خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
293K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۱۰:۵۱   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست
                                          

     داستان واقعی : زن زیبا و عابد شهر . حتما بخوانید

    در شهری زنی بسیار زیبا رو بود که شوهری دیوث(بی غیرت) داشت

    زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر بی غیرتش گفت: آیا کسی هست که منو ببینه و در فتنه واقع نشه؟

    شوهر گفت: بله یک نفر بنام عبید که بسیار انسان عابدیست.



    زن گفت: حالا ببین چجوری وسوسه اش میکنم و در فتنه می اندازمش

    زن به نزد عبید رفت و چادرش را از چهره اش کنار زد ، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورت این زن گذاشته بودن و عبید را بسوی خودش دعوت کرد

    عبید گفت: باشه من قبول میکنم که باتو باشم اما چند سوال دارم و دوست دارم با من صادق باشی اگر صادق بودی قبول است ، آن زن گفت:باشه درست جواب میدم 

    عبید گفت: اگر الان عزرائیل برای بیرون آوردن روحت بیاد آیا در آن حالت نزع روح دوست داری بامن مشغول باشی؟زن گفت: نه به خدا ،

    عبید گفت اگر تو را در قبر گذاشتن و منکر و نکیر برای سوال و جواب پیشت آمدند در آن حالت دوست داری با من باشی؟ زن گفت: نه به خدا،

    عبید گفت: اگر قیامت برپاشد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت به دست راستت می دهند یا دست چپت آیا در آن حالت باز دوست داشتی با من مشغول باشی؟ زن گفت: نه به خدا

    عبیدگفت: اگر ترازوی اعمال گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر میشود یا اعمال بدت ! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه باشی؟ زن گفت: نه به خدا

    عبید گفت: اگر در مقابل خدا قرار گرفتی و خداوند با تو صحبت می کرد ،آیا باز هم دوست داشتی با من باشی ؟ زن گفت نه والله

    عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد میشدند و تو نمی دانستی که آیا میتونی رد بشی یانه؟ آیا باز هم دوست داشتی بامن مشغول گناه باشی ، زن گفت نه به خدا دیگه نگو ، 




    عبید گفت : راست گفتی و آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت هم من بد کردم هم تو و زن توبه کرد واز عبادت کاران بزرگ شد .
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲/۶/۱۳۹۳   ۱۰:۵۴
  • ۱۱:۲۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست


    پسر دیندار اما فقیری به خواستگاری دختری رفت..... 







    چی بگم .....!!!!!!!!!!!!!
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲/۶/۱۳۹۳   ۱۱:۳۰
  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    قصۀ ی که مرا به گریه وا داشت

    داستانی که به خاطرش هم خوشحال شدم وهم گریستم، این داستان زندگی دو زوج جوان است که برای ما ثابت می کند که جمال و زیبای ظاهری در زندگی زناشویی چندان مهم نیستند، بلکه مهترین چیز عبارتند:



    دوست داشتن....

    تفاهم ....

    محبت ...

    رحمت ....

    داستان از این قرار است.

    این زن که صاحب داستان است، حکایت می کند، و می گوید:

    با مردی ازدواج کردم که قبلا از بد شکلی و بد ریختی او شنیده بودم، ولی هیچ وقت تصورنمی کردم که به این شکلی باشد که در شب زفافم دیده بودم .

    در آن شب تا نگاهم به چهره اش افتاد نتوانستم طاقت بیاورم، و جلویش غش کرده و بر زمین افتادم!!

    همسرم با سرعت به دنبال آب رفت تا آن را بر من بپاشاند، با سردی آب روح به بدنم باز گشت، ولی خودم را به خواب زدم تا اینکه صبح شد!!

    و در صبحگاه چشمانم از ترس چهره ی بد ریختش از او می بر می گرداندم، ولی او گمان می کرد که هنوز در شرم و حیاء هستم.

    چند روزی گذشت ... و آن قلب زیبایی که پشت آن چهرۀ زشت نهفته بود هویدا شد، قلبی پاک و صاف، ضربانش با احساس و محبت می تبید،،، زیبا با من معاشرت می کرد،،، و احساساتم را رعایت می کرد،،، بر کوتاهی های من در حقش، و بر سستی هایم صبر می کرد،،، و دو چندان به من عطوفت می کرد،،، و او بهترین یاورم در امور دنیا و آخرتم بود..

    در کارهای خانه مرا یاری می نمود،،، و در هنگام بیماری از من پرستاری می کرد،،، هیچ سخنی از او نمی شنیدم مگر اینکه از آن لذت می بردم،،، و چیزی از او نمی دیدم مگر اینکه مرا خوشحال می کرد.

    با وجودی که از نظر مالی تنگدست بود، ولی من با او احساس خوشبختی و راحتی می کردم، این سبب شد تا خانۀ متواضع ما با لطافت اخلاق او، و معاشرت زیبایش به قصری شکوهمند تبدیل شد، که سعادت و خوشبختی در فضای آن انتشار یافته، و بوی آرامش و نشاط در آن به مشام برسد.

    او در قلبم جای گرفته بود،،، مثل اینکه مالک قلبم شده ،،، فکر و ذهنم به او مشغول بود،،، طاقت دوری از او را نداشتم،،، و او نیز طاقت دوری از من را نداشت،،،

    هنگامی که لحظه جدایی فرا رسید،،، که نوشتنش قبل از من بود، و اجلش بدون من، با فرافش بسیار دردمند شدم، با مرگش دردی شدید احساس کردم که حواسم را از بین برده، و بی هوش شدم همان طور که بار اول با دیدنش بی هوش گشتم، ولی این بار کسی مانند بار اول با سرعت به طرف آب نرفت، همان طور که او رفته بود..........

    همسر این مرد بعد از مرگ شوهرش بیشتر از سه روز نگذشت که او نیز به شوهرش ملحق شد، و دار فانی را وداع گفت.

    خداوند همه را مورد رحمت خویش قرار دهد...

    خوشبختی در اخلاق زیبا نهفته است، اگر چه ظاهر او زیبا نباشد،، و ثروتمند نباشد،، چه بسا از زنانی که با مردان ثروتمند و نسب دار، و اهل پست و مقام ازدواج کردند، ولی به خوشبختی نرسیدند،،، پس چرخاننده زندگی زناشویی اخلاق زییا و دلربا است.
  • ۱۱:۳۶   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست
    داستان زیبایی : شب عروسی و مادر داماد



    قصه ای زیبا " خوشحال میشم بخونید"

    .



    داماد به شکل نگهانی مهمانان را غافلگیر کرد 

    در حالیکه میکروفن رو بدست گرفته بود و میگفت : چه کسی حاضره مادرم رو بخره و 3بار این جمله رو تکرار کرد



    جزئیات این داستان بر میگرده به شب عروسی زمانیکه عروس و داماد در کنار هم نشسته بودند ، عروس در گوش داماد گفت : مادرت رو از روی سکو بفرست پایین ؛ خوشم نمیاد ....

    و داماد میکروقن رو برداشت و گفت " چه کسی مادرم رو میخره ؟"



    حاضرین از این رفتارش بشدت تعجب کردند ، و 3 بار این جمله رو تکرار کرد ،حاضرین جشن عروسی همگی سکوت اختیار کردند 



    در این هنگام داماد انگشتر رو پرت کرد و گفت : " من مادرم را خواهم خرید "

    و رو به عروس کرد و طلاقش رو اعلام کرد ، مادرش رو برداشت و از سالن خارج شد 



    و بعد از پخش شدن داستان ماجرا در منطقه مردی آمد و به پسر جوان گفت " شوهری بهتر از تو برای دخترم نخواهم یافت " و دخترش را به همسری او در آورد ....




    ‘امـــــــك ثم امـــــك ثم امـــــــــك‘


    بیاد آور که پیامبر صلی الله علیه و سلم در مورد کسی که بیشترین حق را بر گردن دارد گفت : اول حق مادرت را ادا کن سپس حق مادرت و باز هم حق مادرت و سپس پدرت



    بترسید ای کسانی که مادران خویش را بخاطر همسر ، دوست و یا هر چیز دیگر آزرده خاطر میکنید ....
  • ۱۱:۴۴   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست
    خاطره شنیدنی از کمک به موسسه بیماران سرطانی محک


     


    اواخر سال ۸۰ بود . اجازه داده بودن که محک توی پاساژ ونک واسه تبلیغ و جمع آوری کمک مردمی یه میز بذاره . یه شب نوبت من بود که پشت میز باشم . دیدم یه پسر بچه ۷ ، ۸ ساله که آدامس میفروشه اون دور بر می چرخه . اومد جلوی میز واستاد ، انگار بلد بودبخونه . داشت پوسترها رو نگاه می کرد. برخلاف خیلی از بچه‌های کار که یهو میپرن روی سر آدم این اصلا به کسی گیر نمیداد.

    احساس کردم می خواد یه چیزی بپرسه اما روش نمیشه. صداش کردم که یه آدامس ازش بخرم که شاید سوالش رو هم بپرسه. خلاصه در حین خرید آدامس و دادن ۱۰۰ تومنی پرسید : واسه چی برای این بچه‌ها پول جمع می کنید ؟ مگه مامان و بابا ندارن ؟


    من : چرا ! اما وضع مالیشون خوب نیست!...

    انگار با این حرف ۱۰۰ فحش بهش داده باشم ! عصبانی شد گفت : برن کار کنن ! مثل من ! من هم کار می کنممن : خوب این بچه‌ها مریضن ، بدنشون درد می کنه ، نمی تونن از تخت بیمارستان بیان پایین .

    واستاد چند ثانیه منو بر و بر نگاه کرد بعدش یه دونه از آدمس هاش رو انداخت توی قلک محک و گفت : بدینش به یکی از همون بچه ها. یه لبخند زد و دوید رفت .

    انگار یخ زده بودم . اصلا زبونم بند اومده بود. یه لحظه احساس کردم چه قدر در برابر وسعت قلب اون بچه من کوچیکم و کی می تونه واسه اون آدامس ۱۰۰ تومنی قیمت تعیین کنه ؟! توی جعبه آدامسهای اون بچه ۷،۸ تا آدامس بود که یکیش رو بخشید .

    بعدش وقتی مردم میومدن و من براشون در مورد محک توضیح میدادم تا یه کمکی به بچه‌های سرطانی بکنن از کر بودن دل این همه آدم خندم می گرفت ! آدم بزرگهایی که باید ۲۰ دقیقه براشون از کارهای محک بگم تا شاید یه ۱۰۰۰ تومنی بندازن توی قلک اون هم بیشتر مواقع با اکراه و کودکی که فقط کافی بود براش بگم این بچه‌ها "درد" دارن...

    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲/۶/۱۳۹۳   ۱۵:۴۸
  • leftPublish
  • ۱۱:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    داستانی آموزنده با عنوان " مزاحمت برای یک خانم .... " حتما بخوانید

    نوزده یا بیست سالم بود ، یک بار ماشین پدرم را برداشتم و با دوستم رفتیم که به اصطلاح یک دوری در خیابون بزنیم ، حس و حال جوانی‌ و شاید هم نادانی‌ باعث شد جلوی پای یک خانمی که کنار خیابان ایستاده بود و مقداری خرید هم کرده بود ترمز کنیم دوستم از آن خانوم خواست که سوار ماشین بشود و ایشان قبول نکرد از ما اصرار و مثلا گرم گرفتن و از آن خانوم که محترم هم بود انکار و این جمله که لطفا مزاحم نشید!


     دیگه کم کم ما هم نا امید شدیم و قصد حرکت داشتیم که ناگهان یک موتور نیروی انتظامی جلوی ما نگاه داشت و دو سرنشین آن آمدند به سوی ماشین و از من کارت ماشین را خواستند ، من هم دادم بعد گفت بیا پایین من هم پیاده شدم ، یکی‌ از آنها با حالتی‌ تهاجمی و با یک فحش جاشنی گفت: برای چی‌ مزاحم مردم میشوی ؟
     
    من که واقعا ترسیده بودم گفتم : من مزاحم نشدم
     
    گفت: حالا که رفتی‌ امشب بازداشتگاه معلوم میشه چه غلطی کردی
     
    داشت کلید ماشین را از دستم می‌گرفت دیدم همون خانوم که تا دو دقیقه پیش واقعا مزاحمش شده بودم اومد طرف نیروی انتظامی و گفت: جناب سروان این بچه‌ها مزاحم من نشدند ، مسافر کش بودند مسیرمون به هم نمیخورد

     
    پلیس یه نگاهی‌ به من کرد و سویچ و کارت ماشین را بهم داد
     
    من سوار ماشین شدم و با دوستم رفتیم ، ولی‌ شرمندگی که برام به وجود آمد را تا آخر عمر فراموش نمیکنم من حتی از شرمندگی نتونستم به صورت آن خانوم نگاه کنم و عذر خواهی‌ و یا تشکر کنم

     این ماجرا برای دوران جوانی‌ بود ولی‌ باعث شد تا همین امروز یک همچین کاری را تکرار نکنم و هر وقت از خیابان عبور می‌کنم به خانوم‌ها با احترام خاصی‌ نگاه کنم

     
    بیائید دست به دست هم بدهیم این فرهنگ را در کشورمان نهادینه کنیم ، تا همه با هم با امنیت کنار هم باشیم
     
    بیایید یاد بگیریم که فرهنگ را خودمان باید بسازیم


     
    اگر حکومت‌ها فرهنگ‌ها را ویران نکنند مطمئن باشید فرهنگ سازی نمیکنند ، پس خودمان فرهنگ را بسازیم 

    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲/۶/۱۳۹۳   ۱۲:۰۴
  • ۱۱:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    صورتــــــــــــــــی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|18882
  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    بخوانید خیلی زیبا و مفهومی " و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند..! "




    پسر 10 ساله ای وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت


    پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟




    خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد، بعد پرسید بستنی معمولی چند است؟




    خدمتکار با توجه به اینکه تمامی میزها پرشده بود و عده ای نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودند، با بی حوصلگی گفت: 35 سنت.

    پسرک همان بستنی معمولی را سفارش داد. خدمتکار بستنی را آورد و صورت حساب را به پسرک داد و رفت..!

    پسرک بستنی اش را تمام کرد، صورت حساب را به صندوق پرداخت کرد و رفت...

    هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت..!

    پسر بچه روی میز کنار بشقاب خالی 15 سنت انعام گذاشته بود؛ در صورتی که می توانست بستنی شکلاتی بخرد.


    شکسپیر چه زیبا می گوید:


    بعضی بزرگ زاده می شوند،


    برخی بزرگی را به دست می آورند،

    و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند..!
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲/۶/۱۳۹۳   ۱۲:۰۵
  • ۱۲:۰۸   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست
    بحث دختر دانش آموز با معلم اش بر سر مسئله بلعیدن نهنگ





    دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد. 


    معلم گفت: "از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى که پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد."

    دختر کوچک پرسید: "پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟"

    معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که: "نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است."

    دختر کوچک گفت: "وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم."

    معلم گفت: "اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟"

    دختر کوچک گفت: "اونوقت شما ازش بپرسید."

  • ۱۲:۰۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    صورتــــــــــــــــی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|18882
    تاپیکت حالمو خوب کرد
    ممنون مونا جان
  • leftPublish
  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست
    داستانی بسیار غم انگیز " رییس جمهوران آمریکا و مسلمانان "



    روزی باراک اوباما و جورج و. بوش در یک کافه در داون تاون دی.سی نشسته بودند !!! 

    مردم که از حضور رئیس جمهور حاضر دموکرات در کنار رئیس جمهور سابق جمهوری خواه در یک کافه درجه 3 ، جنوب شهر واشنگتن و ظاهراً بدون محافظان، آن هم در کنار هم حیرت کرده بودند ، و از آن جا که سوال از رئیس جمهور حق مسلم هر آمریکایست !! 

    به سراغ آنها رفتند و پرسیدند شما اینجا چه میکنید !!!



    باراک پاسخ داد : ما در حال طراحی نقشه جنگ جهانی سوم هستیم !!



    مردم پرسیدند : جنگ برای چه !؟ چه هدفی از برپایی این جنگ دارید ؟!دستاوردهای این جنگ برای ملت آمریکا چه خواهد بود !؟



    جورج که هنوز در فکر بود ، یک مرتبه پاسخ داد : هدف ما از برپایی این جنگ کشتن 1.2 میلیارد مسلمان و آنجلینا جولیست !!!!



    مردم حیرت زده فریاد زدند : آنجلینا جولی را برای چه میخواهید بکشید !؟ 





    .

    [ حتماً شما هم الان دارید به این فکر میکنید که چرا می خواهند آنجلینا را بکشند !؟ ...... درسته !؟ ...... ....... ]

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    جورج با لبخند موزیانه ای رو به باراک کرد و گفت : " دیدی گفتم ، هیچکس نگران 1.2 میلیارد نفر مسلمان نیست !!!



    خدایا عزتمون رو بهمون برگردون 



    آمین

  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست
    قربونت برم صورتي جووووووووووووووون
  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

     


    نامه ی عاشقانه به عشقم که ایدز داشت....

     

    سلام ساراجان


    می دونم اصلا حالت خوب نیست تقریبا یک هفته شده که بهت خبر دادن به بیماری ایدز مبتلا شدی ، همه از دور و برت دور شدن ...


    حتی پدر و مادرت و خانواده ات ...


    همه می گن طفلک سارا 25 سالشه هنوز جونه


    دوستات به چشم به فاحشه نگات می کنن


    یه سری هم می گن خودش مقصره چون خودش خواست با اون پسره بی وجدان ارتباط داشته باشه ...


    و همه اش حرفو و سرکوفت


    نفسی برات نمانده ...


    همه ش گریه گریه گریه


    منم نمی خوام توی این نامه بهت ترحم کنم و برات دل بسوزانم نه اصلا


    ببین سارا من 4 ساله با تو دوستم از زمانی که وارد دانشگاه شدم وقتی دیدمت نگاه معصومت من رو آروم می کرد نمی دونم چرا ؟


    اما اینطوری صدات همیشه روحیه من قوی تر می کرد


    همه ش به تو فکر می کردم و دوست داشتم مثل تو باشم اما من بچه روستا بودم و تو بچه شهر ...


    تفاوت فرهنگی زیادی داشتیم اما خوبی های تو ، محبت های تو به من حتی تو سلام کردنت خیلی خوب بود خیلی ...


    همیشه حرف از خوبی های تو برای خانواده ام تو روستا شیرین بود


    مادرم دعات می کرد خواهرم مشتاق دیدارت .


    سارا نمی خوام سرتو درد بیارم اصلا شاید این نامه ب منو هم نخونی ولی من رفیق نیمه راه نیستم ...


    من چهار ساله با تو زندگی کردم ، چهارساله با خنده هات خندیدم ، چهارساله با گریه هات گریه کردم ، چهار ساله باهات نفس کشیدم چطور بی خیالت بشم ها ؟


    سارا یه عمره خرابتم


    اگه دوست نداری منو ببینی ولی من دلم برات خیلی تنگ شده خیلی


    می خوام دوباره باهات برم دربند ...باهات برم پارک ... باهات برم دانشگاه


    اخه بی معرفت درسته این بیماری درمانی نداره اما قرار نیست تو هم ناامیدانه بقیه عمرتو هم خودتو زجر بدی هم منو ...


    شاید نتونی تا اخر عمرت ازدواج بکنی سخته می فهم ..


    غیرقابله تحمه واقعا سخته اما تو می خوای همین طوری گوشه خونه بشینی و گریه کنی ؟


    یه سری به کتاب خدا بزن فقط یک ایه از قرآن رو برات می خونم : لا تقنطوا من رحمه الله


     


    تو که عربیت خوبه معنیش چی میشه اره خودشه : از رحمت خدایت ناامید نشو خدایی خودت نه خدایی مردم اطرافت


    اگر یک ثانیه از عمرتم باقی باشه دلیل نمیشه بشینی گریه بکنی ...


    دلیل نمیشه من رو هم تنها بذاری


    حق نداری ...


    نامه ی من خوب نبود بچه روستایی هستم کم سواد هستم دیگه ....


     


    ختم کلام با من ازدواج می کنی ؟

     
  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست
    داستان ارسالی " استجابت دعاء " حنما بخوانید

    شیخ علی طنطاوی رحمه الله می‌گوید:

    هنگامی که در سوریه شغل قضاوت را برعهده داشتم، باری با گروهی از دوستان به قصد این که شب را نزد یکی از دوستان بگذرانیم، پیش وی رفتیم. در آن‌جا احساس نفس‌تنگی و اختناق شدیدی به من دست داد. از دوستان اجازه‌ی برگشت گرفتم. اصرار کردند که شب را با آن‌ها بگذرانم. اما نتوانستم و گفتم: می‌خواهم پیاده‌روی کنم و هوای پاکی استنشاق نمایم. به تنهایی از آن‌جا خارج شدم و در تاریکی شب به راه افتادم. در حالی که می‌رفتم ناگهان صدای گریه و زاری شخصی را که داشت از پشت تپه می‌آمد، شنیدم. نگاه کردم، دیدم زنی است که آثار فقر بر او هویدا بود؛ با سوز دل می‌گریست و خدا را می‌خواند. نزدیک رفتم و گفتم: خواهرم! چه چیزی تو را به گریه انداخته است؟ گفت: شوهرم مردی سنگدل و ظالم است؛ مرا از خانه بیرون رانده و پسرانم را از من گرفته و قسم خورده که آن‌ها را یک روز هم به تو نشان نمی‌دهم و من کسی را ندارم و جایی هم ندارم که بروم. به او گفتم: چرا پیش قاضی شکایت نمی‌کنی؟ زیاد گریست و گفت: چگونه زنی مثل من می‌تواند به قاضی برسد.



    tumblr_loertomx091qdvvv1o1_500


    شیخ در حالی که دیدگانش پر اشک شده بود، می‌گوید: زن این را می‌گفت و نمی‌دانست که خداوند قاضی را به طرف او کشانده است. ای کسی که احساس تنگی می‌کنی و می‌پنداری که دنیا به پیشت تار شده است، فقط دستانت را به سوی آسمان بلند کن و نگو: چگونه حل می‌شود؟! بلکه تضرع و زاری کن پیش کسی که صدای راه رفتن مورچه را هم می‌شنود و او تو را هم جواب می‌دهد. آیا آن خدای لطیفی که به ما نزدیک است، نمی‌گوید:«اُدْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ»؛ مرا بخوانید تا شما را استجابت کنم.

    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲/۶/۱۳۹۳   ۱۲:۲۳
  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    خاطره ای از خادم امام رضا (ع)

     کشیک کفشداری داشتم ؛ نوبتِ من شب بود ؛ معمولا بین ما خادمین رسمه که اگه حاجتی یا مشکلی داشته باشیم غذای نوبت کشیکمون رو نذر حضرت رضا عمی کنیم و تقریبا بی استثنا مشکلمون حل میشه و حاجت روا میشیم مگر اینکه چیزی خارج از صلاح و خیر درخواست کنیم تازه همون هم بزودی حکمتش برامون روشن می شه و با این التفات ؛ راضی می شیم . . .  خلاصه ایشون اینطور ادامه دادند :

     اونشب گرسنه بودم . . . از مهمانسرای حضرت ؛ سهم شام ِ کفشداری ِ ما رو آوردن ؛ دوستانم شامشونو خوردن ولی من چون نذر داشتم با شکم گرسنه شامِ داغِ حاضر آماده رو گرفتم دستم و رفتم توی صحن تا بدم به یکی از زایرین که محتاج تر و مستحق تر باشه . . . معمولا هروقت غذا به دست و با لباس خدمت به صحن می رفتم همه میریختن اطرافم که یه تکه از اونو به عنوان تبرک با خودشون ببرن و همیشه غوغایی به پا می شد اما این دفعه هیچکس به طرف من نیومد ! نه ازدحامی نه درخواستی؛ یعنی چه؟ چرا ایندفعه اینجوریه؟چشمم افتاد به یه پیرزن خمیده قامت با یه چادر کهنه ؛ گفتم : خودشه ؛

     باید شامو به او بدم و نذرمو ادا کنم اما تا اومدم اقدام کنم با بی اعتنایی از کنارم رد شد و من مثل آدمهای حیرون تا به خودم اومدم دیدم چند متر با من فاصله گرفته و پشت به من داره به راهش ادامه میده و من هم هیچ انگیزه ای ندارم که به طرفش برم!؟ این وضعیت عادی نیست . من بارها اینکارو انجام دادم امشب هیچ اقبال و استقبالی نیست ! تاحالا این وضعو ندیده بودم . دلم گرفت شایدم یه کمی بارونی شدم . . . یا امام رضا ! نکنه از دست من ناراحتین و اصلا دوست ندارین که به درگاهتون عرض حاجت کنم ؟ واینها هم علامتهاشن؟    احساس غربت ؛ محرومیت و تنهایی بدجوری داشت

     اذیتم می کرد و این فکر که ببینم چه کار کردم که حضرت از این خادم خودشون دلگیر شدن . . . .

    توی همین احوال یکدفعه چشمم افتاد به مردی شیک پوش با کت و شلوار اطو کشیده و مرتب که دستِ بچة 9-10 ساله اش رو گرفته بود و داشت از حرم خارج می شد و به صحن میومد ؛ بچه هم لباس مرتبی به تن داشت و سفت و سخت دست بابا رو چسبیده بود . با دیدن اونها بطور عجیب و غریبی حالم دگرگون شد و مثل دفعه های قبل که نذر میکردم اون احساس گرمی و شوق رو به شدت در خودم حس کردم ؛ دیگه از اون غربت و بی اعتناییِ آزاردهنده اثری نبود . . . مثل آهن و آهنربا دارم به طرف این پدر و پسر کشیده می شم بدون اینکه بفهمم چرا؟
      به طرفشون راه افتادم ولی اینکار هیچ منطقی نداره ؛ ایناکه  مستحق نیستن ! احتمالا توی بهترین هتلهای مشهد اتاق دارن و یه شام مفصل هم انتظارشونو میکشه ؛ اونوقت من شام نذریِ حضرت رو بدم به اینها؟ نه اینها مستحق نیستند . یکدفعه با این افکار به خودم اومدم و دوباره سرِ جام میخکوب شدم . . . ولی انگار مقاومت بی فایدس! بی اختیار و خارج از هر محاسبه و منطقی دارم به طرفشون جذب می شم و دست خودم نیست . . .  بالاخره چند ثانیه بعد دلمو زدم به دریا و راه افتادم و در حالیکه ظرف یکبار مصرف شام روی دستهام بود با احترام بهشون تعارف کردم وگفتم : سلام !  این  شامِ حضرت رضا عاست و منهم از خادمین حرم هستم این مال شماست

     !!! حالا خودم هم نمیدونم چرا دارم این کارو انجام میدم . . .

    مرد شیک پوش با تعجب و بُهت ؛ مدتی به ظرف شام خیره شد و یه دفعه خون دوید توی صورتش ؛ پسرش با خوشحالی گفت : بابا شام ! و پدر بی اختیار زد زیر گریه !! . . .
       من مات و مبهوت با نگرانی پرسیدم : چی شده ؟ شما رو ناراحت کردم؟ پدر در حالیکه اشکهاشو از روی صورتش پاک می کرد گفت : خیر آقا ؛ ما از شما خیلی هم متشکریم ! گریه من به خاطر کرامتی است که هم اکنون از این امام بزرگوار دیدم . . .   


       و چون نمی تونست درست صحبت کنه  با سختی کلمات رو ادا کرد و دیگه گریه امانش نداد . . . چند لحظه به همین ترتیب گذشت ؛ وقتی آرومتر شد گفت : همین الان که توی حرم بودیم داشتیم

     ضریحو طواف میکردیم که ناگهان دیدم پسرم وسط آن شلوغی و ازدحام خم شد و چیزی از روی زمین برداشت و به دهن گذاشت و خورد . گفتم : چه کار کردی؟ این چی بود که خوردی؟ گفت : یه دونه نخودچی روی زمین افتاده بود برداشتم خوردم . من با عصبانیت دستشو کشیدم و گفتم : چرا اینکارو کردی؟ مگه تو نمی دونی که زمینِ اینجا زیر پای اینهمه زایر از شهرهای مختلف ؛ کثیف می شه و حتما اون نخودچی هم به پای اونا خورده و کثیف شده ؛ اونوقت تو اونو می ذاری توی دهنت و می خوری؟ حساب نمی کنی که هزارتا مرض می گیری؟  پسرم در حالیکه ترسیده بود بغض کرد و گفت : آخه پدر یه عالمه وقته که

     اینجا هستیم و من گرسنه ام ؛ شما هم که به هتل نمی رین تا شام بخوریم ؛ من خسته شدم.. .

    با عصبانیت گفتم : گرسنه ای؟ به ایشان بگو گرسنه ای! . . . و اشاره کردم به ضریح حضرت رضا ع؛ راستش خودم هم نفهمیدم که چرا در اون لحظه چنین حرفی زدم؟ و پسرم بلافاصله رو به ضریح گفت : ای امام رضا من گرسنه ام ! . . .
     وقتی او با صدای بلند رو به ضریح اظهار گرسنگی کرد  از کار خودم خجالت کشیدم و در دلم از امام ععذرخواهی کردم و از بقیه اعمالی که در حرم داشتم منصرف شدم تا با پسرم به هتل بریم و به او شام بدم . از حرم خارج شدیم که شما رو در صحن دیدم و این شامِ تعارفی حضرت رضا رو . . . حالا نمیدونم حال خودمو چطوری براتون توصیف کنم . ای کاش به پسرم می گفتم چیز

     دیگری از حضرت    بخواد ؛ و مجددا زد زیر گریه  . . .

    آقای « ا.آ» ادامه داد : در حالیکه خودم هم گریه میکردم با خوشحالی شام رو به اون پسر دادم و از اینکه حضرت منو پذیرفتند احساس سرافرازی و سربلندی کردم و البته مشکل بنده نیز به سرعت گره گشایی شد


     
     
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲/۶/۱۳۹۳   ۱۲:۲۹
  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    امام رضا ضامن تمام موجودات هستی !!!


    یکی دیگر از معجزات آن امام بزرگوار این است که..... همه ی شما می دانید که سگی بدون اینکه کسی بفهمد وارد حرم شده همه در این حیرتند که چگونه وارد شده .... و در کنار ضریح دراز کشیده و می گریست !!!

    واقعا برای همه سوال هست که سگی که یک حیوان است چگونه می گرید و .....



    با توجه به گفته گزارشگران



    به نقل از شاهدان عيني و فيلم و عكس تهيه شده توسط دوربينهاي مداربسته حرم، در روزهاي مياني هفته گذشته ، زائران حرم امام رضا (ع) ناگهان با سگ سفيدي مواجه شدندكه تا چند متري ضريح مطهر ، پيش آمده بود و به صورت ويژه اي سرش را در درست مقابل پايين پاي مبارك روي زمين گذاشته و با صداهاي عجيب، گريه مي كرد. 



    بنابراين گزارش، پس از آنكه يكي از دربانها با سگي مواجه شد كه بدون سر و صدا و سري پايين افتاده، قصد ورود به حرم رضوي را داشت، از ورود او به حرم جلوگيري مي كند. 



    خود دربان در اين مورد به «انتخاب» مي گويد: باورم نمي شد كه اين سگ چگونه به اينجا آمده و با هيچ مانعي رو به رو نشده است.سگ وقتي به طرف من آمد به شكل ارامي و فقط با كلمه "برو" سرش را برگرداند و بدون مقاومت از آنجا دور شد. 



    سگ ياد شده اينبار با ورود به پاكينگ ويژه ، وارد محوطه مي شود و با مخفي كردن خود در كنار يك كمپرسي حامل سنگ (انطور كه در تصاوير دوربين مدار بسته ديده شده) ، خود را به صحن‌آزادي مي رساند. 



    اين سگ با ورود به داخل صحن به هيچ وجه از روي فرشها عبور نمي كند و به شكلي هيچ كس متوجه نمي شود (اما دوربين ها آن را ضبط كرده اند) در حالي كه به شكلي شگفت آور پشت به ضريح نمي كند، تا دو سه متري ضريح مطرح پيش مي رود. 



    اين سگ در دو سه متري ضريح زانو زده و سرش را به سنگهاي حرم چسبانده و با درآوردن صداهاي عجيب ، شروع به نوعي گريه و مي كند، به طوريكه خدامي كه در اطراف اين سگ پس از ساعتي حلقه مي زنند سر سگ ياد شده را خيس از اشك تعريف مي كنند. 

    پس از ساعتي يكي از زائرين سگ را مشاهده مي كند و خدام را خبر مي كند.خدام پارچه اي را روي گردن سگ انداخته و با پهن كردن پارچه برزنتي از سگ مي خواهند كه روي برزنت برود.سگ نيز به آرامي روي پارچه مي نشيند و اجازه مي دهد كه خدام شگفت زده، او را به داخل صحن هدايت كنند. 



    بنا بر گزارش خبرگزاري «انتخاب»، سگ ياد شده به دستور مقامات براي نگهداري به مزرعه ويژه آستان قدس رضوي منتقل شد. 
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲/۶/۱۳۹۳   ۱۲:۴۸
  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    شفا...


    معجزات امام رضا (ع) در طول تاریخ بسیار زیاد بوده است هنوز بسیار معجزه اتفاق مییفته در حرم اقا امام رضا (ع)

    یکی از معجزات در سال 1385 در حرم خود اقا رخ داد :



    خادم های امام رضا (ع) که مثل همیشه در حال عوض کردن گل های بالای حرم امام رضا(ع) بودند . ناگهان گلدان از دست خادم رها میشه و طرفی که بانوان در حال زیارت بودن می افته و روی سر دختری که در کنار شسته بود می افته همه به طرف دختر می رن ...سر دختر کاملا شکافته شده بود و خون همه جا رو فرا گرفته بود سریع این دختر رو به بیمارستان می برند خادم هم که از ترس جرات حرکت نداشت در جای خود می لرزید تا اینکه تقریبا 4 ساعت بعد از حادثه پدر دختر به حرم اومد و سراغ اون خادمی که گلدون از دستش افتاده بود رو گرفت تا اینکه این خادم پدر دختر رو دید ترس همه ی وجودش رو فرا گرفته بود و با خود می گفت ( نکنه دختر فوت شده باشه نکنه .....) که پدر به این خادم رسید و در کمال نا باوری پدر خادم رو بغل و او را بوس می کرد و اشک در چشمان پدر پر شد خادم گفت من سر دختر شما رو شکستم و شما من رو بغل و می بوسید؟؟؟ 

    پدر گفت دختر من از زمانی که به دنیا امد نابینا بود و به مشهد اومده بود تا شفا بگیره زمانی که اون گلدون به سر دخترم خورده بود دکترا می گفتند که به طرز کاملا عجیبی چشمان دخترم بینا و باز شده بود که اقا امام رضا (ع) شفای او رو داد انگاه پدر بلند صدا زد

    يا امام رضا(ع) قربونت برم
  • ۱۴:۱۸   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست
    داستان واقعی : پدر شهید عروس حتما بخوانید

    از کمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتند .

    خانمی گوشی را برداشت.

    مثل همه موارد قبلی با اشتیاق گفتند که بعد از بیست وچندسال انتظار ، پیکر شهید پیدا شده و تا آخر هفته آن را تحویلشان می دهند.

    برخلاف تمام موارد قبلی ، آن طرف خط ، خانم فقط یک جمله گفت :حالا نه. می شود پیکر شهید را هفته آینده بیاورید ؟

    آقا جا خورد اما به روی خودش نیاورد. قبول کرد.

    گذشت .

    روز موعود رسید. به سر کوچه که رسیدند دیدند همه جا چراغانی شده. وارد کوچه شدند.دیدند انگار درخانه شهید مراسم جشنی برپاست.





    در زدند کسی منتظر آنها نبود چون گویی هیچ کس نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیافتد. مقدمه چینی کردند صدای ناله همه جا را گرفت مجلس جشن که حالا معلوم شد مجلس عروسی دختر شهید است به مجلس عزا تبدیل شد تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس بود.

    خودش خواسته بود که پدرش در مجلس عروسی اش حاضر شود به عمد آمدنش را به تأخیر انداخت. عروس گفت تابوت را به داخل اتاق بیاورید. خواست که اتاق را خالی کنند. فقط مادر و داماد بمانند و همرزم پدرش.

    همه رفتند.

    گفت در تابوت را باز کنید. باز کرد.

    گفت: استخوان دست پدرم را به من نشان بده. نشان داد.


    استخوان را در دست گرفت و روی سرش گذاشت و رو به داماد با حالت ضجه گفت: ببین!ببین این مرد که می بینی پدر من است. نگاه نکن که الان دراز کش است روزی یلی بوده برای خودش . ببین این دستِ پدرمن است که روی سرم هست. نکند روزی با خودت بگویی که همسرم پدر ندارد
     
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲/۶/۱۳۹۳   ۱۴:۱۹
  • ۱۴:۲۲   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48279 |46689 پست

    خوشمزه ترین طعام؛


     نمیدانم از کجا بگویم.یعنی اصلا چطوری بگویم…! اونهایی که کربلا رفتنن خوب میدونند که رفتن به این سرزمین یعنی …


    یعنی…


    یعنی عطش!


     یعنی یه شور و حرارت درونی که روز و شبت را به لحظه شماری دوباره برای رفتن به این آستان می سوزاند…


    باید بسوزی و دم نزنی و فقط با اه کشیدن کمی خود را آرام کنی…


    تا نروی متوجه نخواهی شد.


    بگذریم...


    نیمه شعبان بود.


    ومن در کربلا؛


    سال بعد طاقت ماندن در خـانه را نداشــتم.


    هرجور بـود خــودم را گذاشـتم در حــرم امام رضـا علیه السلام.


    فقط آنجا بود که من را آرام میکــرد.


    الان هم همیــن طور هسـتم.


    خیلی وقتها که دلم میگیره و دیگه طاقــت این دنیا  را ندارم از تهران ، عصر سوار اتوبوس میشم و فردا صبح میرسم مشهد مقدس ؛ عصر هم برمیگردم دوباره به تهران!!


    فقط یک زیارت و یک سلام…


    آن سال هم همین طور بود.


    فقط خودم را رسانده بودم که آنجا باشم.


    فقط مثل آدم های دیوونه تو حرم قدم میزدم و گریه میکردم.


    نوحه میخوندم…


    یاد کربلا بودم…


    یاد علقمه…


    یاد ضریح شش گوشه…


    یاد کفین عباس…


    یاد طفلی که بر روی سینه ارباربم بود…


    یاد تله عمه جانم حضرت زینب…


    یاد عطش…


    یاد خیمه گاه…


    یاد بین الحرمین…


    ان لحظه که در بین بین الحرمین می ایستادم و نمیدانستم به کدام گنبد و حرم بیشتر بنگرم…


    بعد دوباذه به خود می اومدم و با امبم رضا حدیث نفس میکردم ؛ یادمه مدام با خودم این نوحه حاج محمود کریمی را خطاب به امام هشتم زمزمه میکردم و ریه میکردم :


    امام رضا ! اذن دخول حــرم تو یاابالفضله…


     دست عطا و کرم تو با ابااللفضله…


    نماز شد؛


    نماز را خواندم؛


    از طرفی دلم میسـوخت که اخــرین نمازم در حـرم رضـوی است و باید عصر برگردم و دوباره داغ فراق حرم امــام رضا علیه السلام  را به جان بخرم و از طرفی به یاد نمازهایی بودم که با فاصله یک متری از ضریح شش گوشه و دقیقا زیر گنبد امام حسین علیه السلام میخواندم…


    نماز تمــوم شد.


    اخرین ساعات حضورم در حرم بود.


    خیلی گرسنه بودم.


    صبحانه هم نخــورده بودم.


    داشتم با خودم قــدم میزدم که از جلوی درب مهمانسرای حـرم رد شدم.


    چشمم ب زائرانی که با دستان پر از غــذای حرم شـاد و خنـدان بیـرون می  آمدنـد و مردمی که برای گرفتن مقداری برنج و نان تبرکی به دنبال آنها بودند…!


    آدمی نیستم و نبودم که از این کارهــا بکنم.


    از طرفی همم خیلی گــرسنه بودم.


    نمیـدونم چی شـد یه لحظه برگشـتم و به گنبــد نـگاه کردم و گفتـم : آقا جان گرسنمه


    دلم میخــواد از غـذای حـرمـت بخورم من مهمــونتم.


    من کسی رو تو این شهــر نـدارم.


    امروز روزه عـیده….


    با خودم گفتم سیــّد چی میگی؟ نکـنه فکر کردی حالا یه دفعــه یه نفر میـگه بیـا برو تو اون هم بـدون ژتون…!!


    خودم به خـودم خندیـدم.


    شروع کــردم به قدم زدن که از حـرم برم بـیرون و یـک خوراکی سـاده بـگیرم که ناگهان چند متر بیشتـر نرفته بـودم که یک مادر میانسـالی صـدام زد !


    پسرم یه لحــظه بیا !


    رفتم جلـــو...


    گفـت : مــادر جان! من مادر شهــید هستم.


    تا گفت مادر شهید هستم بدنم لرزید.


    حس کردم یه شهید داره بهم نگاه میکنه و دنبال مادرشه.


    گفـت : ننه جون از کرمان اومدم ، سواد نــدارم.


    به من گفتن برو کارت پسرت را که شهید شـده نشون بده و غذا حــضرت را بگیر


    میشه کمـکم کنی؟


    منم قبول کردم.


    با هم رفتیم تو ساختمان های اطراف حرم و براش کارهاشو کــردم و یه دونه ژتون گــرفتم.


    اومدیم بیـرون و تا دم مهمانسـرا رسـاندمش.


    میخواسـتــم خداحــافظی کنــم.


    دلم خیلی سوختــه بود.


    یه مــادر شهـید از من خواسته بود یک کار کوچکی براش بکنم….


    یاد مادر خودم افتادم.


    مادری که براش خیلی سخته تنها فرزندش روزی به جبهه ها بره.


    و البته خوب میدونه اگه اتفاقی خدای نکرده برای ناموس و کشور و دین و رهبرش بیفته پسرش زودتر از همه در جبهه هاست.


    یاد پدرم افتادم که بعد از شهادت ۳تا از برادرهاش دیگه زیاد طاقت شهادت و داغ را نداره


    بخصوص اون دو تا برداری که بخاطر پخش اعلامیه های حضرت امام در قبل از انقلاب تیر باران شده بودند…


    تو این فکرها بودم که گفت : تو هم باید بیایی با من داخل!


    گفتم : اخه من که ژتون ندارم!


    گفت : اشکال نداره !با هم میخوریم.


    قبول نمیکردم ولی بدجوری اصرار میکرد.


    بالاخره از بس اصرار کرد قبول کردم.


    باورم نمیشد؛


    رفتیم سره میزهای غذا.



    تا حالا غذایی به آن خوشمزگی نخورده بودم.


    خیلی عجیب بود.


    بیش از غذا شرمنده ارباب مهربونم بودم.


    خواسته ی منو به ثانیــه ای پاسـخ داد.


    اربابم اون موقع به من ،به صدای من و به درخواست من نـگاه کــرده بود.


    امام مـن نگران زائرش بود که تنهــا درحـرمش گرسنه بود.


    فرزند علی و زهرا نگران کوچکترین زائرش بود و لحظه ای از او غفلت نکرده بود.


    شیرین ترین لحظه زندگیت اون لحظه ای است که بدونی امام و رهبرت بهت نگاه میکنند و توشرمنده شون نباشی…


    من میهمان بودم.


    میهمان امام رضا علیه السلام…

    السلام علیک با علی ابن موسی الرضـا علیــه السلام.
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان