خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه عروسک چهارم



    روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.


    شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.


    عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.


    استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود


    و گفت: بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.


    شاهزاده با تمسخر گفت : من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم!


    عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد


    سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد


    او سومین عروسک را امتحان نمود


    تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد


    استاد بلافاصله گفت : جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته


    دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته


    شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت : پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود


    عارف پاسخ داد : نه و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد


    و گفت : این دوستی است که باید بدنبالش بگردی


    شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.


    با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : استاد اینکه نشد !


    عارف پیر پاسخ داد: حال مجددا امتحان کن


    برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.


    شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت:


    شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند

    چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند
  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه راز خوشبختی


    روزی یک زوج ، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند


    آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند


    تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون بفهمند


    سردبیر میگه : آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟


    شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه : بعد از ازدواج به ماه عسل رفتیم



    برای اسب سواری هر دو ، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم


    اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود


    سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .


    همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت : “این بار اولته”


    دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.


    بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت: “این دومین بارت”


    بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت


    خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.


    سر همسرم داد کشیدم و گفتم : “چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی! دیونه شدی؟ “

    همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت : این بار اولت بود
  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۳/۶/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه و زیبای مردانگی



    او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.


    در حین صحبتهاشان گفتند : چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟


    بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.


    البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود.


    آنها تمامى راه ها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.


    خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و … بود.


    آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند.


    در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!


    بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند.


    خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟


    او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم


    دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم


    و آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند.


    صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند


    اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد


    بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد


    و بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد


    آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟


    براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟



    ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم


    در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.


    این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید.


    آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى.


    سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟


    گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت


    سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد


    تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.


    آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود.


    یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه‌آباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است.


    گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده‌های شهر گندی شاپور نیز دیده می‌شود.


    داستان کوتاه و زیبای مردانگی


  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۳/۶/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه جعبه مخفی



    زن و شوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند


    آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند


    در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز


    یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد


    در همه این سال ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند


    در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد


    پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید


    پس از او خواست تا در جعبه را باز کند داستان



    وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 120 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود


    پیرزن گفت : هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است


    که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم


    پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود


    پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد


    پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟ پس این ها ازکجا آمده؟

    پیرزن در پاسخ گفت : آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام
  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۳/۶/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    http://www.sedayab.com/play.swf" width="160" height="20" id="dewplayer" name="dewplayer"> http://www.sedayab.com/play.swf" /> http://file.sedayab.com/5074.mp3&autostart=1&autoreplay=1&showtime=1&randomplay=1" >
    دريافت کد :: صداياب

  • leftPublish
  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۳/۶/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    درســی بــــزرگ از یـک کـــودک ! ...

    سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.
    ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.
    پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟
    برادر خردسال اندکی تردید کرد و ....
    سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.
    در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.
    سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.
    نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت : آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

    پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود !!
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲۲/۶/۱۳۹۳   ۱۲:۵۹
  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۳/۶/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    هديه اى پر از محبت

    داستان واقعى

    يه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!" 


    کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد. 

    دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد. 

    چند سال بعد، آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد. 

    در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد.

    داخل کیف 57سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیش تری بتوانند به کانون شادی بیایند." 

    این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند. 

    وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد. 

    او احساسهای مردم کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اینجا تمام نشد ... 

    یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که آن ها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد. اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آن ها می رسید. 

    در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد. 

    وقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید. 

    همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید. مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند. 

    در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد. در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم می خورد. این یک داستان حقیقی بود که نشان میدهد خداوند قادر است که چه کارهایی با 57 سنت انجام دهد.
  • ۱۳:۰۰   ۱۳۹۳/۶/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن



    هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...

    ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...

    روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

    ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش.

    من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.

    کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟

    هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟

    بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:

    همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!

    ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:

    تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟

    گفتم: نه !

    گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟

    گفتم: نه !

    گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟

    گفتم: نه !

    گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟

    گفتم نه

    گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟

    گفتم: نه !

    گفت: اصلا عاشق بودي؟

    گفتم: نه

    گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟

    گفتم: نه !

    گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟

    با درماندگي گفتم: آره، .... نه، ... نمي دونم !!!



    ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....



    حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.

    ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟

    جواب دادم: نه !

    ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني
  • ۱۳:۰۲   ۱۳۹۳/۶/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    امید به زندگی


    داستان کوتاه ولی واقعی


    در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

    امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال های قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند

    معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: "تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل"

    معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: "تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است."

    معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: "مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کن ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد."

    معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: "تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابشمی برد."



    خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا ونوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: "خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید."



    خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به "آموز زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

    پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.

    یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

    شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام



    چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.



    چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: "دکتر تئودور استودارد"



    ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد

    تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: "خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم."

    خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: "تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنممن قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم."

    بد نیست بدانید که "تدى استودارد" هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شدهاست



    همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.


     

     
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲۲/۶/۱۳۹۳   ۱۳:۰۲
  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۳/۶/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه اما واقعی و تاثیر گذار


    دستان دعا کننده


    این داستان به اواخر قرن 15 بر می گردد.


    در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18بچه زندگی می کردند برای امرار معاش این خانواده بزرگ،پدر می بایستی18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد.در همان وضع اسفناک آلبرشت و برادرش آلبرت دورر (دو تا از 18 بچه)رویایی را درسرمی پروراندند هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی  شوند، اما خیلی  خوب  می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آنها را برای ادامه تحصیلبه نورنبرگ بفرستد.


    یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب،دو برادر تصمیمی گرفتند با سکه قرعه اندازند و بازنده می باید برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به یادگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی میکرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد. 


    آنها در صبح روز یکشنبه در یک کلیسا سکه انداختند.آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای چهار سال به طور شبانه روزی کار کرد.


    وقتی هنرمند جوان به دهکده بازگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از چهار سال یک ضیافت شام بر پا کردند.بعد از شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سالهایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود،تعارف کرد و چنین گفت:آلبرت برادر بزرگوارم حالا نوبت توست،تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می کنم.


    همه سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت،اشک از چشمان او سرازیر شد.سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت:نه!ازجا برخاست و در حالیکه اشکهایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت،خیره شد و به آرامی گفت:نه برادر،من نمی توانم به نورنبرگ بروم،دیگر خیلی در شده،ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده است.


    قرنها از آن قضیه می گذرد. یک روز آلبرشت دورر برای قدر دانی ازهمه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه داش را صرفا دستها نام گذاری کرد، اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را دستان دعا کننده نامیدند.

     
  • leftPublish
  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۳/۶/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    گریه مرد


    شب گذشته ، مهمان داشتیم . بنابر این زود تر از شب های دیگر به سمت خانه به راه افتادم و در میدان ولی عصر (عج) دربست ، سوار یک تاکسی پیکان قدیمی شدم .


    با راننده اش آشنا بودم . قبلاً سوار ماشین اش شده بودم.


    به سنت مردم کاوی روزنامه نگاری ام ، عادت ندارم فرصت ها را برای گفت و گو  با مردم از دست بدهم و سر سخن را با راننده جوان تاکسی که جوانی رنگ پریده بود و سی و اندی ساله نشان می داد ، باز کردم.


    ابتدا از کارت سوختش گفت : که از ابتدای سهمیه بندی بنزین به دستش نرسیده و او در تمام این مدت ، بنزین را از بازار آزاد تهیه کرده است و البته از پیگیری های یک ساله اش گفت و از این که چقدر او را سردوانده اند بین تاکسیرانی و پلیس و پست و شرکت نفت !.


    سپس به تلخی گفت : ما از کجا شانس آورده ایم که از کارت سوخت شانس بیاروریم؟!


    و بعد از آن ، از تصادفی گفت که چهار سال پیش برایش اتفاق افتاد :


    پیاده بودم ، نفهمیدم موتوری از کجا رسید ، چطوری زد و چطوری در رفت. فقط می دونم لگن ام شکست و استخون های پام خرد شد ، هزینه بستری و دارو و درمانم ، شش میلیون تومان شد . خانه ای را رهن و اجاره کرده بودم 500 هزار تومان رهن و الباقی اجاره.


    برای تامین هزینه های درمانم ، خانه را پس دادم ، 500 هزار تومان را گرفتم و اسباب و اثاثیه بزرگ خانه مثل یخچال ، تلویزیون ، فرش و... را فروختم و مابقی پول رو قرض کردم تا با بیمارستان تسویه حساب کردم و بعد از این کار که دیدم آس و پاس هستم به ناچار با همسرم به خانه ی پدری ام رفتم.


     


    همسرم ، تازه  باردار بود و خودش هم نمی دانست . برای همین هم بارها و بارها هنگام عکس برداری از پایم ، وارد اتاق رادیولوژی شد. مسوولان رادیولوژی به او گفته بودند : بیا پای همسرت را بگیر تا تکان نخورد و الا مجدداً عکس برداری کنیم ، هزینه تان بالا می رود.


    با این کار د ر اتاق رادیولوژی و اشعه های خطر ناک آن ، آتشی بر جان زندگی ام شد. بچه ام بانقص عضو به دنیا آمد و قلبش هم دچار مشکل بود ... و اکنون سه ساله که با این رنج دائمی زندگی می کنیم ؛ با کودکی که فقط یه قلم از دارو هایش در هفته 60 هزار تومان می شود و معالجه قلبش و آنژیوگرافی ، جراحی دستان و هزار مشکل دیگر. هر شب که به خانه می روم ، می گوید بابا برایم لپ لپ بخر و من با خود می گویم از کجا هر شب 1000 تومان پول لپ لپ بدهم برای این بچه ؟!


    چندی پیش هم به بهزیستی رفتیم تا بلکه بچه ام را حمایت کنند ، قبول نکردند و پس از مدتها دوندگی 600 هزار تومان وام دادند که به درد و علاج بچه ام برسم و البته همان اول کار 40 هزار تومان از 600 هزار تومان را به عنوان عوارض و مالیات و کار مزد و... کسر کردند.


    اینک ، منم و این تاکسی قدیمی و اجاره خانه و هزینه های سر سام آور زندگی و خرج درمان کودکم و شبهایی که از شرم چشمان معصومش دیر به منزل می روم و پشت این فرمان گوشه ای خلوت از خیابان های تهران گریه می کنم... .


    راننده این ها رو می گفت و در تمام مسیر ، آرام و بی صدا اشک می ریخت و من هنگامی که از ماجرای وام 600 هزار تومانی و کسر 40 هزارتومان از این وام ناقابل را گوش می کردم ، ماجرای اخیر وکیلان همین راننده در مجلس و آن وام 100 میلیونی که دعوا سر معوض ویا بلا عوض بودنش هست فکر می کردم.


    هنوز اشک مرد جوان را که در حوالی میدان ولی عصر (عج) تهران با آن تاکسی رنگ رو رفته اش زیاد می بینمش ، جلوی چشمانم هست و عکسی از پسر کوچک و بیمارش که از کیفش در آورد و پشت چراغ قرمز خیابان معلم ، نشانم داد.


     


    این داستان واقعی است.!!.

     
  • ۱۳:۱۳   ۱۳۹۳/۶/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    سارا کوچولو دخترک لواشک فروش


    درود،درودی دوباره خدمت شما دوست عزیزم که وقتتون رو می گذارید و به وبلاگ من سر میزنید خوشحال میشم وقتی می بینم هنوزم کسانی هستن که به موضوع فقر اهمیت میدن وقتشونو میزارن واسه اینکه راجبش بیشتر مطالعه کنن و احساس همدردی دارن با اقشار فقیر جامعه!


    امروز دوباره اومدم با یه پست جدید خیلی وقت بود که پستی نداشتم راستش الان دو تا داستان دارم ولی نمی دونم کدومشون رو بهتره بزارم براتون!


    پس داستان دخترهای لواشک فروشو میزارم!


    شب بود حدودا ساعت 8 کناره ساحل نشسته بودمو با هندزفوری داشتم آهنگ گوش میدادم غرق در آهنگ بودم که ناگهان گرمی دستی کوچک رو روی شونه هام احساس کردم،سرمو برگردوندمو به پشته سرم نگاه کردم دختر بچه ای پشت سرم وایساده بود هندزفوری رو از گوشم دراوردم از لباساش معلوم بود که فقیره یه جاکت صورتی تنش بود و چندجاشم پاره پوره بود.


    گفتم سلام کوچولو خوبی؟سلام کرد گفت آقا لواشک دارم ازم می خری ؟گفتم نه نمی خوام لواشک دوس ندارم آدامس نداری گفت نه فقط از این لواشکا دارم


    یه دختر دیگه هم از راه رسید ازش پرسیم چیکارته ؟گفت خواهر کوچیکمه اسمش سارا ه منم زهرا هستم


    بزرگه 9 سالش بود کوچیکه 7 سالش


    2 تومان دادم بزرگه گفتم بهم لواشک بده لواشکای پنجاه تومنی بود اما دونه ای دویست و پنجاه می فروخت چهار تاشو بهم داد و یه مشت پول خورد از جیبش دراورد که بهم بده بهش گفتم نمی خواد باقیش باشه واسه خودت


    تشکر کردو رفت آبجی گوچیکش به من گفت آقا از منم می خری ؟هزار تومان دادم بهش گفتم آره 4 تا بهم بده


    خیلی خوشحال شد چهار تا لواشک بهم داد تشکر کرد خواست بره گفتم وایسا ببینم سارا خانوم لواشک دوست داری ؟گفت آره گفتم خودتم میخوری از لواشکات ؟گفت نه آخه اینارو بابام میخره که بفروشیم آخره شبم پولشو می خواد.


    دو تاشو بهش دادم گفتم این دوتارو تو بخور دوتا دیگشم خودم می خورم یه لبخند خوشگل زد گفت دستت درد نکنه عمو گرفت و رفت!


    چند دقیقه بعدش یه لواشک فروش دیگه اومد بهش گفتم خریدم از اونا و نمی خوام دیگه اون بزرگتر بود کلی سه پیچم شد و گیر داد که بخرم منم یکم به حرفش گرفتم و شروع کردیم با هم حرف زدن


    اونم نشست پیشم


    دختر عموی اون دو تا بود،گفت باباشون دیسک کمر داره مامانشونم مرده اما نگفت چطوری باباشون خیلی بدهکار بوده واسه همین این دوتارو میفرستاده تا براش پول در بیارن


    دختر عموشونم فقیر بوده وقتی میبینه این دوتا کار می کنن اینم میادو کار می کنه!


    خلاصه آخرش یه پنج هزاری دراوردم دادم گفتم هزار تومنشو لواشک بده یهو پولمو برداشت و دوید رفت!یکم اونطرف تر ایستاد گفت پولت واسه خودمه لواشکم نمی دم!


    منم خندم گرفت آخه دختره خیلی شیرین زبون بود گفتم باشه واسه خودت راهمو گرفتم برم دوید اومد پیشم گفت واقعا واسه خودم ؟گفتم آره واقعا واسه خوده خودت!


    یه بوس کرد منو و دوید و رفت!


    دیشب بعد از 1 ماه دوباره رفتم کناره ساحل می دونستم که هرشب این دورو بر لواشک میفروشن!منتظر بودم بیان و ازشون لواشک بخرم اما خبری نشد ازشون!


    چند دقیقه گذشت دختر عموی زهرا و سارا اومد گرفتمش هنوز منو یادش بود سلام کرد یکم باهاش حرف زدم


    گفتم از دختر عمو هات چه خبر ؟


    صداش به لرزه افتاد اشاره کرد سمت خیابون حدودا چند صد متر اون طرف تر !


    گفت سارا 2 هفته پیش تصادف کرد تو خیابون با یه ماشینی و مرد!


    وقتی اینو شنیدم بغضم ترکید سرمو لای دستام گرفتمو شروع کردم به گریه کردن


    سرمو که بلند کردم دیگه خبری نبود از دختر عمو!اونم رفته بود


    همش چهره معصوم سارای 7 ساله جلوی چشمم بود نشسته بودم لب ساحلو واسش گریه می کردم!


    این داستان واقعی بود و برای خودم اتفاق افتاده بود!


    هم ناراحتم بخاطر سارا و هم خوشحالم،خوشحال از اینکه پاک از دنیا رفت و توی این دنیا نموند و قبل از اینکه کارنامه اعمالش پر بشه از خط های سیاه از این دنیا باره سفر رو بست!

     
  • ۱۳:۱۴   ۱۳۹۳/۶/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    دختر نابينا

    چندین سال پیش، دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطر نابینا بودن از خویش متنفر بود. او از همه نفرت داشت الا نامزدش. روزی، دختر به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند، آن روز، روز ازدواجشان خواهد بود. تا این که سرانجام شانس به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به دختر اهدا کند. آن گاه بود که توانست همه چیز، از جمله نامزدش را ببیند. پسر شادمانه از دختر پرسید: آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده؟ دختر وقتی که دید پسر نابیناست، شوکه شد! بنابراین در پاسخ گفت: «متاسفم، نمی توانم با تو ازدواج کنم، چون تو نابینایی».

    پسر در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت، سرش را پایین انداخت و از کنار دختر دور شد. بعد رو به سوی دختر کرد و گفت: «بسیار خوب، فقط ازت خواهش می کنم مراقب چشمان من باشی».
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲۲/۶/۱۳۹۳   ۱۳:۱۵
  • ۱۸:۰۱   ۱۳۹۳/۶/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    یکی از ویژگی های انسان




    روزی شاگرد به استاد گفت : استاد می خواهم یکی از مهم ترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟

    استاد گفت:واقعاٌ می خواهی آ ن را فرا بگیری ؟


    شاگرد گفت: بله با کمال میل.


    استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم.


    شاگرد قبول کرد.


    استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آن کودکان مشغول بازی بودند، برد.


     استاد گفت:خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.


     مکالمات بین کودکان به این صورت بود؛


    الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بودی.


    نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی


    اصلاً چرا من هیچ وقت نباید فرار کنم؟


    و حرف هایی از این قبیل...


    استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند. انسان نیز اینگونه است . او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است ازحقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد. تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویژگی های انسان را برای تو بگویم و من آ ن را در چند کلام خلاصه می کنم : تلاش برای فرار از زندگی

     
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲۲/۶/۱۳۹۳   ۱۸:۰۳
  • ۱۸:۰۲   ۱۳۹۳/۶/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    "هركسی لیاقت بهشت را ندارد..."




    هر وقت دلش می گرفت به كنار رودخانه می آمد

    در ساحل می نشست و به آب نگاه می كرد...


    پاكی و طراوت آب غصه هایش را می شست.


    اگر بیكار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گل بازی میكرد.


    آن روز هم داشت با گل های كنار رودخانه، خانه می ساخت.


    جلوی خانه باغچه ای درست كرد و توی باغچه چند ساقه علف و گل صحرایی كاشت.

    ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه كرد


    زبیده خاتون(همسر خلیفه) با یكی از خدمتكارانش یه طرف او آمد،


    به كارش ادامه داد.


    همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول چه می سازی!؟


    بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم!


    همسر هارون كه می دانست بهلول شوخی می كند گفت: آن را می فروشی!؟


    بهلول گفت: می فروشم!


    -قیمت آن چند دینار است؟


    -صد دینار...!


    زبیده خاتون گفت: من آن را می خرم!


    بهلول صد دینار را گرفت و گفت:


    این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم!!!


    زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.


    بهلول سكه ها را گرفت و به طرف شهر رفت،


    بین راه به هر فقیری رسید یك سكه به او داد.


    وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

    زبیده خاتون همان شب، در خواب وارد باغ بزرگ و زیبایی شد،


    در میان باغ قصرهایی دید كه با جواهرات هفت رنگ تزیین شده بود.


    گلهای باغ عطر عجیبی داشتند.


    زیر هر درخت چند كنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند.


    یكی از كنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:


    این قباله همان بهشتی است كه از بهلول خریده ای!!!

    وقتی زبیده از خواب بیدار شد،


    از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را كه دیده بود برای هارون تعریف كرد.

    صبح زود هارون یكی از خدمتكارانش را نزد بهلول فرستاد


    وقتی بهلول به قصر آمد هارون به او خوشامد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال كرد.


    بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:


    یكی از همان بهشت هایی كه به زبیده فروختی به من هم بفروش

    بهلول سكه ها را به هارون پس داد و گفت: به تو نمی فروشم!!


    هارون گفت: اگر مبلغ بیشتری بخواهی حاضرم بدهم.


    بهلول گفت: اگر هزار دینار هم بدهی نمی فروشم!


    هارون ناراحت شد و پرسید: چرا؟


    بهلول گفت: زبیده خاتون آن بهشت را ندیده خرید،

    اما تو می دانی و میخواهی بخری، من به تو نمی فروشم...!
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲۲/۶/۱۳۹۳   ۱۸:۰۳
  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۳/۶/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه تاثیر گذار مترسک




    آن شب بهاری را به یاد بیاور مترسک!. همان شبی که بی‌خوابی به سرم زد و نیمه شب با پای برهنه به سراغت آمدم. کنارت روی علفها دراز کشیدم. آسمان آنقدر آبی بود که حتی تاریکی شب هم نمی‌توانست آن را بپوشاند.

    ـ صدای جیرجیرکها را می‌شنوی مترسک!؟

    ـ

    - چرا حرف نمی‌زنی؟ خوابی؟‌

    ـ

    ـ آخه تو چرا همیشه به آسمون نگاه می‌کنی.


    ـ نمی‌دانم، اما از وقتی یادم می‌آید آسمان را بیشتر را از زمین دوست داشتم. شاید آنچه من به‌دنبالش هستم از آسمان می‌آید.


     اون چیه؟ کیه؟
    آن شب بهاری را به یاد بیاور مترسک!. همان شبی که بی‌خوابی به سرم زد و نیمه شب با پای برهنه به سراغت آمدم. کنارت روی علفها دراز کشیدم. آسمان آنقدر آبی بود که حتی تاریکی شب هم نمی‌توانست آن را بپوشاند.


    ـ صدای جیرجیرکها را می‌شنوی مترسک!؟


    ـ


    - چرا حرف نمی‌زنی؟ خوابی؟‌


    ـ


    ـ آخه تو چرا همیشه به آسمون نگاه می‌کنی.


    ـ نمی‌دانم، اما از وقتی یادم می‌آید آسمان را بیشتر را از زمین دوست داشتم. شاید آنچه من به‌دنبالش هستم از آسمان می‌آید.


     اون چیه؟ کیه؟


    ـ


     کی میاد؟
    ـ
      لجم می گیرد، می دانم اگر تا صبح هم این سوالها را تکرار کنم، باز هم جوابی نمی دهی با حرص داد میزنم:

    - لجباز یکپای کچل!


     شب ادامه دارد و جوابت همچنان سکوت است و سکوت!
    حالا که بزرگ شده ام، سکوت را فهمیده ام .اما اینجا زندگی همیشه با صدای قیژ قیژ خشک و سردی، مدام و پیوسته به پیش می رود. انگار که در تهیگاه یک چرخ دنده بزرگ زندگی میکنم. بعضی وقتها که به مرز دیوانگی می رسم، از شهر می گریزم و پناه می آورم به کودکیم. می آیم به همین دشت و دراز می کشم همان جایی که زمانی، مثل یک درخت از زمین سبز شده بودی. تکیه میدهم به پای چوبیت و منتظر می مانم تا برایم حرف بزنی.


    حالا که از سی سالگی گذشته ام، حالا که بزرگ شده ام، می دانم که درک سکوت نوعی فضیلت است، می دانم که در سکوت رازیست از جنس خودش، یک راز ساکتِ سر به مهر که هیچ وقت گشوده نمی شود.


    مترسک! حالا معنای تمام چیزهایی که در هفت سالگیم می گفتی، درک می کنم . اما یک چیز را هنوز نمی دانم، چیزی که عذابم می دهد:
    چرا ما آدمها زود بزرگ می شویم و دیر می فهمیم؟
    سکوتت این بار خیلی طولانی شده. بدون اینکه نگاهت کنم ـ مثلا قهرم ـ با لحنی که دلخوریم را نشانت بدهم میگویم:


    - اگه حرف نزنی میرما!


    خمیازه عمیقی میکشی، دهانت تا انتها باز می شود جوری که فکر میکنم همه ماه را یکجا می خواهی ببلعی.
     - می دانی پسر!؟ سکوت شبیه ترین چیز به حقیقت است. نمی شود به آن اشاره کرد،اگر بگویی: عجب سکوت زیبایی! سکوت میمیرد. حقیقت هم به همین اندازه شکننده است.
    روزی بادی که از سرزمین چین آمده بود برایم داستانی تعریف کرد که یک شب فیلسوف بزرگی شاگردانش را در یک بیابان دور، جمع کرده بود تا سکوت را به آنان بیاموزد، فیلسوف با حرارت در مورد سکوت حرف می زد و می گفت:


    به این سکوت عمیق گوش فرا دهید و خود را در آن غرق سازید تا رازهای خلقت بر شما گشوده شود. هر چه راز و رمز در این جهان لا یتناهی است، در همین سکوت نهفته است. گوش فرا دهید تا نجوای یگانه هستی را بشنوید
    شاگردان با دقت به حرف های استاد گوش می کردند و با دهان باز و چشمان گرد شده منتظر بودندتا هر لحظه حقایق ناگشوده هستی بر آنان آشکار شود که ناگهان از دل تاریکی فریادی به گوش رسید:
    - تو در مورد کدام سکوت حرف میزنی؟ همان لحظه که تو به این بیابان پا گذاشتی سکوت هم از اینجا کوچ کرد. سکوت جایی است که تو نباشی ابله!


    این حرفها را دیوانه ای گفت که سالهای سال، تک و تنها، در سکوت آن بیابان زندگی  کرده بود. بعد از مدتها این اولین جمله ای بود که از دهانش خارج می شد.

    فیلسوف به ناگاه ساکت شد و دیگر کلامی از دهانش بیرون نیامد و تا آخر عمر، مثل سنگ ساکن و بی صدا شد، یک کرو لال مادرزاد، غرق شده درمکاشفه ای ابدی، 
    علفها، خیس و سردند، پشتم کرخت و بی حس شده است. دارد سردم می‌شود. می‌نشینم و زانوهایم را بغل می‌کنم. سکوت است و سیاهی، فقط جیرجیرکها آواز می‌خوانند.


    ـ مترسک! تو می‌دونی چرا جیرجیرکها همیشه دارن می‌خونن؟
    ـ به همان دلیل که تو همیشه سوالهای عجیب و غریب می پرسی!.
    می خندی و باز به آسمان نگاه می کنی.

    تکیه می دهم به پای چوبیت و سعی میکنم سکوت را بفهمم.

    شب آرام است و سنگین. انگار خود شب هم به خواب رفته است. ستاره‌ها همه جا را اشغال کرده‌اند و مدام به زمین چشمک می‌زنند. هنوز نمی‌دانم این همه ستاره را خدا برای چه خلق کرده است. آیا مهتاب برای آسمان شب کافی نبود؟ همان‌طور که خورشید برای آسمان روز؟‌

    نسیمی آرام از کنارمان رد می‌شود، علفها تا کمر خم می‌شوند. دشت می‌جنبد. موجی رقص‌کنان تا انتهای دشت می‌رود و در سیاهی گم می‌شود. خش‌خش علفها می‌ترساندم. مجبور به حرف‌زدن می‌شوم.

    ـ مترسک! تو هم مثل من شبها دلت می‌گیره؟


    نگاهت را از آسمان می‌گیری و به من چشم می‌دوزی. صورت سفیدت در مهتاب می‌درخشد. زغال را از کنار پای چوبیت برمی‌دارم و دوچشم می‌کشم که به من زل‌زده‌اند. هرچه سعی می‌کنم نمی‌توانم لبخند بر صورتت بکشم. بی‌خیال می‌شوم. می‌نشینم و منتظر می‌مانم تا حرف بزنی.
    ـ شب تاریک است و سکوت تاریکی‌اش را عمیق‌تر می‌کند. با این وجود فقط در شبهاست که آدمها می‌توانند دورترین نقاط دنیا را ببینند. می‌بینی آن ستاره‌ها را؟ آنها دورترین نقاطی‌اند که آدمها می‌توانند ببینند. اما روز با آنکه خورشید همه جا را روشن می‌کند آدمها فقط می‌توانند اطرافشان را ببینند. درختها، تپه‌ها، و حداکثر کوهها. نور برای دیدن لازم است، اما کافی نیست. حتی بعضی‌وقتها خود نور کورکننده می‌شود.

    آدمها فقط شبها که کرانه‌های جهان به رویشان گشوده می‌شود، می‌فهمند که دنیا چقدر بی‌انتهاست و خودشان چقدر کوچک و ناچیزند و در این دنیای بزرگ تنهایی آدمها هم هی باد می‌کند وبزرگتر می‌شود. آن وقت دلشان می‌گیرد. سکوت می‌کنند و در رویاهای خود غرق می‌شوند. آدمها از این دنیای بی انتها ی ناشناخته به دنیای درونشان پناه می‌برند. مثل کودکی که در آغوش مادرش آرام می‌گیرد.
    کمی سکوت میکنی. نگاهت را به روی دشت می‌کشانی و ادامه می‌دهی.

    ـ نگاه کن. ببین چطور مهتاب همه چیز را درخشان کرده است. نور مهتاب نرم و بی‌صدا بر اجسام می‌نشیند و آرام در آنها نفوذ می‌کند و ذاتشان را آشکار می‌سازد. اما نور خورشید تیز و شتاب‌زده به پوستة اشیا برخورد می‌کند و منعکس می‌شود و آنچه به ما نشان می‌دهد، فقط شکل ظاهری است. مهتاب دنیای دیگری را بر ما آشکار می کند که در روز تاریک است. دنیایی که باید در سکوت و سیاهی شب تماشایش کنیم.
    وقتی کنار تو بودم مترسک! دنیا برایم دوست‌داشتنی‌تر می‌شد. ترسم از بین می‌رفت و جایش را هزاران سؤال عجیب‌و‌غریب می‌گرفت که همیشه برایشان جواب داشتی. اما حالا در زندگیم چیزی گم شده است. نه سؤالی دارم و نه کسی که برایش پاسخی داشته باشد. مثل اینکه چیزی که از آن می‌ترسیدم بر سرم آمده است. من بزرگ شده‌ام مترسک!

    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲۴/۶/۱۳۹۳   ۱۲:۲۸
  • ۱۲:۳۱   ۱۳۹۳/۶/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه قهوه نمکی






    اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد. آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد،  “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام  می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش. مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه. بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم— قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم. اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، ” مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد “شیرینه”

     
  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۳/۶/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه ساده اما عاشق





    از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه‌ی بی‌پایانی را ادامه می‌دادند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آن‌ها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی‌گردیم…» چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی‌حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آن‌ها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشقمخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.
  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۳/۶/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه متاسفم...



    قدم های ارام از اتاق عمل خارج شد.... نگاهش به خانواده ای افتاد که منتظر حرفی از جانب او بودند... مثل همیشه میپرسیدند:دکتر چی شد؟عمل چطور پیش رفت؟



    از اتاق عمل خارج میشود و میگوید:متاسفم...



    قدم های ارام از اتاق عمل خارج شد....

    نگاهش به خانواده ای افتاد که منتظر حرفی از جانب او بودند...

    مثل همیشه میپرسیدند:دکتر چی شد؟عمل چطور پیش رفت؟

    سرش را بالا برد...در چشم های یکی از کسانی که از او سوال میکرد نگاه کرد و پاسخ داد:متاسفم...هرکاری میتونستیم براشون کردیم اما وسط عمل تحمل نکرد و از دست رفت...

    بعد از کنارشان عبور کرد و رفت...

    صدای گریه شنید...

    صدای ناله شنید...

    حتی شنید پسر کوچک زنی که زیر عمل تمام کرد گفت:خیلی بی رحمی دکتر...مامانم رو گرفتی میای میگی متاسفم؟

    بعد رویش را از او گرفت و رفت در اغوش مردی...پدرش بود؟عمویش بود؟

    نمیدانست...اما خبر داشت که دیگران هم با ان کودک موافق بودند...

    چندین بار پس از دادن خبر یقه اش را گرفته بودند و او را به بی رجمی متهم کرده بودند...چندین بار گفته بودند قاتل...

    چه میدانستند وقتی اولین بیمار زیر دستش جان داد دوماه افسرده بود؟چه میدانند از دل او؟

    چه میدانند وقتی میاید و میگوید متاسفم هم پیش انها شرمنده شده است هم پیش بیماری که میداند روحش در اتاق عمل حضور دارد و هم پیش خداوند؟

    چه میدانند چقدر سعی کرده است تا موقع خروج از اتاق عمل چهره ای عادی داشته باشد؟

    چه میدانند از غم های او؟از شرمندگی هایش؟

    با یاد اوردی این روز هایی که بیمارانش زیر دستش تمام میکنند تمام ان انسان هایی که در تمام عمر نجات داده را فراموش میکند وباز احساس گناه میکند....یادش میرود از بهترین جراحان قلب در دیناست...

    اما در نهایت چه میتواند بگوید؟

    چه بگوید به جای متاسفم؟

    فقط باز هم وقتی بیماری را از دست میدهد...

    از اتاق عمل خارج میشود و میگوید:متاسفم...

     
  • ۱۲:۳۵   ۱۳۹۳/۶/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه جالب چه کسى کر است



    مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمى‌دانست این موضوع را چگونه با او در میانبگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگى‌شان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت.



    دکتر گفت براى این که بتوانى دقیق‌تر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است  آزمایش ساده‌اى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو:



    «ابتدا در فاصله چهار مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنید همین  کار را در فاصله سه متری تکرار کن. بعد در دو مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.»



    آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته   بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود



    چهار متر است. بگذار امتحان کنم.



    سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام چى داریم؟







    جوابى نشنید.



    بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: عزیزم شام چى داریم؟



    باز هم پاسخى نیامد.



    باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً دو



    متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم شام چى داریم؟



    باز هم جوابى نشنید.



    باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد.



    این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟



    زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین بار مى‌گویم: خوراک مرغ!







    نتیجه اخلاقى



    مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر مى‌کنیم در دیگران نباشد و عمدتاً در خود ما باشد!
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان