نمی داد، نه ناراحتی و نه ترس فقط شاید یکمی حالت مسخ شدگی!
    پریسا در درونش چیزهای عجیبی رو تجربه می کرد، دیگه ترسش کم شده بود و فکر کردن به مردن دیگه فورا اشکش رو در نمی آورد حتی فکر کردن به اشکان و مامانش.
    احساس می کرد این واقعیت در درونش به نحر عجیبی در حال پذیرفته شدن هست و از این به بعد دلش می خواست روی تک تک ثانیه هاش تمرکز کنه، وقتی رسیدن ایران به توصیه دکتر در دبی که در یکی از آزمایش ها تعداد گلبول های سفید رو خیلی بالا تشخیص داده بود یک اسکن کامل از بدن رو انجام داد، بعد از اسکن از دکتر پرسید این درمان ها واقعا کمکی می کنه؟ دکتر گفت دخترم اگر منظورت این هست که جلوی بیماری رو بگیره که اصلا معلوم نیست ولی چیزی که معلومه اینه که روندش رو حتمن کند می کنه و تو هر چقدر که از زندگیت باقی باشه رو بهتر زندگی خواهی کرد، پریسا چشماش برقی زد و به دکتر گفت پس هر کاری که لازمه انجام بدیم ....
  • ۱۰:۱۳   ۱۳۹۴/۱۲/۱۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۰:۴۴   ۱۳۹۴/۱۲/۱۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    پریسا با دستی که در گچ بود دیگر نمی توانست رانندگی کند قدم زدن در گرماگرم اوایل شهریور لذت بخش بود و برای او که احساس میکرد از زندگی دور افتاده است لذتی فزونی داشت. میان مردمی که تند تند از کنارش می گذشتند و هر کدام مملو از خاطرات تلخ و شیرین بودند بعضی با لبخند و بعضی با اخم و بعضی دیگر با صورتی بی احساس . وقتی به ایستگاه تاکسی رسید خوشحال نشد دلش می خواست بیشتر قدم بزند ولی وقتش بود سوار تاکسی شود مسیرش طولانی تر از توانش بود. اشکان مجددا به سر کارش برگشته بود و پریسا برای دیدن مانتوهایی با طرحهای اسلیمی و رنگهای شاد، با روحیه ای که از صبح سعی کرده بود بالا نگه اش دارد، به بوتیکی در میدان ونک میرفت. در تاکسی عینک آفتابی بزرگش را زد تا ابروهای کم پشت . چشمان خسته اش جلب توجه نکند . کنارش دو پسر جوان نشسته بودند و بدون توجه به حضور بقیه مسافران صحبت می کردند. یکی شان موهای بور روشن و چشمانی عسلی داشت و دیگری موهای بلند فرش جلب توجه می کرد. پسرک مو بور به دوستش گفت: ببین کسری برام اهمیت نداره این چیزهایی که میگی من میخوام از عمرم لذت ببرم. کم سگ دو زدم که این استاد رو مجبور کنم باهام آواز کار کنه؟ حالا چه یک سال زندگی چه 60 سال من به کارم ادامه میدم دوستش گفت: ابله من نمی گم ادامه نده که آخه تو اون داهات کوره که هیچ دکتر درس حسابی پیدا نمیشه ول کن بزار درمانتو شروع کنیم بعد از اینکه خوب شدی برو پیشش دوباره. پسرمو بور خنده تلخی کرد و گفت: ندیدیش چه پیزوریه اه؟ میمیره تا اون موقع و تمام تجربه و علمشو با خودش میره زیر خاک. نه درس آواز پیش اون استاد مردنی مهمتره....
    پریسا نفهمید کی از تاکسی پیدا شد در حاشیه اتوبان میدوید تا خود را به پل عابر برساند. با خود اندیشید چه خوشبخت است پسرکی که اهدافی مهمتر از زندگی اش دارد.حتی هنگامی که با انگشتانش بافت پارچه مانتو های بوتیک را لمس میکرد از این افکار خارج نشده بود. برای خودش مانتو ای کرم رنگ با حاشه پهن رنگی خرید و به قدم زدن در خیابان ادامه داد این بار نا خواسته به سمت میدان آرژانتین می رفت. به سمت اتوبوس هایی که از تهران خارج میشدند. در ترمینال آرژآنتین روی نیمکتی نشست و به مردم خیره شد که دوباره آن دو را دید. پسرک موبور سوار اتوبوس شد و دوستش کسری تا لحظه آخر کنار اتوبوس ماند بعد از خارج شدن اتوبوس از ترمینال لک لک کنان به سمت نیمکت او آمد و کنارش خود را روی نیمکت انداخت. کسری نیم نگاهی به او انداخت و بلافاصله شناختش. لبخند زنان گفت: شما همون خانوم نیستید که هول هولکی از تاکسی پیاده شدید؟ پریسا گفت: بیماری دوستت چیه؟ لبخند کسری روی لبانش خشکید گفت: کنسر – چقد زنده می مونه: مامانم میگه اوایل بیماریشه اگه درمان کنه زنده می مونه. –مامانت؟ -مامانم رئیس مرکز سرطان بوده تو آلمان واسه خاطر من اومده ایران
  • leftPublish
  • ۱۱:۳۱   ۱۳۹۴/۱۲/۱۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۴/۱۲/۱۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    پریسا پرسید » یعنی به خاطر تو یا دوستت؟ اومده تنها نباشی یا به دوستت کمک کنه؟
    کسری گفت : راستش نه من یه مشکلی برام پیش اومده بود و یه سری کارهای حقوقی باید انجام میدادیم ولی خوشبختانه یا متاسفانه البته تو همین دوره متوجه شدیم که دوستم هم سرطان داره. البته سرطان غدد لنفاوی میگن راحت تر قابل کنترل هست و مثل اینکه به جایی متازتاز هم نداده. راستی خانم شما خیلی گوش های تیزی دارینا من متوجه شما و عینک زدنت تو تاکسی شدم اما فکر میکردم تو عوالم خودت باشی.

    پریسا گفت : توی عوالم که نه اما خوب راستش منم دارم با همین بیماری دست و پنجه نرم میکنم و وقتی دیدم دوست تو با اینکه خطر مرگ رو در کنارش حس میکنه انگار آزادتر و مسلط تر از هر کسی داره زندگی میکنه. خیلی تو فکر رفتم ...
  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۴/۱۲/۱۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من می نویسم
  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۴/۱۲/۱۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    کسری پرسید سرطان غدد؟ مامان من متخصص همین سرطانه می خواید بریم پیشش؟ خونمون نزدیکه پریسا بی انگیزه بود : مدارک پزشکیم همراهم نیست. کسری ولی مصر بود: میریم میاریم الان این ساعت ترافیک نیست پریسا نمی خواست با او تا خانه شان برود هول هولکی مدارک را بردارد و ناخوانده به خانه غریبه ای برود بنابراین گفت: شماره مادرتو بهم بده من زنگباهاش قرار میزارم.
    شب وقتی با اشکان موضوع را در میان گذاشت با استقبال او مواجه شد اشکان به هر ریسمانی میخواست چنگ بزند.
    خانم دکتر روشن در یک کلینیک فوق تخصصی مطب داشت و برای پریسا و اشکان وقت گذاشت و تمام پرونده اش را مطالعه کرد و در آخر از آنها خواست به او اجازه بررسی بیشتر بدهند در روزهای آتی اشکان در هراس بود و پریسا در آرامش . یک هفته بعد از کلینیک با پریسا تماس گرفتند و از او خواستند به مطب برود. پریسا بدون این که به اشکان چیزی بگوید به کلینیک رفت می خواست تنها برود. دکتر روشن از او خواست بنشیند و برایش چای ریخت. زنی میان سال با چهره ای روشن و موهایی رنگ شده و خوش رنگ بود. چهره مصمم و جذابی داشت. پریسا غرق در استحکام نگاهش گفت: من تحت نظر دکتر نعیمی شیمی درمانی انجام دادم ایشون معتقدند نباید امید و از دست داد انگار میخواست از او تایید بگیرد. دکتر لبخندی زد و گفت: دکتر های ایرانی همیشه به بیمارانشون امید میدند و این اصلا بد نیست. پریسا گفت: منظورتون چیه؟ دکتر گفت: در مورد بعضی شرایط من فک میکنم بیمار واقع بینتر باشه بهتره شاید از باقی مونده عمرش بتونه بهتر استفاده کنه . من به معجزه در پزشکی بی اعتقاد نیستم ولی بیمار باید بخواد تا معجزه بشه. پریسا گفت: خب من.... اگه بخوام واقع بین باشم؟ دکتر گفت: اگه بخوای واقع بین باشی به نظر من وقتتو تو این کلینیک ها هدر نکن به یه جای خوش آب و هوا برو و با آدم هایی که دوس داری وقت بگذرون و اگه میخوای معجزه کنی باید واسه کار بزرگی خودتو آماده کنی پریسا گفت؟ شما خودتون معجزه دیدید؟ اگه شما خودتون بودید هم... دکتر گفت: من خودم هم هیچ وقت تو بیمارستان ها و کلینیک ها وقتمو تلف نمی کردم من دکتر نعیمی رو می شناسم دکتر خوبیه ولی کلا زیادی به زندگی امیدواره اگه دکتر دیگه ای بود میگفتم صد در صد میخواد با این درمان ها از پولت استفاده کنه. پریسا جان بیماری تو خیلی پیشرفته است تو وقت زیادی نداری از زندگیت استفاده کن نمی خوای که ماه های آخر رو رو تخت بیمارستان در حال درد کشیدن باشی؟ از وقتی که پیش بینی کردن یک سال زنده ای 9 ماهش گذشته 9 ماهی که اگر باهات رو راستر بودند شاید قشنگ تر میگذشت
  • ۱۲:۵۱   ۱۳۹۴/۱۲/۱۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    من مينويسم
  • leftPublish
  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۴/۱۲/۱۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    با وجود اينكه پريسا ازين موضوع مطلع بود و دكتر نعيمي هم قبلا به او گفته بود كه فرصتي نداره اما انگار كه دنبال شنيدن يه حرف ديگه اومده بود.

    يباره شوكه شد بخاطر اينكه احساس مي كرد مرگ بهش نزديك تر شده

    به ادامه صحبتهاي دكتر توجهي نكرد بي اختيار اشك از چشمش جاري شد

    يكباره باتكان دست دكتر به خودش اومد عصباني و بود خشمگين ... نبايد خودش رو دوباره توي اين وضعيت قرار ميداد تازه به حالت رواني با ثباتي رسيده بود

    دكتر ادامه داد سرطان آخر دنيا نيست زيرا بعضي سرطان‌ها علاج پذيرند و بعضي ديگر را كه به طور كامل از بين نمي‌روند مي‌توان براي طول زمان متفاوتي تحت كنترل نگاه داشت ما سعي ميكنيم اين مدت زماني رو كه عرض كردم به حداكثر برسونيم اگر...

    پريسا ديگه گوش نداد كيفش رو برداشت و از مطب خارج شد ...
  • ۱۳:۵۴   ۱۳۹۴/۱۲/۱۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۱۴:۰۲   ۱۳۹۴/۱۲/۱۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    چند ساعت بعد شیما، تارا و پریسا در خانه ای که شیما اجاره کرده بود نشسته بودند. پریسا تمام آنچه آن روز رخ داده بود را برای دوستانش تعریف کرد و گفت: واقعا می خواستم یه سال متفاوت باشه، می خواستم جور دیگه ای زندگی کنم،طوری که این سی سال نتونستم ... اما حالا فکر می کنم دیگه تسلیم شدم و می خوام برگردم به همون زندگی روتین که قبل از این داشتم...می خوام برگردم سر کار...با گفتن این جمله سرش را بالا آورد و به چهره دوستانش نگاه کرد. تارا که متعجب به نظر می رسید با لحن معترضانه ای گفت: برگردی سر کار! دیوونه شدی پریسا! که چی بشه...پریسا مستاصل و خشمگین جواب داد: پس چیکار کنم، این سه ماه رو بشینم توی خونه و لحظه شماری کنم ببینم کی می میرم؟! پوزخند تلخی زد و ادامه داد : سر سه ماه که نمی میرم،...حداقل اگه برگردم به زندگی روتین گذشته م سرم گرمه کمتر روز شماری می کنم...
    شیما که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت: اونجوری زندگی کن که اگه بهت می گفتن خودت سه ماه آخر زندگیت رو بنویس دوست داشتی اونجوری زندگی کنی...دوست داشتی سه ماه آخر زندگیت چطوری باشه پریسا؟ پریسا تحت تاثیر جمله شیما قرار گرفته و به فکر فرو رفته بود . پس از مکثی کوتاه گفت: اینجوری هم میشه بهش نگاه کرد، باید فکر کنم.....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۲/۱۲/۱۳۹۴   ۱۴:۰۹
  • ۱۴:۲۴   ۱۳۹۴/۱۲/۱۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    من مينويسم
  • ۱۴:۴۰   ۱۳۹۴/۱۲/۱۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    هميشه دلم ميخواسته توي يه دهكده كوچيك خوش آب و هوا زندگي ميكردم هر روز با صداي مرغ و خروسها از خواب بيدار شم يه باغچه كوچيك داشته باشم باغبوني كنم 

    عصر ها توي ايوون خونه روستايي بشينم و چايي تازه دم بخورم كتاب بنويسم و شعر بگم

    شبها توي حياط كوچيكمون آتيش روشن كنيم و كنارش بشينيم و از زندگي لذت ببرم 

    هميشه دلم ميخواسته يه حياط نقلي داشته باشم و يه تاب توي حياط باشه به دور از دغدغه اين دنيا روي تاب بشينم و تاب بخورم 

    هميشه يه زندگي ساده ولي شاد آرزوم بوده بدور از شلوغي بدور از آلودگي بدور از هر هياهويي ...

    ميخوام با اشكان صحبت كنم هميشه بحث خريد يه باغچه كوچيك توي همين نزديكيا رو ميكرده ميخوام بگم باغچه رو بخره و من كلا برم اونجا كه هم اشكان به كارش برسه و رفت و آمدش زياد سخت نشه هم من اين چند وقت باقي مونده رو توي آرامش سركنم تازه آب و هواي خوب هم خيلي برام خوبه ...

    به نظرم اينجوري بهتره سعي ميكنم توي اين مدت هم بنويسم شايد يه چيزي از توش دراومد

    از كجا معلوم شايد الكي الكي نويسنده هم شديم

    توي اين مدت تارا و شيما ساكت بودن و فقط گوش ميدادن كه پريسا پرسيد نظرتون چيه ؟؟؟.... 

  • ۱۴:۰۱   ۱۳۹۴/۱۲/۱۵
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۴:۰۶   ۱۳۹۴/۱۲/۱۵
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    تارا سعی کرد وانمود کنه که داره به پیشنهاد پریسا فکر میکنه و با اینکار این فرصت رو به شیما داد که اول اون شروع کنه.
    شیما فکری کرد و شروع کرد به حرف زدن، دو سه جمله اول رو همینطوری بی معنی یه چیزایی گفت تا بتونه افکارش رو جمع کنه و گفت :
    ببین چون نظر من رو پرسیدی منم از زاویه خودم بهت جواب میدم. ببین من همیشه از حامیان اصلی این موضوع هستم که آدمها بتونن خودشون رو بشناسن و سعی کنن جوری زندگی کنن که ازش لذت میبرن و در واقع تصمیم گیرنده آخر خودشون باشن. پس الانم همینکار رو میکنم فقط این تصمیمت یه ایرادی داره که بهت گوشزد میکنم اما تصمیم آخر با خودته.
    ببین درسته که ما یه چیزایی رو خیلی بیشتر از چیزهای دیگه دوست داریم اما تو اگه الان بری و به قول خودت تا آخر توی روستا بمونی یه جورایی انگار داری تسلیم میشی. این آخر داره کارو خراب میکنه. من بهت توصیه میکنم که یه تصمیم کلی نگیری. مثلا لازم نیست یه باغچه بخرید الان فصل گرونی نیست میتونی یه ماه یا دو هفته یه ویلای خیلی باصفا رو اجاره کنی و بری از این فضا لذت ببری. اما نه تا آخری که ممکنه به این زودی ها نیاد، من بهت پیشنهاد میکنم به ابعاد دیگه شخصیتت هم اجازه بدی که خودشون رو شکوفا کنن و چیزهای مختلفی رو تجربه کنی و در ضمن از پزشکت خیلی دور نیفتی. راجع بهش فکر کن ...
  • ۰۸:۳۶   ۱۳۹۴/۱۲/۱۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۰۸:۴۵   ۱۳۹۴/۱۲/۱۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    پریسا خسته از فکر کردن و درمانده بود. وقتی به خانه بازگشت بدون فکر کردن به کارهای روزمره پرداخت تا همسرش به خانه بیاید. این روزها اشکان زود می آمد. اشکان در درست کردن شام به پریسا کمک کرد و و پریسا شروع به صحبت کرد. نمی خواست راجع به خانم روشن با اشکان صحبت کند ولی نظرش را عوض کرد و همه چیز را گفت. اشکان بعد از تمام شدن حرفهایش خنده ای کرد و گفت: پریسا برای رفتن به روستا باید صبورتر باشی چون من هنوز قصد خریدن یه باغچه رو ندارم. پریسا با تعجب به او نگاه می کرد. اشکان از کیفش پوشه ای در آورد و گفت من یه تور مصر گرفتم میدونی که مصر الان مرزهاشو به روی گردشگران بسته به خاطر شرایط اقتصادیش ولی یه پولدار مصری داره از این آب گل آلود ماهی میگیره با یه بیمه گنده داره یه مقدار محدود توریست میگیره اونم با پشتوانه مالی خودش من تحقیق کردم همه چی واسه یه سفر ماجراجویانه جوره تازه تو از نظر پزشکی هم بیمه ای. صب کن صب کن اینم بگم بعد نظرتو بگو. تو چه مریض بودی چه من من دوست داشتم این سفر رو بریم می دونی که چقد عاشق اهرامم...
  • ۱۱:۱۷   ۱۳۹۴/۱۲/۱۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان