خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۵/۳/۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    شب سر میز شام مثل همیشه همه با هم صحبت و شوخی میکردن. آوا و آندیا داشتن خودشون رو برای پدرشون لوس میکردن و بهزاد هم باهاشون شوخی میکردم. ماهنوش اما حسابی غرق افکار خودش بود، گاهی با یک لبخند یا جمله کوتاهی همراهیشون میکرد.
    آوا انگار متوجه عدم حضور ذهن مامانش شده بود به اعتراض دست از شام خوردن کشید اما اعتراضی نکرد تا ماهنوش ازش بپرسه که چرا غذاتو نمیخوری؟
    ولی ماهنوش دقت نکرد و اصرار بهزاد هم بی فایده بود. آوا و آندیا رفتن توی اتاقشون و بازی میکردن تا وقت خواب فرا برسه.
    ولی ماهنوش وقتی ظرف پر از غذای آوا رو دید دوباره یکه خورد و احساس کرد که باید یه کاری بکنه ...
  • ۱۵:۴۳   ۱۳۹۵/۳/۱۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۵:۵۲   ۱۳۹۵/۳/۱۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    ماهنوش تصمیم گرفت کارشو با چند تا امتحان ساده شروع کنه، اولین چیزی که به فکرش زد این بود که ببینه اگر بخشی از صحنه رو عوض کنه آیا همه ی صحنه هم دچار تغییر می شه یا نه
    خیلی با خودش فکر کرد، نمی خواست کاری رو انجام بده که در نهایت به ضرر آوا تموم بشه، نمی خواست با محافظت بیش از حد از دختر خردسالش باعث بشه که سهمش از تجربه های اجتماعی ضعیف بشه، دلش می خواست اجازه بده که خودش از پس مشکلاتش بر بیاد ولی خاطرات کودکی خودش و بیادآوردن تلخی اونها این امکان رو بعنوان یک مادر ازش گرفته بود.
    اولین مشکلی که به نظرش رسید حل کردن مشکل ایمان در مهد بود، به خوبی آگاه بود که بهترین راه حل اینه که آموزش هایی به آوا بده که بتونه خودش رو از اذیت های ایمان حفظ کنه ولی مشکل اینجا بود که اینطوری صحنه ی زندگی آوا بدون تغییر می موند و نمی تونست متوجه بشه در موارد مهمتر که در پیش بود آیا توان جلوگیری کردن از بعضی اتفاقات واقعا تلخ رو داره یا نه
    پس یه تصمیم گرفت و آوار رو صدا کرد و گفت دخترم امروز آخرین روزی هست که به این مهدکودک می ری، مامان اجازه نمی ده که ایمان دختر کوچولوشو اذیت کنه، مامان یه مهدکودک بهتر با مربی ها و بچه های خیلی مهربون برات پیدا کرده که خیلی بیشتر بهت خوش بگذره
    امروز از مربی و همه ی بچه ها حتی ایمان خداحافظی کن...
  • ۱۴:۰۲   ۱۳۹۵/۴/۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۵/۴/۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    ابتدا لبخندی حاکی از رضایت بر صورت آوا نقش بست اما افکاری از ذهنش عبور کرد که لبخند را بر لبانش خشکاند. با صدایی لرزان و بغض آلود گفت: سولماز چی؟ پرنیان؟ همه دوستام توی این مهدکودکن مامان! ماهنوش گفت: خب توی مهدکودک جدید باز دوست پیدا می کنی اما باز هر جور که خودت بخوای فقط من نمی خوام تو ناراحت باشی. شاید خودت بتونی مشکلی که بین تو و ایمان هست رو حل کنی...
    فردای آنروز آوا از دور ایمان را می پایید، ایمان سوار تاب شده بود به محض اینکه تاب کناری ایمان خالی شد آوا جستی زد و روی آن نشست. چهره آرام ایمان در هم رفت و دستش را سمت آوا دراز کرد قبل از آنکه دستش به موهای آوا برسد آوا بلند گفت: ایمان تقصیر من بود، من حرف بدی بهت زدم...بعد کمی مکث کرد و دوباره گفت: معذرت می خوام. با گفتن این جمله کلیدی ایمان آرام گرفت. آوا از تاب پیاده شد و دستش را به سمت ایمان دراز کرد و گفت: دوستیم؟ ایمان با تردید دست آوا را گرفت و با سر پاسخ مثبت داد....تمام روز آوا و ایمان برای کشیدن نقاشی یا درست کردن کاردستی در کنار هم نشسته بودند و گاهی از هم قیچی یا مداد رنگی قرض می گرفتند.
    ماهنوش با شنیدن جریان از اولین پیروزی خود کاملا راضی بود...
  • leftPublish
  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۵/۴/۶
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    آذر جووون...من راستشو بخوای واقعا نمیدونم چطوری این داستانو ادامه بدم...وگرنه خیلی دوس دارم شرکت کنم
  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۵/۴/۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    به لطف این صاعقه که به زندگی ماهنوش خورده بود سالهای سخت و پر افت و خیز کودکی برای آوا بسیار بی دردسر گذشت. ماهنوش بر خلاف مادرخودش حالا میدانست چه زمانی باید در مورد عادت ماهیانه با دخترش صحبت کند. این رابطه شگفت انگیز که بین زندگی خودش و آوا به وجود آمده بود او را برای آندیا نیز مادر بهتری کرده بود.
    اما هر چه به روز موعود نزدیکتر میشد بر نگرانی و بیقراریش افزوده میشد. آوا 16 ساله بود و چیزی تا جشن تولد 17 سالگیش نمانده بود.
    ماهنوش 16 ساله بود که اولین رابطه جدی عاشقانه را تجربه کرد. رامتین پسر خوش تیپ و جذاب همسایه، سه سال از ماهنوش بزرگتر بود و در حال گذراندن دوره خلبانی بود که اینهم او را جذابتر کرده بود. روز تولد 17 سالگی ماهنوش....و تجربه اولین بوسه....
    ماهنوش معنی اولین بوسه را می دانست. آنهم در سن 17 سالگی و عشق و وابستگی ... افت تحصیلی....پدر جریان را می فهمد و تمام قضایای بعد از آن....
    ماهنوش آوا را می دید که دزدکی پشت پنجره برای سیاوش دست تکان می دهد. دیر به خانه می آید و تا نیمه های شب با موبایلش مشغول چت کردن است...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۶/۴/۱۳۹۵   ۱۴:۰۱
  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۵/۴/۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من من
  • ۱۳:۳۴   ۱۳۹۵/۴/۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    ماهنوش کلید هر مشکلی را در صحبت کردن می دانست ولی خودش را که به یاد می آورد پشیمان میشد آوا هر تلاشی برای باز کردن سر صحبت را به فاجعه ای تبدیل می کرد. یک روز که ماهنوش از خرید برمی گشت اتفاقی سیاوش را دید که از ماشین شاسی بلند و نو اش پیاده میشد سیاوش با دیدن ماهنوش هول شد خواست خود را پنهان کند ولی بسیار دیر بود ماهنوش به سمتش یورش برد با اینکه از او کوتاه تر و کم زور تر بود ولی حس مادری او را قوی کرده بود با دستی که کیسه خرید هایش را حمل می کرد به سینه او کوبید و به سمت ماشین هولش داد سیاوش انتظارش را نداشت تلو تلو خوران به ماشینش خورد قبل از اینکه چیزی بگوید ماهنوش گفت: اگه با احساسات دختر من بازی کنی بچه سوسول میرم همه چی رو میزارم کف دست مامان بابات کی به تو اجازه داده به دختر من حرفهای عاشقانه بزنی و بعد بری با هزارتا دختر دیگه ولگردی؟ اگه جر و بزه عاشق بودن نداری زر زیادی نزن که بد میبینی!!! سیاوش تته پته کنان گفت: نه من واقعی...
    ماهنوش دوباره به او پرید : گوشیتو بده من سیاوش فقط به او ذل زده بود ماهنوش شمرده تر گفت مگه نمی گی دوسش داری پس گوشیتو بهم نشون بده میخوام به هر دومون ثابت شه که دروغ میگی سیاوش هنوز تکان نمیخورد نمیدانست این زن چه چیزی از زندگی او میداند ولی او جوان بود و پر شور و گالری عکسش پر بود از عکسهایش با دخترهای مختلف
    ماهنوش که تردید چشمان پسر جوان را دید فهمید به هدفش رسیده است با همان لحن شمرده و آمرانه گفت: دختر من واسه اینکه به ذات تنوع طلب تو پی ببره خیلی بچه است نمی خوام به این زودی طعم شکست عشقی رو بچشه یه جوری که ناراحت نشه از زندگیش برو بیرون
  • ۱۳:۴۸   ۱۳۹۵/۴/۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • leftPublish
  • ۱۳:۵۶   ۱۳۹۵/۴/۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    کلاس زبان آوا ساعت 5 تمام میشد و معمولا ساعت 5.30 به خانه می رسید. ساعت 7 شده بود و از آوا خبری نبود. دل ماهنوش مثل سیر وسرکه می جوشید. اولین و دومین تماسی که با آوا گرفته بود توسط آوا قطع شده بود و بعد از آن دیگر موبایل خاموش بود.
    قبل از ساعت 8 صدای چرخیدن کلید در در ماهنوش را از جا پراند، آوا با صورت سرخ و چشمهای ورم کرده به سرعت به سمت اتاقش راهی شد،  ماهنوش کیف کولی اش را گرفت و کیف از روی شانه آوا به زمین افتاد، ماهنوش داد زد آوا کجا بودی؟!! دوباره بغض آوا ترکید و رو به مادر گفت:چطور تونستی!!! ازت متنفرم. ماهنوش و آوا هر دو می دانستند که بهزاد تا چند دقیقه دیگر از راه خواهد رسید، مادر و دختر ترجیح دادند تا این مساله را بین خود حل کنند. آوا محکم در را بست و ماهنوش به سمت هال رفت و خودش را روی مبل انداخت.
    تمام شب آوا از اتاقش بیرون نیامد و درس را بهانه کرد.
    فردای آن روز باز آوا از مدرسه بسیار دیر به خانه آمد و داد و فریاد ماهنوش هیچ فایده ای نداشت....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۶/۴/۱۳۹۵   ۱۴:۰۷
  • ۱۴:۱۱   ۱۳۹۵/۴/۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    خودم
  • ۱۴:۲۱   ۱۳۹۵/۴/۶
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    ماهنوش فهمیده بود که با کاری که کرده است تنها وخامت اوضاع را بیشتر کرده و وقوع طوفان را جلو انداخته است. دیگر مثل قبل احساسات آوا را همانند احساسات خودش دریافت نمی کرد. آوا در حال تجربه عواطف و احساساتی بود که ماهنوش آنها را قبلا تجربه نکرده بود. حس خیانت به اعتماد، آنهم توسط مادر...آوا تا پیش از این تمام رازهایش را با ماهنوش در میان می گذاشت همان رابطه اعتماد آمیزی که قبلا بین ماهنوش و مادرش بود. آوا در مورد سیاوش به ماهنوش گفته بود. اینکه گاهی با هم به سینما می روند و چند بار با دوستان مشترکشان برای خوردن شام بیرون رفته اند. اما آوا نمی دانست که مادر پایان این داستان را می داند.
     آوا دیگر با ماهنوش حرف نمی زد و تنها جلوی پدر نقش بازی می کرد تا همه چیز طبیعی به نظر برسد. ماهنوش مستاصل مانده بود و نمی دانست باید قضیه را به بهزاد بگوید یا خودش به تنهایی تا پایان مبهم داستان جلو برود....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۶/۴/۱۳۹۵   ۱۴:۲۵
  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۵/۴/۶
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۵/۴/۶
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    ماهنوش کم کم داشت با خودش کنار میومد که اطلاع صرف از اتفاقات لزوما منجر به قضاوت درست و واکنش درست نمی شه، داشت به این موضوع فکر می کرد که خودش همه ی شیرینی ها و تلخی های این دوران ها رو چشیده بود و نتیجش تجریه های زندگی بود که الان هم بدردش می خورد ولی با این اتفاق عجیب جلوی خیلی از تجربه ها رو برای آوا گرفته بود، داشت فکر می کرد که خوشحال می شد اگه در بچگی روزهای سخت رو نداشت ولی اصلا راضی نبود برای فرار از اون روزهای تلخ همه ی روز های شیرین رو هم از دست بده
    پس تصمیم گرفت که این راز رو برای همیشه پیش خودش نگه داره و دیگه از این اطلاعات برای قضاوت و اقدام استفاده نکنه ولی درست در زمانی که راه برای خودش تقریبا روشن شده بود با اتفاق عجیبی روبرو شد...
    یکروز بعد از ظهر آوا طبق معمول سر موقع از مدرسه برنگشت، ساعت 6 بعدازظهر بهزاد اومد خونه ولی آوا هنوز برنگشته بود! ماهنوش مجبور شد در جواب بهزاد که حال آوا رو می پرسید و سراغشو می گرفت طفره بره
    ساعت 9 شب هنوز آوا برنگشته بود
    ماهنوش از نگرانی و استیصال داشت دیوونه می شد، شروع کرده بود به تماس گرفتن با دوستای آوا، بعد تماس گرفتن با پلیس و بیمارستان ها
    ساعت 12:30 دقیقه شب با بهزاد که بی خبر از همه جا دچار شک شده بود و با نگاه خیره ای به دیوار روبرو نگاه می کرد توی اداره پلیس بودن....
  • ۱۷:۲۴   ۱۳۹۵/۴/۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۷:۲۹   ۱۳۹۵/۴/۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    سرهنگ نیروی انتظامی بعد از اینکه فرمهای پر شده رو مطالعه کرد. شروع کرد به سوال پرسیدن. طبق عادت جواب همه سوال ها رو بهزاد میداد.

    سرهنگ : قبلا هم سابقه داشته که دخترتون دیر بیاد خونه؟
    بهزاد : نه اصلا. هیچوقت

    سرهنگ : دخترتون با هیچ پسری رابطه داشت؟ رفتارش تغییری نکرده بود؟
    بهزاد : نه اون به ما اعتماد داره همه چیشو به ما میگه. رفتارشم مثل همیشه بود سرش به درسا و کلاسای فوق العاده ش بود. با دوستاش تفریح میکردن اما چیزی نبود که ما بی خبر باشیم. همیشه میدونستیم کجاست.

    سرهنگ : با هیچکدوم از شماها مشکلی نداشت؟ دعوایی بحثی چیزی؟ فشاری بهش نیاورده بودین؟
    بهزاد : نه جناب سرهنگ رابطه ما همیشه خیلی دوستانه بوده اصلا ازین حرفا نیست.

    در این بین وقتی بهزاد به سوالات جواب میداد چند بار نگاه سرهنگ به ماهنوش مادر آوا افتاد و از روی تجربه متفاوت شرایط غیر عادی شد.

    سرهنگ رو به بهزاد کرد و با حالت بسیار خونسرد گفت : خیلی خوب ممنونم. پس خدا رو شکر کنید فکر نمیکنم خیلی جای نگرانی باشه و ما به زودی پیداش میکنیم. حالا میتونم چندتا سوال از مادرش بپرسم؟ لطفا شما بیرون باشید ...
  • ۰۹:۲۷   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۰۹:۴۳   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    ماهنوش که تا آن لحظه در سکوتی گنگ فرو رفته بود با شنیدن این جمله به خود آمد و ناخودآگاه همزمان با بهزاد از جا بلند شد و گفت جناب سرهنگ همه گفتنی ها رو همسرم گفت من حرف جدیدی ندارم. حالم خوب نیست اگه اجازه بدید می خوام برم خونه شاید آوا برگشته باشه در ضمن دختر کوچیکترم خونه تنهاست. سپس تلو تلویی خورد و قبل از اینکه نقش بر زمین شود دست بهزاد را گرفت. سرمای دست ماهنوش بهزاد را متوجه حال بد همسرش کرد. به سرهنگ نیروی انتظامی گفت: باید همسرم رو ببرم خونه، خواهش می کنم هر اطلاعاتی به دست آوردید به من خبر بدید....
    یک ساعت بعد آندیا به اصرار بهزاد و ماهنوش به اتاق خوابش رفت و خوابید. بهزاد که بیقرار قدم می زد با شنیدن صدای بی رمق ماهنوش از حرکت بازایستاد. ماهنوش تصمیمش را گرفته بود باید همه چیز را به بهزاد می گفت، هر چقدر عجیب به نظر م رسید می دانست بهزاد حرفهایش را باور خواهد کرد. خودش را برای هر عکس العملی از سوی بهزاد آماده کرده بود. بیش از 10 سال ماهنوش رازی را از او مخفی کرده بود می دانست بهزاد شکه خواهد شد اما باید می گفت.
    بهزاد در کنارش روی مبل نشسته بود و به چشمانش خیره شده بود. ماهنوش شروع به صحبت کرد و همه چیز را از اولین باری که متوجه این پیوند عجیب شده بود تا اقدام عجولانه ای که در خصوص سیاوش کرده بود برای بهزاد تعریف کرد. در نهایت با دستان یخ کرده اش دستان بهزاد را گرفت و با ندامت در چشمانش خیره شد. بهزاد تمام مدت سکوت کرده بود دوباره بلند شد و شروع به قدم زدن کرد، ماهنوش متوجه نشد چقدر زمان گذشت تا بهزاد دوباره در کنارش نشست و گفت: ماهنوش خوب حواست رو جمع کن، اگه جای آوا بودی بعد این اتفاق چیکار می کردی؟ تو تنها کسی هستی که باید بدونی اون کجاست....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۸/۴/۱۳۹۵   ۰۹:۴۶
  • ۰۹:۴۷   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    دوباره خودم--البته این نقض قانون هست ولی خب نویسنده ها هنوز خیلی کم هستن و نمی خوام داستان دوباره نیمه کاره رها بشه-

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۸/۴/۱۳۹۵   ۰۹:۵۶
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان