خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۱۸:۳۸   ۱۳۹۳/۶/۱۱
    avatar
    آوینا
    دو ستاره ⋆⋆|4848 |2686 پست
    عزیزم داستانهات فوف العاده هستن من از خوندنشون لذت میبرم ممنون دوست نازنینم
  • ۱۸:۵۰   ۱۳۹۳/۶/۱۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان بسیار زیبا و نکته دار عابد




    گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت.


    نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت.

    نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.



    بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.


    آنگاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست.


    گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست.

    گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید!
  • ۱۸:۵۱   ۱۳۹۳/۶/۱۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    خواهش ميكنم آوينا جان
  • ۱۸:۵۳   ۱۳۹۳/۶/۱۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان بسیار زیبا و پندآموز سرنوشت گرگ


    *




    *


    روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند.

    روز اول، یک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت. اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد.

    روز دوم، یک خرگوش آمد. گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند.



    روز سوم، یک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند. اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد. گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ های غار را مسدود کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود.

    اما روز چهارم، یک ببر آمد. گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد.

    هیچ گاه روزنه های کوچک زندگیت را به طمع آینده نبند.
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۱۱/۶/۱۳۹۳   ۱۸:۵۵
  • ۱۸:۵۴   ۱۳۹۳/۶/۱۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

     داستان بسیار زیبا و کوتاه بودا و زن بد


     




        


    بودا به دهی سفر کرد .


            زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.


            بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد .


            کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت :


            «این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید»


            بودا به کدخدا گفت :


            «یکی از دستانت را به من بده»


            کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .


            آنگاه بودا گفت :



            «حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند»


            بودا لبخندی زد و پاسخ داد :


            هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده

            نیز هرزه باشند .


            بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .

            برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۱۱/۶/۱۳۹۳   ۱۸:۵۸
  • leftPublish
  • ۱۸:۵۶   ۱۳۹۳/۶/۱۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    یک داستان زیبا ودلنشین


    براى پیامبر خدا صلى الله علیه و آله دو شتر بزرگ آوردند. حضرت به اصحاب فرمود:

    آیا در میان شما کسى هست دو رکعت نماز بخواند که در آن هیچ گونه فکر دنیا به خود راه ندهد، تا یکى از این دو شتر را به او بدهم .

    این فرمایش را چند بار تکرار فرمود. کسى از اصحاب پاسخ نداد. امیرالمؤ منین علیه السلام به پا خواست و عرض کرد:

    یا رسول الله ! من مى توانم آن دو رکعت نماز را بخوانم .

    پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:

    بسیار خوب بجاى آور!

    امیرالمؤ منین علیه السلام مشغول نماز شد، هنگامى که سلام نماز را داد جبرئیل نازل شد، عرض کرد:

    خداوند مى فرماید یکى از شترها را به على بده !

    رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:

    شرط من این بود که هنگام نماز اندیشه اى از امور دنیا را به خود راه ندهد. على در تشهد که نشسته بود فکر کرد کدام یک از شترها را بگیرد.

    جبرئیل گفت :

    خداوند مى فرماید:

    هدف على این بود کدام شتر چاقتر است او را بگیرد، بکشد و به فقرا بدهد، اندیشه اش براى خدا بود. نه براى خودش بود و نه براى دنیا.

    آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به خاطر تشکر از على علیه السلام هر دو شتر را به او داد. خداوند نیز در ضمن آیه اى از آن حضرت قدردانى نموده و فرمود:

    ((ان فى ذالک لذکرى لمن کان له قلب او القى السمع و هو شهید)) (۱)

    سپس رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:


    هر کس دو رکعت نماز بخواند و در آن اندیشه اى از امور دنیا به خود راه ندهد، خداوند از او خشنود شده و گناهانش را مى آمرزد


    ۱- سوره ق آیه ۳۷٫ حقا در این موضوع یاد آورى است براى آن کس که داراى قلب هوشیار است یا گوش دل به کلام خدا سپرده و به حقانیتش توجه کامل دارد.

    بحار: ج ۳۶، ص ۱۹۱
  • ۱۸:۵۶   ۱۳۹۳/۶/۱۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبا و آموزنده کشاورز و سگ همسایه


     


    روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند.

    شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت , خسارتهای زیادی ببار می آورد.

    هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد.

    هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود.

    مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد دهقان دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود بجای اینکه سر همسایه اش برود و شکایت کند سر قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند.

    در محل قاضی هوشمندی داشتند.

    برای قاضی ماجرا را تعریف کرد.

    قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند.

    ولی این حکم دو نکته منفی دارد.




    یکی اینکه احتمالی که باز هم این اتفاق بیفتد هست،

    دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته ای.

    آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار و همسایه شما باشد؟

    راه دیگری هم هست

    اگر حرف هائی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای.

    وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم و به مزرعه خویش رفت و دوتا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش بر داشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت دیگه سگ من چکار کرده؟


    دهقان در جواب، به شکارچی گفت من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید.

    بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.

    شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.

    با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید.


    دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود.

    چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دوتا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند وچقدر از بازی با آن بره ها میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.
  • ۱۸:۵۷   ۱۳۹۳/۶/۱۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبا و آموزنده مرد طمع کار


     


     

    مرد ملاک وارد روستا شد.


    آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند :


    زمینها را میخرید و خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد…


    پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد.


    روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود.


    نوعی حرص عجیب داشت، حرص برای زمینخواری…


    همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.


    *


    کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد.


    مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟


    کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد. هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.


     مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟


    کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.


    *


    مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت.


    گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود…


    غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند.


    سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.


    زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد.


    حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد!!!


    نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.

    کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند…
  • ۱۰:۳۴   ۱۳۹۳/۶/۱۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    تجاوز پسر ۷ ساله تهرانی به دختر ۱۸ ساله!





     زن هق هق میکرد و اشک میریخت…



     


    وقتی دلیل آن همه بیتابی و درد را پرسیدم, با نگاهی که شادی فرسنگها از آن فاصله داشت گفت: «باورتان میشود کودک هفت ساله به جرم مزاحمت برای نوامیس محاکمه شود؟ پسرم ساسان زندگی ما را سیاه کرد. او بچه آدم نیست، بچه شیطان است. دیگر حاضر نیستم حتی یک روز او را نگه دارم. هیچ شباهتی با بچه های عادی ندارد. »و بعد که آرامتر شد، تعریف کرد:


     


    «من و همسرم هر دو کار میکردیم ولی الان من به خاطر او کارم را از دست دادهام. ساسان از سن ۲ سالگی پیش مادرم بود. وقتی سه ساله شد آنقدر مادرم را اذیت کرد که او هم از دست بچه من خسته شد. باورتان نمیشود، بچه سه ساله با پرت کردن قاب عکس به طرف مادرم باعث شد که او بینایی یک چشم خود را از دست بدهد.


     


    دیگر رو ندارم به دیدن پدر و مادرم بروم. بعد از آن جریان ساسان را به مهدکودک بردم. هر روزیکی از اولیای بچه های مهدکودک شکایت میکرد. ساسان چند بار بچه های دیگر را کتک زده بود. چند بار سوسک به جان بچه ها انداخته بود. باورتان نمیشود که این بچه حتی به حیوانات رحم نمیکند. بیش از صدبار ماهیهای قرمز عید را کشت. او دنبال گربهها میکند و آنها را میزند و…

    یک روز با مربی مهدکودک دعوا کرد. من سرکار بودم که خبردادند بروم و ساسان را به خانه ببرم. آن روز صدبار از مربی و مدیران عذرخواهی کردم تا آنها راضی شدند یک فرصت دیگر به ساسان بدهند . هرچه از این بچه پررو و شیطان خواستم که از مربی خود معذرت بخواهد زیربار نرفت. فردای آن روز فهمیدم که ساسان در کلانتری بازداشت است.


     


    سراسیمه از محل کارم به کلانتری رفتم. این پسر که نمیدانم باید چه چیزی دربارهاش بگویم به خاطر تلافی و اذیت مربی خود مهدکودک را آتش زد. نمیدانم اصلاً کبریت را از کجا آورده بود. به هر حال خدا رحم کرد آن آتشسوزی فقط خسارت مالی داشت. ما خسارت را پرداختیم و من مجبور شدم کار خود را رها کنم و مواظب ساسان باشم.


     


    من که هیچ، اگر تمام دنیا هم جمع شوند از پس این شیطان برنمیآیند. از سن ۴ تا ۶ سالگی خودم از او نگهداری کردم. این دو سال برایم یک عمر گذشت.


     


    30 سال بیشتر ندارم اما موهای سرم مانند زنان کهنسال سفید شده و زود پیرشدهام. در این دو سال جرأت نداشتم پلک برهم بگذارم. اگر یک لحظه غافل میشدم، او از خانه خارج میشد. تا حالا چند بار از پدرش، عموش و من دزدی کرد. برای آن که او این کارش را تکرار نکند پول بیشتری به او دادم اما این کار نه تنها کمکی نکرد بلکه باعث شد او بیشتر منحرف شود. او در یک چشم برهم زدن از خانه خارج میشد و با پولهایش چیزهایی میخرید که رو ندارم بگویم. آخر چه کسی باور میکند که یک بچه ۶ ساله در عرض پنج دقیقه cd مبتذل بخرد و به خانه برگردد؟


     


    یکبار وقتی به دستشویی رفته بودم، او از خانه فرارکرد. سه روز تمام گم شد. بعد از سه روز خودش به خانه بازگشت. وقتی از او پرسیدیم که کجا بودی؟ گفت: برای تعطیلات رفته بودم شمال! بعدها فهمیدم که در آن چند روز در خیابانها میگشته و شبها را با کودکان خیابانی درپارکها سرمیکرده. هرچه روانشناس و مشاور در تهران بوده او را معاینه کردند. فکر میکردم رفتار او وقتی به مدرسه برود خوب خواهد شد. اما او روز اول مدرسه سر همکلاسیاش را شکست.


     


    درعرض همین چند ماه بیست دفعه از مدرسه فرارکرده است. چند روز پیش هم دوباره فهمیدم که ساسان درکلانتری بازداشت است. وقتی به کلانتری رفتم فهمیدم که او بعد از فرار از مدرسه برای یک دختر ۱۸ ساله مزاحمت,تجاوز ایجادکرده، در ضمن یک بسته حشیش در جیبش بوده است. دختر بیچاره تمام بدنش میلرزید و میگفت که این بچه مثل یک پسر ۲۰ ساله او را مورد آزار قرارداده. من اصلاً نمیدانم آن بسته حشیش را از کجا آورده است.


     


    پدرساسان یک پزشک است و من هم لیسانس حسابداری دارم. در تمام خانواده ما یک نفر وجود ندارد که سابقه کیفری داشته باشد. این بچه برای ما آبرو نگذاشته است. هنوز هفت سال بیشتر ندارد که پروندهای حجیم در دادگاه برایش تشکیل شده است.


     


    من از قاضی پرونده خواستهام که او را چند سال در کانون اصلاح و تربیت کودکان نگاه دارد. البته مطمئن هستم مسوولین آنجا هم از پس این جانور برنمیآیند و او را از آنجا هم بیرون خواهند کرد….»

    و اما ساسان با چشمانی که از آن آتش زبانه میکشید و لبخندی زهرآگین مادر را نگاه میکرد انگار از اشک ریختن زن بیچاره لذت میبرد.

    روانشناسان پزشکی قانونی هوش ساسان را بیش از کودکان عادی اعلام کردهاند اما این کودک با چنین هوش و ذکاوتی باید در کانون اصلاح و تربیت دوران کودکی را بگذراند.
  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۳/۶/۱۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    یک داستان واقعی


    زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه میکردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود وبه من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالامی آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! . آخرین باری که قبل ازماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.


    نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره منمیزنند را تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکردام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباسنعره می زدکه می کشمش. من زری را با رفیقش تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدرسوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر من خودمرا می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدر سوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچکزری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.


    زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری رابکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کندهشود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان- مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حاللب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.


     



    نه نه سلطان به رسول گفت : ننه حالا تو به ده برو من و عباس و بقیه بچه

    ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم

    صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود

    شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته

    بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال

    چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت نمی دانم

    کیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه

    گفت: ننه احتمالا این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد محله (محله مرغ

    فروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می

    برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.


    کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه

    آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی

    ۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید،

    خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که

    آبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت در خانه را باز کن پای دخترت سوخته

    باید ببریمش دکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به

    دکتر ببریم. حتما با چند تا شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند

    شد و گفت ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در

    ده با من معامله نکند. من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم ، امسال به

    خاطر این بی ابرویی نقش را از من گرفتند.


    گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از من ۴۰۰

    تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می

    روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می

    آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش

    عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه

    شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند

    وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد

    گفت خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت: شما

    همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟

    ملا گفت: آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم،

    تو بالای حرف من حرف می زنی؟ شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخر

    رازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صد

    سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته،

    تازه این شعرها را هم من یادش دادم.


    عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را

    بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت : ملا ، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر

    بوده و چند صد سال است که مرده. ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به

    قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است.

    عباس گفت : دروغ می گویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت : برای

    اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی. ملا گفت: سه بار به

    دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را

    پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از

    خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول گفت به ده می روم

    ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم

    می کشم.


    عباس دوباره داغ کرد و گفت می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون

    به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت

    تو دیگر خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن

    بزن. عباس به رسول می گفت تو اصلا داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی به

    شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را

    زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می

    گردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت عباس کلاهت را بالاتر بگذار.

    همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم. تو

    حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تو اصلا به فکر شکم صاحب

    مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را ۵۵ تومان کمتر خریده

    اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط

    بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می

    کنم. ملا گفت بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک

    کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده

    پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.


    عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی بالکل آبرویمان رفت. ملا گفت من

    که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه

    دست رسول را گرفت و گفت آقا رسول شما بیا برو به سرخانه و زندگیت ما

    همسایهها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار

    زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت.


    زنهای همسایه زری را با وساطت همسایه ها و ملا به دکتر بردند. بعد از

    مایعنات معلوم شد در شکم زری یک کیست بزرگ متورم شده و طفلک به خاطر یه

    بیماری معمولی ماهها بود که شکنجه و کتک میخورد. زری با وساطت ملا دوباره

    به مدرسه رفت. سالها بعد دیپلمش رو گرفت و در دانشگاه پهلوی شیراز پزشکی

    قبول شد و سالها بعد با استاد آمریکایی دانشگاه پهلوی شیراز ازدواج کرد و

    به آمریکا رفت.


    زری امروز در بوستون ماساچوست یکی از محققین بیماری های داخلی و خونی شده

    و همه خواهر و برادرهایش رو هم به امریکا برد.


    عباس ، برادر بزرگ زری را بعد از سالها توی نیویورک دیدم. عباس یه

    رستوران بزرگ ایرانی داره و وقتی از خاطرات زری و اتفاقات اون دوران حرف

    میزدیم حرف های عجیبی میزد. میگفت الان نوه هاش که دیگه ایرانی- آمریکایی

    هستن، هر چند وقت یک بار با پسرهای زیادی توی امریکا زندگی میکنند بدون

    اینکه ازدواج کرده باشن و حتی نوه هاش با دوست پسرهاشون میان به دیدن

    بابابزرگ (عباس) و جلوی بابازگشون هم لب و لوچه همدیگه رو میبوسن و وقتی

    عباس یاد اون روزها میافتاد کلی خودش رو سرزنش میکنه و شرمنده میشه و

    همه ثروت و دارایی های الانش رو، مدیون همون زری میدونه که چقدر کتکش

    زده……

     
  • leftPublish
  • ۱۳:۱۸   ۱۳۹۳/۶/۱۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    یک داستان واقعی


     می خوام داستان زندگیمو واستون بگم


    من نگار هستم 20 سالمه زادگاهم تهرانه اما دانشجوی اراکم و در حال حاضر اراک زندگی می کنم

    پدرم جانباز 75 درصد بود که 4 سال پیش شهید شدمادرم دکتر زنان و زایمانه البته 6 سال پیش از پدرم جدا شد و از ایران رفتآلمان زندگی می کنه

    مهر سال گذشته برگشت ایران و چند ماه پیش من بوداما اسفند بازم برگشت آلمان بگذریم می خوام از زندگیم بگم 5 سال عاشق پسر کسی بودم که دوستم نداشت و بهم خیانت کرد.باهام بازی کرد و از زندگیم رفت تاوان روحیه سنگینی دادم خیلی سنگین واسه فراموش کردنش خیلیا بهم پیشنهاد داشتن یه دوست جدید رو دادن. اوایل قبول نمی کردم اما....

    یه روز که خیلی دلم گرفته بود و از دانشگاه بر می گشتم هوس کردم پیاده توی شهر قدم بزنم

    اول رفتم یه رستوران خوب می خواستم کاری کنم از فکر گذشته ها فرار کنم بهترین غذا رو  خوردم و بعد اومدم تا مرکز شهر حوصله ی خرید نداشتم همونجا منتظر تاکسی وایسادم

    به اولین ماشینی که جلوی پام ترمز کرد اسم مسیر را گفتم اونم نگه داشت و من سوار شدم

    یکم که رفت گفت اجازه میدید من اینجا نگه دارمو کارمو انجام بدم منم گفتم باشه سرمو به شیشه تکیه دادمو بیرونو نگاه می کردم تا برگرده توی ماشینش بوی عطر خیلی خوبی میومد

    یه عروسک خیلی قشنگو عقب کنار من به دستگیره آویزون بود جلو هم یه جا کلیدی خوشگل

    به نظر میومد خیلی خوش سلیقه است من عاشق پسرای اینطوری بودم همون موقع بر گشت و عذر خواهی کردمنم چیزی نگفتم یکم که رفت شروع کرد سوال پرسیدن منم ازش خوشم اومده بود بر عکس همیشه خیلی آروم و با لبخند جواب می دادم وقتی رسیدم نزدیک خونه گفتم من جلو تر پیاده میشم اونم گفت میشه یکم دیگه با هم باشیم منم قبول کردم گفت اسمم آرمانه اما سنشو نگفت من حدث زدم26 سالش باشه اونم خندید آخرش شماره خواست

    اول قبول نکردم اما بعد راضی شدمو شمارمو دادم تا در خونه منو رسوند 5 دقیقه بعد هم زنگ زد وگفت خوشحالم که قبول کردی روز بعد زنگ زد و بیشتر حرف زدیم

    گفت کارمند پالایشگاست و یه شرکت خصوصی هم داره

    خونشون هم بهترین جای اراکه همون روز اومد دنبالمو با هم رفتیم سفره خونه بر عکس روز قبل حسابی به خودم رسیده بودمالبته باید بگم من یه دختر کاملا امروزیم اصلا با حجاب نیستم اما اون روز بعد از چند وقت حسابی به خودم رسیده بودم وقتی اومد دنبالم گفت چقدر شبیه عروسکایی

    منم که بدم نمیومد پشت چشم نازک می کردمو خودمو لوس می کردم

    وقتی هم ساکت می شدم می گفت حرف بزن صدات خیلی دلنشینه اون روز بهم گفت اگه از تنهایی حوصلم سر میره می تونم عصرها برم شرکت پیش خودش منم قبول کردم

    از یه طرف دنبال کارای بورسیه بودم از یه طرف درگیر عشق جدیدم عصرها می رفتم شرکت پیشش اون جا منشیای خانوم سایمو با تیر می زدن همیشه می گفتن آقای مهندس فقط سختگیری هاش مال ماست آخه من خیلی شیطونمو خیلی اذیت می کردم

    یه روز در حضور جمع ازم خواستگاری کرد و قول داد حتی اگه بورسیم درست نشد تحت هر شرایطی با هم از ایران بریم من حرف خانوادشو زدم که گفت اگه قبول کنم مادرش میاد خواستگاری

    من فرصت خواستم صبر کنه تا مادرم چند ماه بعد برگرده ایران اونم قبول کرددیگه بهش به چشم همسر آیندم نگاه می کردم یه روز توی شرکت دوتایی با هم تنها بودیم منم که دنبال فرصت واسه ناز کردن بودم خودمو زدم به سر درد اول گفت بریم دکتر بعد هم گفت ببرمت خونه استراحت کنی اما به جای خونه ی خودم منو برد خونه ی خودش یه خونه ی خیلی بزرگ بهم می گفت اینجا خونه ی شماست از هفته ی آینده با هم میریم خرید واسه ی خونمون بهم گفت برو توی اتاق استراحت کن اگه هم خواستی درو قفل کن منم که بهش اعتماد داشتم با خیال راحت دراز کشیدم

    یه ساعت نشد که اومد کنارم تا اون روز حرفی از رابطه ی عمیق تر نزده بود اما اونروز بیشتر بهم نزدیک شد بغلم کردو صورتمو بوسید و گفت مثل فرشته ها زیبایی

    بعد هم........

    متاسفانه یا خوشبختانه دختر بودنمو اون روز اونجا جا گذاشتم

    ترسی نداشتم چون نه واسم مهم بود نه توی خانوادم محدودیتی واسه این چیزا هست

    به هر حال اونم بعد ازون رابطه بیشتر هوامو داشت

    خیلی مراقبم بود

    منو با خانوادش آشنا کرد مادر منم اومد و بیشتر آشنا شدیم

    چند ماه گذشت ورابطه ی ما ادامه داشت

    خونمونو رنگ کردیم

    کابینت سفارش دادیم

    لوستر خریدیم

    همه ی این کارا به سلیقه ی من انجام می شد

    اما خیلی اتفاقی فهمیدم آرمان زن داره

    بچه هم داشت

    یه پسر 2 ساله به نام آراد

    خیلی ناراحت بودم

    می خواستم تمومش کنم اما من باردار بودم

    چند وقت قهرو دعوا

    می خواستم سقطش کنم اما اون ازم شکایت کرد

    الان 3 ماهه که باردارم

    زنش فهمیده

    خیلی مجبورم کرد ازش فاصله بگیرم اما وقتی فهمید حامله ام باهام کنار اومد

    بعد از ایام فاطمیه هم میرم قراره عقدم کنه

     
  • ۱۳:۴۵   ۱۳۹۳/۶/۱۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    دختر وپیرمرد


    دختر و پیرمرد

     فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .

     پیرمرد از دختر پرسید :

     - غمگینی؟

     - نه .

     - مطمئنی ؟

     - نه .

     - چرا گریه می کنی ؟

     - دوستام منو دوست ندارن .

     - چرا ؟

     - جون قشنگ نیستم .

     - قبلا اینو به تو گفتن ؟

     - نه .

     - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .

     - راست می گی ؟

     - از ته قلبم آره



     دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.


     چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۳/۶/۱۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    به فرزندانت بگو:





    به فرزندانت بگو: بخوابيد تا براى نماز صبح بيدار شويم 


    که هم و غم شان آخرت باشد 







     


    و نگو: بخوابيد تا صبح براى مدرسه بيدار شويد 

    مبادا که دنيا هم و غم شان شود.
  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۳/۶/۱۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    حیرانم دخترم کدام سوره را به عنوان مهر انتخاب خواهد کرد؟


    نوشته‌ی یک خواهر:


    وقتی‌که پدر و مادرم نامزد شده بودند، پدرم قصد کرده بود سوره آل عمران را حفظ کند و بجای مَهریه‌ به مادرم اهدا کند.


     براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد


     


    زمانی‌که من نامزد شدم، پدرم به نامزدم (شوهرم) گفت: تو باید یک سوره‌ای از قرآن را بجای مهر حفظ کنی. والا ازدواج دخترم با تو نخواهد شد.


    از من خواستند تا یک سوره را انتخاب کنم… و من سوره النور را انتخاب کردم… ازین‌که این سوره حاوی قوانین زیادی است و به نظر من حفظ کردنش آسان نیست.


    روز قبل از عروسی ما؛ با وجود این‌که مصروف آمادگی مراسم و نکاح بودیم، قرآن همواره در دست نامزدم بود.


    البته جریان حفظ مکمل سوره یک ماه را دربر داشت


    چند روز قبل از محفل عروسی، نامزدم نزد پدرم حاضر شد تا سوره را که حفظ کرده قرائت کند.


    پدرم به نامزدم گفت: هر بار اشتباه کردی، مجبور هستی مکمل سوره را از آغاز آن قرائت کنی :))


    شوهرم به قرائت سوره النور به صدای لطیف/ملایم آغاز کرد. این صحنه‌ی زیبا هرگز فراموشم نخواهد شد. من و ما درم به یکدیگر نگاه می‌کردیم و منتظر بودیم چه وقت اشتباه می‌کند تا از ابتدا شروع کند، که بدون شک در آن برای من “اجر” بود.


    اما شوهرم – خداوند برکت نصیبش کند – مکمل سوره را حفظ کرده بود و حتی یکبار هم اشتباه نکرد.


    وقتی‌که تمام کرد، پدرم او را در آغوش گرفت و برایش گفت: امروز حاضرم دخترم را برایت هدیه کنم ازین‌که مهر او و تعهدی که بامن داشتی را بجا کردی.


    او (شوهرم) مالی به عنوان مهر به من نپرداخت… و هیچ طلایی‌هم که ده‌ها ‌هزار هزینه دارد نخریدیم


    او مرا با کلام خداوند (ج) قانع ساخت.


    و این بود قرارداد بین ما

     
  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۳/۶/۱۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    گوشه ای از نصایح لقمان

       * اگر در کودکی خود را ادب کنی ، در بزرگی از آن بهره مند می شوی

    * از کسالت و تنبلی بپرهیز، بخشی از عمرت را برای آموزش قرار بده و با افراد لجوج ، گفتگو و جدل نکن

     

    * با فقها مجادله نکن ، با فاسق رفیق مشو ، فاسق را به برادری مگیر و با افراد متهم همنشین مشو

    * تنها از خدا بترس و به او امیدوار باش. بیم و امید نسبت به خدا در قلب تو یکسان باشد

    * بر دنیا تکیه مکن و دل نبند و دنیا را به منزله پلی در نظر بگیر

    * بدان که در قیامت از تو درباره چهار چیز می پرسند: از جوانی در چه راهی صرف کرده ای ، از عمرت که در چه فنا کرده ای ، از مال و دارایی ات که از چه راهی به دست آورده ای و آن را در چه راهی مصرف کرده ای

    * به آنچه در دست مردم است چشم مدوز و با همهء مردم با حسن خلق برخورد کن

    * اگر با تو مشورت کردند، دلسوزی خود را خالصانه به آنها اعلام کن. اگر از تو کمکی درخواست کردند. مساعدت کن و به سخن کسی که سن او بیشتر از توست، گوش فرا ده

    * نمازت را در اول وقت بخوان، نماز را حتی در سخت ترین شرایط به جماعت بخوان

    * اگر در نماز بودی قلب خود را حفظ کن 

    * اگر در حال غذا خوردن بودی، حلق خود را حفظ کن

    * اگر در میان مردم هستی ، زبان خود را حفظ کن

    * هرگز خدا و مرگ را فراموش مکن ، اما احسانی که به مردم می کنی یا بدی که دیگران در حق تو می کنند فراموش کن
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۱۳/۶/۱۳۹۳   ۱۱:۳۱
  • ۱۱:۳۲   ۱۳۹۳/۶/۱۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان جالب  تصميم مهم

    در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ‏ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ‏ها را به دیوار طویله بکوب. روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می ‏آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هربار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد.
    روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخ ‏ها را از دیوار بیرون آوردم! پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طویله رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخ‏های دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف‏ هایت دیگران را می ‏رنجانی، آن حرف ها هم چنین آثاری بر انسان‏ ها می ‏گذارند.


    تو می ‏توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.

     

     

     

     

     

    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۱۳/۶/۱۳۹۳   ۱۱:۳۹
  • ۱۳:۵۰   ۱۳۹۳/۶/۱۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان نگاه مثبت





    نقل قولی از یکی از اساتید دانشگاه:


    چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.


    دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟


    گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.

    پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟


    کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!


    گفتم نمیدونم کیو میگی!


    گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!


    گفتم نمیدونم منظورت کیه؟


    گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!


    بازم نفهمیدم منظورش کی بود!


    اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه


    این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،


    آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه


    چقدر خوبه مثبت دیدن


    یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟


    حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!


    وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم


    شما چی فکر میکنید؟


    چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم

     
  • ۱۳:۵۷   ۱۳۹۳/۶/۱۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    نامه زیبای پیرزن به خدا!





     یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا !



    با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:

    خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.

    این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن

    کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند



    همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا !

    همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :

    خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!…

     
  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۳/۶/۱۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    “خاطره ای از شفا گرفتن یک پسر بچه اصفهانی“


    سید امیر مشتاقیان یک خاطره دیگر نیز از شبهای کشیک خود در زیر نقار خانه امام رضا(ع) باز گو می کند و آن شفا گرفتن یک پسر بچه نابینای اصفهانی است.


    این خادم حرم مطهر امام رضا (ع) که خود شاهد عینی شفا گرفتن پسر بچه نابینا بوده است می گوید: یکی از شبها در زیر نقار خانه مشغول به خدمت بودم ،در بین مردم و لوله ای پیچیده بود که پشت پنجره فولاد یک بچه شفا گرفته است، به اتفاق یکی دو تا از همکاران به قسمت پنجره فولاد رفتیم،هر زائری که پشت پنجره فولاد بچه ای را بغل داشت،مردم متوجه او می شدند و فکر می کردند این بچه، همان بچه شفا گرفته است. من یک مرتبه دو تا خانم را دیدم که از سمت پنجره فولاد به سمت درب خروجی صحن می روند تا از صحن خارج شوند،از قسمت درب جلوی صحن به سمت خانم ها رفتم به آنها گفتم خانم زیر چادرتان چیست؟


    او در ادامه می گوید: خانم چادرش را کنار زد و گفت “بچه منه” ،گفتم خانم بچه شما مشکلی داره که او را زیر چادر گرفته اید؟زن گفت”بچه من نابیناست” و شروع به گریه کردن کرد. من خیلی تصادفی تسبیح خودم را جلوی صورت بچه گرفتم دیدم بچه در هوا تسبیح منو گرفت. تا بچه اینکار را کرد این دو خانم شروع کردن به فریاد کشیدن و تقریباً تمام جمعیتی که داخل صحن بودند متوجه ما شدند و ازدحام زیادی صورت گرفت.


    مشتاقیان ادامه داد: بلافاصله بچه را به همراه دوخانم به دفتر شفا یافتگان بردم ، یکی از دوستان من که بیرون از دفتر بود، منو صدا زد و گفت: ” آقای مشتاقیان اینجا مردم ازدحام کرده اند، اگر می شود بیایید برای آنها صحبت کنید.” ،من با یک بلندگوی دستی بین جمعیت رفتم و درحال صحبت کردن برای آنها بودم که یک آقایی از داخل جمعیت صدا زد که: ” آقا اون بچه ای که بردی بچه منه، بچه منه!”،منم مرد را به دفتر شفایافتگان بردم و از آنجایی که آن دو خانم نمی توانستند صحبت کنند از مرد خواستم تا ماجرا را توضیح بدهد.


    این خادم حرم امام رضا(ع) ماجرا را اینگونه از زبان آن مرد تعریف می کند:


    ” من کارمند ذوب آهن اصفهان هستم، بعد از چندسال بچه دار شدیم و متوجه شدیم که پسر ما مشکل بینایی دارد و به پزشکان متخصص زیادی مراجعه کردیم و همه می گفتند که پسر شما نابیناست. حتی یک پزشک به ما اینطور گفت که از هر یک میلیون نفر، یک نفر با این مشکل روبروست و در ایران نیز ۷ نفر این بیماری را دارند.”


    “ظهر یک روز به خانه آمدم و همسرم از من خواست تا به مشهد بیایم، از آنجاییکه برای معالجه فرزندم به شهرهای مختلفی مثل تهران، شیراز و سفر کرده بودیم، مشکل مالی پیدا کرده بودم و از محل کارم نیز نمی توانستم مرخصی بگیرم، از مدیر قسمتی که در آن مشغول بکار بودم خواستم تا به من مرخصی بدهد و به اوگفتم” یک دکتری در مشهد به ما نشان داده اند، می رویم اگر به ما جواب نداد دیگر پیش هیچ دکتری نمی رویم”، در نهایت  ۳ روز مرخصی گرفتم و دیروز از اصفهان با اتوبوس حرکت کردیم و امروز به مشهد رسیدیم، وقتی وارد مشهد شدیم رفتیم که یک روز مسافرخانه اجاره کنیم که صاحب مسافرخانه هم به ما گفت”اینهمه راه از اصفهان آمده اید فقط برای یک روز!؟” من به او گفتم “ما فقط یک روز وقت و مهلت داریم اگر در این یک روز امام رضا(ع) به ما جواب داد که تا آخر عمر غلامی او را خواهم کرد، اگر جواب نداد که دیگر هیچ جایی نمی توانیم برویم تا جواب بگیریم.”


    “همان روز وارد حرم شدیم و پسرم، همسرم و مادرخانمم را به پشت پنجره فولاد بردم و خودم آمدم کنار سقاخانه ایستادم، به گنبد و پرچم نگاه می کردم و با امام رضا صحبت می کردم و میگفتم؛ یا امام رضا شما یک آقازاده به نام جوادالائمه داری، من هم یک پسر دارم که نابیناست، وقتی که پیرشدم این پسر باید عصای دست من باشد، نه اینکه من دست او را بگیرم.”


    “هنوز تو این حال و هوا بودم که شما را دیدم که بچه منو به سمت دفتر شفایافتگان می بردی”


    این خادم حرم مطهر امام رضا(ع) در پایان گفت: اگر با دل شکسته از اهل بیت(ع) چیزی بخواهید، امکان ندارد که اهل بیت(ع) دست شما را خالی رها کنند.


    “کبوتری حرم اندیش دیده ام در خویش”


    “عروج بال و پری را کشیده ام در خویش”


    “وپشت پنجره دلنواز فولادت”


    “به استجابت دعایی رسیده ام در خویش”

     
  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۳/۶/۱۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    “خاطره ای از زنی که به برکت سفر پیاده به مشهد مقدس پسرش شفا گرفت“


    “عنایت ویژه حضرت رضا(ع)به زائران پیاده“


     


    یکی دیکر از خادمان حرم مطهر امام رضا (ع)که به عنوان دربان کشیک پنجم مشغول به خدمت است و این روز ها در ایستگاه های استراحت مخصوص زائران پیاده به سمت مشهد مقدس خدمت می کند خاطره ای زیبا نقل می کند.


    سید امیر مشتاقیان که به گفته خودش ۱۶ سال است که در خدمت زائران پیاده در مسیر مشهد مقدس است خاطره شفا گرفتن یک زائر فلج را اینگونه بازگو می کند:


    “در سالهای گذشته یک خانم میانسالی که جثه ی ضعیفی داشت و پسر خود را به پشت خود بسته بود، از مسیر چناران به سمت مشهد مقدس و با پای پیاده حرکت می کرد، پسر این زن از دو دست و دو پا فلج کامل بود. این زن وقتی به استراحتگاه ما رسید، به همراه پسر خود در ایستگاه توقف و استراحت کردند و سپس به حرکت خود ادامه دادند، سال بعد همان خانم با همان لباس و همان هیبت دوباره از این مسیر می گذشت ولی پسری در پشت او نبود،وقتی او را دیدیم از او پرسدیم که شما سال گذشته یک پسری را به پشت خود بسته بودی و به مشهد می رفتی،اون پسر کی بود؟”


    “زن با زبان ساده جواب داد : آره مادر جان ،آن فرزند من بود و فلج بود ،سال گذشته وقتی به مشهد رسیدیم رفتم به پشت پنجره فولاد و پسر را از پشت خودم جدا کردم و به امام رضا (ع) گفتم ، یا امام رضا (ع)، دیگر نمیتونم ادامه بدم، خسته شدم .کمر من شکست،با این پسر فلج هر سال پیاده به مشهد میام.”


    این دربان حرم امام رضا (ع) می گوید: زن با همان زبان ساده با امام رضا صحبت می کرد که بعد از مدت کوتاهی پسر بر روی دو پای خود ایستاد و شفا پیدا کرد.


    مشتاقیان با تاُکید بر اینکه تمامی عکس های این زن به همراه فرزندش، قبل از شفا و بعد از شفای فرزندش در ایستگاه استراحتگاه وجود دارد گفت: چیزی که در این مسیر و در بین زائران پیاده دیده می شود بحث معرفتی است که به صورت ظاهری قابل مشاهده و دیده شدن نیست، زائران خانم بسیاری هستند که با فرزندان کوچک و شیر خوار خود که در بغل و یا در کالسکه دارند از این مسیر عبور می کنند. خانمی بود که می گفت ۱۳ سال بود که بچه دار نمی شدیم و به برکت این سفر پیاده صاحب بچه شدیم و خداوند به ما فرزند عنایت کرد.

     
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان