خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۱۰:۲۰   ۱۳۹۳/۹/۴
    avatar
    سارا صار
    دو ستاره ⋆⋆|4522 |2209 پست
    مونا جونم داستانهای جالب و اموزنده ای گذاشتی من که لذت بردم . تحمل داستانهای غمگین رو ندارم مخصوصا اونی که میخاست زنشو طلاق بده حسابی اشکمو در آورد . با اون گنجشکی که با خدا قهر کرده بود ...
  • ۱۰:۳۰   ۱۳۹۳/۹/۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    قربونت برم ساراجان
    اشك نريز عزيز دلم
    داستان هاي مختلفي گذاشتم عزيز وقت داشتي از اول بخون
  • ۱۰:۴۱   ۱۳۹۳/۹/۴
    avatar
    سارا صار
    دو ستاره ⋆⋆|4522 |2209 پست
    ممنون مونا جان من تا حالا این تاپیکو ندیده بودم .حتما همشونو میخونم .
  • ۱۰:۴۴   ۱۳۹۳/۹/۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۳/۹/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبا و آموزنده” آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ؟”

    داستان زیبا و آموزنده آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ؟

    مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.

    استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.

    مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: “عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”

    استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.

    سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.

    استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!”

    مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: “اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!”

    استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟

    اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.”

    استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.

    چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟”

    استاد لبخندی زد و گفت: “من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم…

    نتیجه اخلاقی: خود را به خدا بسپار و از طوفانهای زندگی هراسی نداشته باش چون خدا کنار تو و مواضب توست
  • leftPublish
  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۳/۹/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبا و آموزنده : پند حکیمانه لقمان به پسرش



    داستان زيبا و آموزنده : پند حکیمانه لقمان به پسرش

    روزی لقمان به پسرش گفت: «امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی.»


    پسر لقمان گفت: «ای پدر، ما خانواده ای بسیار فقیر هستیم. من چگونه می توانم این کارها را انجام دهم؟»


    لقمان جواب داد: «اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.

    اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی، در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است؛ و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری، آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.
  • ۱۱:۳۶   ۱۳۹۳/۹/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان آموزنده و زیبای؛ ابوریحان بیرونی و مرد مزدور



    روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد . شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت .


    فردای آن روز ، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد .


    که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود . یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید : چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟!


    ابوریحان گفت : یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.


    شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد .

    ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ایی بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد .
  • ۱۱:۳۷   ۱۳۹۳/۹/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    ماجرای خیلی زیبا و واقعی “انسانیت در این روزهای سخت…”



    چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , ۳نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود .


     


    ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,


    به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد .


    خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,


    دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,


    دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,


    همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,


    من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,


    ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,

    یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم …
  • ۱۲:۰۹   ۱۳۹۳/۹/۱۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان جالب سنجش !!



    wwwjazzaab.ir - داستان کوتاه و جالب سنجش!



    پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسدو شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.


    پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»




    زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»


    پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»


    زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.


    پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.


    پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: « پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

    پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»
  • ۱۰:۰۷   ۱۳۹۳/۹/۲۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    پيرمرد بيمار







    شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی چشم به پیر مرد بیمار دوخته بود نگاهی انداخت.

    پیر مرد قبل از اینکه از هوش برود مدام پسر خود را صدا میزد.

    پرستار نزدیک پیر مرد شدو آرام در گوش او گفت:" پسرت اینجاست او بالاخره آمد."

    بیمار به زحمت چشمانش را باز کردو سایه ی پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.

    بیمار سکته قلبی کرده بود و دکتر ها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.

    پیر مرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشمانش را بست.

    پرستار از تخت کنارکه دختری روی آن خوابیده بود یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند.بعد از اتاق بیرون رفت.در حالی که مرد جوان دست پیر مرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد .

    نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه های اضطراری را فشار داد.

    پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود.

    مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و گفت:"ببخشید این پیر مرد چه کسی بود؟؟"

    پرستار با تعجب گفت:"مگر او پدر شما نبود؟"

    مرد جوان گفت:"نه دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را دیدم."بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود اشاره کرد.

    پرستار با تعجب پرسید:"پس چرا همان دیشب نگفتید که پسرش نیستی؟".

    مرد جوان پاسخ داد:" فهمیدم که پیر مرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند ولی او نیامده بود.آن لحظه که دستم را گرفت فهمیدم که او آنقدر بیمار است که نمیتواند مرا از پسرش تشخیص بدهد . من میدانستم که او در آن لحظات چه قدر به من احتیاج دارد.....".
  • leftPublish
  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۳/۹/۲۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    کلا مونا جان من اول لایک می کنم بعد داستانتو می خونم
  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۳/۹/۲۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    عزيزمي تو
  • ۱۳:۲۴   ۱۳۹۳/۹/۲۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان دلقک و روانشناس


    روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.
     مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی، از خیلی ها از مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود. مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کرد و گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم
  • ۱۳:۲۷   ۱۳۹۳/۹/۲۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    غمگین ترین داستان دنیا




    یه زمانی یه جایی یه پسری عاشق یه دختر نابینا بود.

    یه روز این پسر عاشق از این دختر نابینای قصه ما میپرسه اگه بتونه بازم دنیا رو با چشماش ببینه بازم عاشق پسر میمونه.

    دخترک گفت آره.


    چند وقت بعد دو تا چشم واسه پیوند برای این دختر پیدا شد.


    دختر قصه ی ما تونست دوباره دنیا رو با چشمهاش ببینه.

    رفت سراغ پسرک و دید که پسر قصه ی ما کوره.

    پسر از دختر پرسید حاضری بازم باهام بمونی.

    و دختر با قاطعیت تمام گفت نه هرگز.

    پسرک نابینا لبخند تلخی زد و آروم گفت چشمامو خیلی خیلی دوست داشتم قول بده مواظبشون باشی
  • ۱۳:۳۵   ۱۳۹۳/۹/۲۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    واقعأ چقدر فقير هستيم





    روزي يک مردثروتمند،پسربچه کوچكش رابه يک ده بردتابه اونشان دهدمردمي که درآنجازندگي ميکنندچقدرفقيرهستند.


     آنهايک روزويک شب رادرخانه محقر يک روستايي به سربردند . 


    درراه بازگشت ودرپايان سفر،مردازپسرش پرسيد : نظرت درموردمسافرتمان چه بود؟


    پسرپاسخ داد «عالي بودپدر» 


    پدرپرسيد:  آيابه زندگي آنها توجه کردي؟ 


    پسرپاسخ داد:   فكرميکنم 


    پدرپرسيد :چه چيزي ازاين سفريادگرفتي؟


    پسرکمي انديشيد وبعد به آرامي گفت:فهميدم که مادرخانه يك سگداريم وآنها چهارتا.


     مادرحياط مان فانوسهاي تزئيني داريم وآنهاستارگان رادارند


      حياط مابه ديوارهايش محدود ميشوداماباغ آنها بي انتهاست 


    درپايان حرفهاي پسر،زبان مردبندآمده بود پسراضافه کرد


      متشكرم پدرکه به من نشاندادي که  (((ماواقعأچقدرفقيرهستيم)))

  • ۱۳:۴۴   ۱۳۹۳/۹/۲۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست




    داستان بسيار زیبا بدترين سيلي که خوردم


    پشت چراغ قرمز تو ماشين داشتم با تلفن حرف ميزدم و براي طرفم شاخ و شونه ميکشيدم که


    نابودت ميکنم ! به زمين و زمان ميکوبمت تا بفهمي با کي در افتادي!


    زور نديدي که اينجوري پول مردم رو بالا ميکشي و........ خلاصه فرياد ميزدم


    يه دختر بچه يه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ي ماشين نميرسيد هي ميپريد بالا و


    ميگفت آقا گل ! آقا اين گل رو بگيريد....


    منم در کمال قدرت و صلابت و در عين حال عصبانيت داشتم داد ميزدم و هي هيچي


    به اين بچه ي مزاحم نگفتم !


    اما دخترک سمج اينقد بالا پايين پريد که ديگه کاسه ي صبرم لبريز شد و سرمو آوردم از پنجره بيرون


    و با فرياد گفتم: بچه برو پي کارت ! من گـــل نميخـــرم ! چرا اينقد پر رويي! شماها کي ميخواين ياد


    بگيرين مزاحم ديگران نشين و....


    طفلي دخترک ترسيد... کمي عقب رفت ! رنگش پريده بود ! وقتي چشماشو ديدم ناخودآگاه ساکت


    شدم ! نفهميدم چرا يک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب اين سوالو چند ثانيه بعد فهميدم!



    ساکت که شدم و دست از قدرت نمايي که برداشتم ، اومد جلو و با ترس گفت :



    آقا! من گل نميفروشم! آدامس ميفروشم! دوستم که اونور خيابونه گل ميفروشه!


    اين گل رو براي شما ازش گرفتم که اينقد ناراحت نباشين! اگه عصباني بشين قلبتون درد ميگيره ومثل باباي من ميبرنتون بيمارستان، دخترتون گناه داره...


    من ديگه واقعا نميشنيدم! خدايا! چه کردي با من! اين فرشته چي ميگه؟!


    حالا علت سکوت ناگهانيمو فهميده بودم!


    کشيده اي که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود ، توان بيان رو ازم گرفته بود!


    و حالا با حرفاش داشت خورده هاي غرور بي ارزشمو زير پاهاش له ميکرد!


    يه صدايي در درونم ملتمسانه ميگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ي قدرتش که براي زدن يک نفر


    استفاده نميکنه! ... اما دريغ از توان و ناي سخن گفتن!


    تا اومدم چيزي بگم ، فرشته ي کوچولو ، بي ادعا و سبکبال ازم دور شد!


    حتي بهم آدامس هم نفروخت


    هنوز جای سيلي که بهم زد روي قلبم مونده ! چه قدرتمند بود!!!

     
  • ۱۳:۴۶   ۱۳۹۳/۹/۲۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    قضیه چاه و بیمارستان

    وسط یه شهری يه چاهی بوده، ‌هی ملت مي‌افتادن توش،‌زخم و زيلی می شدن!

    ميان تو شهرداری يه جلسه برگذار میكنن كه واسه اين مشكل راه حل پيدا كنن.

    يكي از مهندسا پا ميشه ميگه:

    يافتم! ما يه آمبولانس میذاريم بغل اين چاه، ‌که هركی افتاد توش رو سريع ببره بيمارستان! همه هورا

    مي‌كشن..آفرين! ايول! دمت گرم!

    يه مهندس ديگه پا ميشه ميگه:

    واقعا كه همتون نفهميد! آخه اينم شد راه حل؟! بابا تا اون آمبولانس طرف رو برسونه بيمارستان، كه بدبخت جون

    داده. ما بايد يه بيمارستان كنار اين چاه بسازيم، كه همه بهش سريع دسترسی داشته باشن! 

    همه ديگه خيلی حال میكنن، كف می زنن و سوت میكشن،كه ايول بابا تو چه مخی داری! يهو يه مهندس

    ديگه پا ميشه ميگه: متاسفم که هیچی نمیفهمید! آخه اين شد راه حل؟!

    اين همه خرج كنيم يه بيمارستان بسازيم كنار چاه كه چی بشه؟

    همه تعجب میكنن و مپرسن:

    خوب تو ميگی چيكار كنيم؟

    يارو ميگه: بابا اين كه واضحه، ما اين چاهو پر می كنيم،

    ميريم نزديک يه بيمارستان يه دیگه چاه میزنيم!!! 

    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲۰/۹/۱۳۹۳   ۱۴:۳۲
  • ۱۴:۲۵   ۱۳۹۳/۹/۲۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    بهشت کجاست؟



    مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.

    هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد وآنها را کشت.

    اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.

    گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند.

    در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد

    و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود

    رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟

    » دروازه‌ بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است

    - «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم

    .» دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد 

    بنوشید

    اسب و سگم هم تشنه‌اند.

    نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

    مرد خیلی ناامید شد؛ چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد

    . از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه

    داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند.

    راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود

    که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد.

    مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

    مسافر گفت: روز به خیر

    مرد با سرش جواب داد.

    ما خیلی تشنه‌ایم، من، اسبم و سگم.

    مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید

    مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

    مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

    مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

    بهشت

    بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

    آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

    مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند!

    این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!

    کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند.

    چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند.

     

    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲۰/۹/۱۳۹۳   ۱۴:۳۳
  • ۱۴:۲۸   ۱۳۹۳/۹/۲۰
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست




    چوپان اهل دلی در بیابان مشغول چراندن گوسفندان بود. دانشمندی در سفر به اورسید و با اندکی گفتگو متوجه شد که چوپان بی سواد است. به او گفت : چرا دنبال تحصیل نمی روی ؟

    چوپان گفت : چکیده علوم را آموخته ام.

    دانشمند پرسید : چه آموخته ای؟

    چوپان پاسخ داد : چکیده علوم در پنج چیز خلاصه می شود :



    1- تا راستی تمام نگردد، دروغ نمی گویم.


    2- تا غذای حلال تمام نشود، غذای حرام نمی خورم.




    3- تا در خودم عیب هست، از دیگران عیب جویی نمی کنم.



    4- تا روزی خدا تمام نشده، به در خانه کسی نمی روم.



    5- تا پای در بهشت ننهاده ام از مکر و فریب شیطان غافل نمی گردم.



    مرد دانشمند او را تصدیق کرد و آفرین گفت.
  • ۱۴:۴۶   ۱۳۹۳/۹/۲۰
    avatar
    سارا صار
    دو ستاره ⋆⋆|4522 |2209 پست
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان