خانه
294K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۴:۲۲   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    خوشمزه ترین طعام؛


     نمیدانم از کجا بگویم.یعنی اصلا چطوری بگویم…! اونهایی که کربلا رفتنن خوب میدونند که رفتن به این سرزمین یعنی …


    یعنی…


    یعنی عطش!


     یعنی یه شور و حرارت درونی که روز و شبت را به لحظه شماری دوباره برای رفتن به این آستان می سوزاند…


    باید بسوزی و دم نزنی و فقط با اه کشیدن کمی خود را آرام کنی…


    تا نروی متوجه نخواهی شد.


    بگذریم...


    نیمه شعبان بود.


    ومن در کربلا؛


    سال بعد طاقت ماندن در خـانه را نداشــتم.


    هرجور بـود خــودم را گذاشـتم در حــرم امام رضـا علیه السلام.


    فقط آنجا بود که من را آرام میکــرد.


    الان هم همیــن طور هسـتم.


    خیلی وقتها که دلم میگیره و دیگه طاقــت این دنیا  را ندارم از تهران ، عصر سوار اتوبوس میشم و فردا صبح میرسم مشهد مقدس ؛ عصر هم برمیگردم دوباره به تهران!!


    فقط یک زیارت و یک سلام…


    آن سال هم همین طور بود.


    فقط خودم را رسانده بودم که آنجا باشم.


    فقط مثل آدم های دیوونه تو حرم قدم میزدم و گریه میکردم.


    نوحه میخوندم…


    یاد کربلا بودم…


    یاد علقمه…


    یاد ضریح شش گوشه…


    یاد کفین عباس…


    یاد طفلی که بر روی سینه ارباربم بود…


    یاد تله عمه جانم حضرت زینب…


    یاد عطش…


    یاد خیمه گاه…


    یاد بین الحرمین…


    ان لحظه که در بین بین الحرمین می ایستادم و نمیدانستم به کدام گنبد و حرم بیشتر بنگرم…


    بعد دوباذه به خود می اومدم و با امبم رضا حدیث نفس میکردم ؛ یادمه مدام با خودم این نوحه حاج محمود کریمی را خطاب به امام هشتم زمزمه میکردم و ریه میکردم :


    امام رضا ! اذن دخول حــرم تو یاابالفضله…


     دست عطا و کرم تو با ابااللفضله…


    نماز شد؛


    نماز را خواندم؛


    از طرفی دلم میسـوخت که اخــرین نمازم در حـرم رضـوی است و باید عصر برگردم و دوباره داغ فراق حرم امــام رضا علیه السلام  را به جان بخرم و از طرفی به یاد نمازهایی بودم که با فاصله یک متری از ضریح شش گوشه و دقیقا زیر گنبد امام حسین علیه السلام میخواندم…


    نماز تمــوم شد.


    اخرین ساعات حضورم در حرم بود.


    خیلی گرسنه بودم.


    صبحانه هم نخــورده بودم.


    داشتم با خودم قــدم میزدم که از جلوی درب مهمانسرای حـرم رد شدم.


    چشمم ب زائرانی که با دستان پر از غــذای حرم شـاد و خنـدان بیـرون می  آمدنـد و مردمی که برای گرفتن مقداری برنج و نان تبرکی به دنبال آنها بودند…!


    آدمی نیستم و نبودم که از این کارهــا بکنم.


    از طرفی همم خیلی گــرسنه بودم.


    نمیـدونم چی شـد یه لحظه برگشـتم و به گنبــد نـگاه کردم و گفتـم : آقا جان گرسنمه


    دلم میخــواد از غـذای حـرمـت بخورم من مهمــونتم.


    من کسی رو تو این شهــر نـدارم.


    امروز روزه عـیده….


    با خودم گفتم سیــّد چی میگی؟ نکـنه فکر کردی حالا یه دفعــه یه نفر میـگه بیـا برو تو اون هم بـدون ژتون…!!


    خودم به خـودم خندیـدم.


    شروع کــردم به قدم زدن که از حـرم برم بـیرون و یـک خوراکی سـاده بـگیرم که ناگهان چند متر بیشتـر نرفته بـودم که یک مادر میانسـالی صـدام زد !


    پسرم یه لحــظه بیا !


    رفتم جلـــو...


    گفـت : مــادر جان! من مادر شهــید هستم.


    تا گفت مادر شهید هستم بدنم لرزید.


    حس کردم یه شهید داره بهم نگاه میکنه و دنبال مادرشه.


    گفـت : ننه جون از کرمان اومدم ، سواد نــدارم.


    به من گفتن برو کارت پسرت را که شهید شـده نشون بده و غذا حــضرت را بگیر


    میشه کمـکم کنی؟


    منم قبول کردم.


    با هم رفتیم تو ساختمان های اطراف حرم و براش کارهاشو کــردم و یه دونه ژتون گــرفتم.


    اومدیم بیـرون و تا دم مهمانسـرا رسـاندمش.


    میخواسـتــم خداحــافظی کنــم.


    دلم خیلی سوختــه بود.


    یه مــادر شهـید از من خواسته بود یک کار کوچکی براش بکنم….


    یاد مادر خودم افتادم.


    مادری که براش خیلی سخته تنها فرزندش روزی به جبهه ها بره.


    و البته خوب میدونه اگه اتفاقی خدای نکرده برای ناموس و کشور و دین و رهبرش بیفته پسرش زودتر از همه در جبهه هاست.


    یاد پدرم افتادم که بعد از شهادت ۳تا از برادرهاش دیگه زیاد طاقت شهادت و داغ را نداره


    بخصوص اون دو تا برداری که بخاطر پخش اعلامیه های حضرت امام در قبل از انقلاب تیر باران شده بودند…


    تو این فکرها بودم که گفت : تو هم باید بیایی با من داخل!


    گفتم : اخه من که ژتون ندارم!


    گفت : اشکال نداره !با هم میخوریم.


    قبول نمیکردم ولی بدجوری اصرار میکرد.


    بالاخره از بس اصرار کرد قبول کردم.


    باورم نمیشد؛


    رفتیم سره میزهای غذا.



    تا حالا غذایی به آن خوشمزگی نخورده بودم.


    خیلی عجیب بود.


    بیش از غذا شرمنده ارباب مهربونم بودم.


    خواسته ی منو به ثانیــه ای پاسـخ داد.


    اربابم اون موقع به من ،به صدای من و به درخواست من نـگاه کــرده بود.


    امام مـن نگران زائرش بود که تنهــا درحـرمش گرسنه بود.


    فرزند علی و زهرا نگران کوچکترین زائرش بود و لحظه ای از او غفلت نکرده بود.


    شیرین ترین لحظه زندگیت اون لحظه ای است که بدونی امام و رهبرت بهت نگاه میکنند و توشرمنده شون نباشی…


    من میهمان بودم.


    میهمان امام رضا علیه السلام…

    السلام علیک با علی ابن موسی الرضـا علیــه السلام.
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان