خانه
1.68K

داستانی قشنگ از مولانا

  • ۲۳:۳۷   ۱۳۹۳/۵/۲۳
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    داستانی از مولانا:

    پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.

    از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :

    «ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.»

    پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :

    من تو را کی گفتم ای یار عزیز

    کاین کره بگشای و گندم را بریز

    آن گره را چون نیارستی گشود

    این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

    پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! . نتیجه گيري مولانا از بيان اين حكايت:‌

    تو مبین اندر درختی یا به چاه 

    تو مرا بین که منم مفتاح راه


  • leftPublish
  • ۰۰:۰۵   ۱۳۹۳/۵/۲۴
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست
    خیلی عالی بود واقعا اگه ما فقط یکم به خدا اطمینان و اعتماد داشتیم دیگه تمام درد و غم های زندگی واسمون مسخره و کوچیک بودن اما حیف
  • ۰۲:۵۳   ۱۳۹۳/۵/۲۴
    avatar
    آوینا
    دو ستاره ⋆⋆|4848 |2686 پست
    ادم باید همیشه به خدا اطمینان داشته باشه چون هیچ کار خدا بی دلیل نیست ....
    قربونت برم خدا
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان