خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۱۰:۴۲   ۱۳۹۴/۴/۱۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

  • ۱۴:۴۳   ۱۳۹۴/۵/۲۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    شیخ عباس قمی در فوائدالرضوی میگوید : کاروانی از سرخس اومدند پابوس امام رضا (ع) ، یه مرد نابینایی تو اونها بود ، اسمش حیدر قلی بود.

    اومدندحرم امام زیارت کردند و از مشهد خارج شدند و در منزلیه مشهد اُطراق کردند ، و به اندازه یه روز راه از مشهد دور شده بودند.
    شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم خسته ایم ، بخندیم و سر گرم بشیم!

    کاغذهای خالی برداشتن گرفتند جلوشون هی تکون میدادند ، بعد به هم می گفتند ، تو از این برگه ها گرفتی؟ یکی می گفت : بله حضرت مرحمت کردند، 
    فلانی تو هم گرفتی؟ گفت : آره منم یه دونه گرفتم ، 

    حیدر قلی یه مرتبه به خودش اومد و گفت : چی گرفتید؟
    گفتند مگه تو نداری ؟ 
    گفت : نه من اصلاً روحم خبر نداره !
    گفتند : امام رضا(ع) برگ سبز می داد دست مردم ، 
    گفت : چیه این برگ سبزها ، 
    گفتند : امان نامه از آتش جهنم ، ما این رو می ذاریم تو کفن مون قیامت دیگه نمی سوزیم، جهنم نمی ریم چون از امام رضا(ع) گرفتیم ،

    تا این رو گفتند دل که بشکند عرش خدا می شود ، این پیرمرد یه دفعه دلش شکست با خودش گفت : امام رضا(ع) از تو توقع نداشتم ، بین کور و بینا فرق بذاری ، حتماً من فقیر بودم ، کور بودم از قلم افتادم ، به من اعتنایی نکردی!

    دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد ، گفت : به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم باید بگیرم ، 
    گفتند : آقا ما شوخی کردیم ما هم نداریم!
    ولی هرچه کردند آروم نمیگرفت خیال میکرد که اونها الکی میگند که این نابیناست، تو این بیابون تنها بلند نشه بره!

    شیخ عباس میگه : هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره میاد یه برگه هم دستشه ؛ می خنده، گریه می کنه ؛ 
    گفتند: چی شده؟
    گفت: امام رضا(ع) به منم برگ امان نامه دادن ؛
    گفتند: چی میگی؟ امام رضا(ع) چیه؟ امان نامه چیه ؟

    گفت همین که به شما داده، منم همینطور که می رفتم اشک ریختم گفتم مگه من چی از بقیه کم داشتم ؛ من که زائر همیشگی شما بودم ؛ دلمو شکستی آقا ؛ 
    دیدم یکی میزنه رو شونه م میگه بیا ما زائرمون رو فراموش نمی کنیم اینم امان نامه تو ؛ 

    برگه رو ازش گرفتند دیدند نوشته : 
    【 هذا أمان من النار ؛ زیرشم نوشته : أنا علی بن موسی الرضا(ع) 】

  • ۱۱:۴۴   ۱۳۹۴/۵/۲۹
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    سال تحصیلی 38-37 (40 سال قبل) بود که دوره دو ساله سمینار معلمین را در تهران با موفقیت به پایان رسانیدم و از طرف مسئولین مدرسه گنچ دانش گرگان شماره 1 در تهران مشغول به کار معلمی شدم .معلمی که با شندر غاز حقوقش وقتی که سر کلاس می رود عیناً مثل عزرائیل مامور گرفتن امانت خدا باشد و چون حاکم مطلق ، راهی کلاس می شوم.
    وقتی وارد کلاس می شدم وای به حال شاگردی بود که جلو من مثل مجسمه نمی ایستاد و صد وای بحال محصلی بود که سرکلاس من دیر می آمد بالاخره خودم را بلاجبار طوری نشان داده بودم که هیچ شاگردی حق نداشت حتی بدون اجازه من کتاب یا مداد از رفیقش بگیرد.این رویه تند خشک را که روش خوبی هم نبود علاوه بر سر کلاس سر جلسه امتحان هم اجراء می کردم.
    یک روز که بچه ها امتحان دینی داشتند سئولات امتحانی را با حضور مدیر مدرسه طرح کرده بودم و با همان توپ و تشر (بسلامتی شما خواننده عزیز چون خیلی جوان بودم همیشه توپ اینجانب پر بود) وارد جلسه امتحان شدم و پس از یک نطق کوتاه و شدید و قرائت سئولات امتحانی و با بادی در غبغب و صد برابر بیشتر از روزهای معمولی تمام بچه ها را زیر نظر داشتم و منتظر بودم که یکی از آنها کوچکترین تخلفی مرتکب شود تا زهر چشمی نشان بدهم . خیال می کردم آدم مهمی و کاره ای شدم و نمی دانستم که 40 سال دیگر هم قادر نخواهم بود حتی سفری بخارج از کشور بروم.خلاصه در حالیکه جلسه را کاملاً تحت کنترل داشتم دیدم یکی از بچه های شیطان که اصفهانی بود و در سر کلاس هم اغلب با تک مضرابِ خود نظم کلاس را بهم می زد سرش را به این طرف و آن طرف می چرخاند و مُترصد فرصت بود که به دوست کنار دستش کمک کند . و من هم در ظاهر به روی مبارکم نیاوردم و چون دل پری از این شاگرد شیطان داشتم یواش یواش خودم را به پشت سر او رساندم و بدین وسیله می خواستم مجرم را در حین ارتکاب جرم دستگیر کنم....!
    از این عمل خود از شدت خوشحالی در پوست نمی گنجیدم و با خود گفتم الان بهترین فرصت است که مچ این متقلب را بگیرم....! و قهر یکسال اذیت و بهم زدن نظم کلاس را سر او خالی کنم و تلافی در آوردم و کلی کیف کنم. خلاصه دردسرتان ندهم یک هو درست مانند شاهین روی این محصل متقلب پریدم و با زرنگی خاصی نت را از چنگش در آوردم و برای محکم کاری و داشتن شاهد برای تنبیه کردن این شیطان بلا توسط مستخدم مدرسه ، مدیر مدرسه و معاون محترم مدرسه را هم صدا کردم. قیافه سخت و خشمگین به خود گرفته بودم و در حالیکه بشدت به این پسر متقلب و نترس بد و بیراه می گفتم کاغذ را در حضور آقای مدیر و معاون مدرسه با غرور هرچه بیشتر باز کردم که ببینم در آن چه نوشته شده است تا نمره صفر را نثارش کنم ...!
    چشمتان روز بد نبیند به مجردی که آن را باز کردم رنگم بشدت پرید و عرق خجالت از پیشانیم شُر و شُر سرازیر شد و نمی دانستم چه کنم . خواننده محترم می توانی حدس بزنی چرا؟ در کاغذی که با هزار نقشه و به اصطلاح زرنگی از دست بچه شیطان اصفهانی گرفته بودم نوشته بود : "جناب آقای دل رحیم، دبیر محترم ، دماغ سوخته می خریم....!"
  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۴/۵/۲۹
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    دستش درد نكنه
  • ۱۳:۰۲   ۱۳۹۴/۵/۲۹
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    یک تحویلدار بانک میگفت
    ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ ﺍﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه .
    ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ!
    ﮔﻔﺖ: حالا چون من بچه ام اینو میگی، ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭمم ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟ !
    ﮔﻔﺘﻢ:فرقی نمیکنه ! ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !

    رفت، ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺭﻧج دیدﻩ ای داشت، 
    ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ ...
    ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ :
    ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ..
    ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ ...

    ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ !
    ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ ...
    ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ...

    ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ !
    .
    .
    .
    ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ!
    ﭘــﺪﺭ است که ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺪﺍﺭد ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳش ﻧﻴﺴﺖ ....
    ﺑﻲ ﻣِﻨَﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻏﺮﻳﺒﮕﻲ ﻫﺎﻳش ﻣﻲ ﮔﺬﺭد ﺗﺎ ﭘﺪﺭ ﺑﺎﺷد ...
    ﻭ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳش ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻲ ﮐﻨد...

    خدایا بالاتر از بهشتت چه داری برای زیر پای پدرم میخواهم....♥️

    سلامتی همه پدرهای درقیدحیات و شادی روح پدرهای سفر کرده صلوات...

  • leftPublish
  • ۱۴:۵۵   ۱۳۹۴/۶/۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    زندگی گاندی,عکس گاندی,تصاویر گاندی

    داستان گاندی و لنگه کفش

     

    گویند روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.


    یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.

  • ۱۴:۵۷   ۱۳۹۴/۶/۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان جالب « آرایشگر و خدا »

    مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.»

    مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»

    آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.»

    مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش هم کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.»

    آرایشگر گفت: «چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.»

    مشتری با اعتراض گفت: «نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.»

    آرایشگر گفت: «نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.»

    مشتری تاکید کرد: «دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!»
  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۴/۶/۱۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، ﯾﺰﺩ ﺑﻮﺩﻡ
    ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ
    ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺗﻬﺮﺍﻥ
    ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ،
    ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ،
    ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ﯾﺰﺩﯼ ﻭ ﮔﯿﺞ
    ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ
    ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ ﺁﺫﺭ ﺑﻮﺩ
    ﻭﻟﯽ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ
    ﻣﻌﻈﻠﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ،
    ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
    ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ
    ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ
    ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﻡ .
    ﺗﻮ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ
    ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺑﯿﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ
    ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ
    ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ
    ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ
    ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ
    ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ
    ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ !!
    ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ
    ﺗﺎ ﺍﺑﺪ .......
    ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ
    ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ
    ﺑﻮﺩ،
    ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ،
    ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ
    ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ
    ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ .
    ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ
    ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ
    ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ
    ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ ..
    ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ
    ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ ،
    ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ،
    ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ
    ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ .
    ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﻨﻮﺷﺖ ,
    ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟
    ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ :
    ﻋﺎﻟﯽ
    ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ
    ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ
    ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
    ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ
    ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ
    ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ ...
    ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ
    ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ
    ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ
    ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ .
    ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽ
    ﮐﻨﯿﻢ؟؟؟؟
    ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ
    ﭘﺪﺭﺍﻥ،ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ
    ...
    ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﻱ ﺍﺯ
    ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﻋﻠﻴﺮﺿﺎ ﺷﺎﻩ ﻣﺤﻤﺪﻱ/ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﻲ ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮﺑﻴﺘﻲ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ
    ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ

  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۴/۶/۱۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید ...
    پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید :
    شیخ ؟! ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ...
    استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی ؟
    و من چرا مثل تو نشدم ؟؟ ...
    بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم ...
    " به عمل کار بر آید ، به سخندانی نیست " .

  • ۱۸:۳۹   ۱۳۹۴/۶/۱۱
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    حتما بخونین...فوق العاده س (از دست ندید)

    چند سال پیش در جریان بازی های پاراالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دوی 100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.

    آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به سریع دویدن نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پاراالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد. این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.
    هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند وبه طرف او رفتند. یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده. سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند

  • leftPublish
  • ۱۲:۰۶   ۱۳۹۴/۷/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه و زیبای دریای دزد و قاتل!

    .داستان کوتاه و زیبای دریای دزد و قاتل!

    داستان زیبای دریا

    ﮐﻔﺶ ﮐﻮﺩکی ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ

    ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ ...

    ﺁنطﺮﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ ...

    ﺟﻮﺍنی ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎی ﻗﺎﺗﻞ ...

    ﭘﻴﺮﻣﺮﺩی ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪی ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎی ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ.

    ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.

    ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ :  ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ! ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ

    بر آنچه گذشت ، آنچه شکست ، آنچه نشد ...

    حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد

  • ۱۴:۴۰   ۱۳۹۴/۸/۱۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    روزی پسری خوش‌چهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد.

    اما دختر به او گفت: «می‌خواهم رازی را به تو بگویم.»
    پسر گفت: «گوش می‌کنم.»

    دختر گفت: «پیتر من می‌خواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمی‌دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم. بابت این دو ماه واقعاً از تو عذر می‌خواهم.»

    پیتر گفت: «مشکلی نیست.»
    دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»

    پیتر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من می‌خواند فلج است. از این ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلی نیست من باز هم تو را می‌خواهم.»

    دختر با تعجب گفت: «یعنی تو باز هم می‌خواهی با من ازدواج کنی؟»
    پیتر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
    دختر پرسید: «مطمئنی پیتر؟»

    پیتر گفت: «آره و همین امروز هم می‌خواهم تو را ببینم.»
    دختر با خوشحالی قبول کرد و همان روز پیتر با ماشین قدیمی‌اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پیتر زنگ خورد.

    دختر گفت: «سلام.»
    پیتر گفت: «سلام پس کجایی؟»

    دختر گفت: «دارم می آیم. پیتر از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»
    پیتر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی‌آمدم عشق من.»

    دختر گفت: «آخه پیتر...»
    پیتر گفت: «آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم.» و پایان تماس.

    پس از گذشته دو دقیقه یک ماشین مدل بالا که آخرین دستاورد شرکت بنز بود کنار پیتر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه می‌کرد.

    پیتر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه می‌کرد. دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوار شو زندگی من. پیتر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بد قیافه نبودی؟ پس...»

    دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو.»
    پیتر سوار شد و رو به دختر گفت: «من همین الان توضیح می‌خواهم.»

    آری آن دختر کسی نبود جز آنجلینا بنت، دهمین زن ثروتمند دنیا که بعد از این جریان در مطبوعات گفت: «هیچوقت نمی‌توانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمی‌توانستم ریسک کنم.

    به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت بشوم. سه سال طول کشید تا من پیتر را پیدا کردم. در این مدت طولانی به هر کس که می‌گفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد می‌کرد.

    اما من تسلیم نشدم و با خود می‌گفتم اگر می‌خواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. می‌دانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند. اما پیتر یک پسر نبود... او یک فرشته بود

    انسان در طول زندگی برای چهار چیز تلاش میکنه
    1- اسمم بلند باشد
    2- لباسم قشنگ باشد
    3- خانه ام زیبا باشد
    4- سواریم مدل بالا باشد
    ولی بعد ازمرگش:
    اسمش میشه میت
    لباسش میشه کفن
    خانه اش میشه قبر
    و سواریش میشه تابوت... !!! ؟
    ای انسان چه چیزی تورا مغرور کرده؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!

    زندگی بر اساس سه تا " پ" میچرخه: پول، پارتی، پررویی سه تا" خ" را هیچوقت فراموش نکن؛ خدا، خوبی، خنده از سه تا " ج" همیشه بترس: جهل،جنگ،جفا برای سه تا " و" ارزش قایل باش: وقت، وفاداری، وجدان توزندگی عاشق سه تا" ص" باش: صداقت، صلح، صفا سه تا " الف" را در زندگی از دست نده: امید،اصالت،ادب سه تا"ش " توزندگی خیلی تاثیر داره: شکرخدا، شانس، شهامت و آرزوی من برای شما سه تا "سین": سعادت، سلامت، سربلندی.
  • ۱۱:۳۳   ۱۳۹۴/۸/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    این حكایت را خیلی دوست دارم
    ♥•٠·
    زنی زیبا و نازا پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.!

    پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را نازا خلق کردم.
    زن میگوید خدا رحیم است و میرود.

    سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید نازا و عقیم است. زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.

    سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.

    با تعجب از خدا میپرسد: بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه نازا خلق شده بود!!!؟
    وحی میرسد: هر بار گفتم عقیم است ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۴/۸/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی .سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری .اما مرد اصرار کردسلیمان پرسید ، کدام زبان؟جواب داد زبان (پشک)گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان (پشک)گربه ها را آموخت روزی دید دو (پشک)گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که از گرسنگی می میرم .دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
    آنگاه آن را میخوریم.مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،آنرا خواهم فروخت، وفردا صبح زود آنرا فروخت گربه امد و از دیگری پرسیدآیا خروس مرد؟ گفت نه،صاحبش فروختش،اما،گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
    صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.(پشک)گربه گرسنه آمد و پرسیدایا گوسفند مرد ؟گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.(پشک)گربه گفت اما صاحب خانه خواهد مرد، وغذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!مرد شنید و به شدت برآشفت نزد پیامبر رفت و گفت (پشک)گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!خواهش میکنم کاری بکن !پیامبر پاسخ داد:خداوند خروس را فدای تو کرد اماآنرا فروختی،سپس گوسفند رافدای تو کرد آن را هم فروختی ،پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن .حکمت این داستان :خداوند الطاف مخفی دارد،ما انسانها آن را درک نمی کنیم.او بلا را از ما دور میکند و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم ...
  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۴/۹/۱۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    یه دختر کوچیک به داروخونه رفت و گفت : معجزه دارید ؟

    داروخونه : معجزه میخوای واسه چی عزیزم ؟!

    دختر بجه : یه چیز بدی هر روز داره توی سر دادشم گنه تر میشه !

    بابام میگه فقط معجزه میتونه نجاتش بده .

    منم همه ی پولامو آوردم تا اونو باش بخرم .

    داروخونه : عزیزم منو ببخش که نمیتونم کمکت کنم ؛ ما اینجا معجزه نمیفروشیم .

    چشمهای دخترک پر از اشک شد و گفت : ولی اون داره میمیره ، تورو خدا یه معجزه بهم بدید .

    ناگهان دستی موهای دختر کوچولو رو نوازش کرد و صدائی گفت : ببینم چقدر پول داری ؟

    بعد پوالهارو شمرد و گفت : خدای من عالیه ،درست به اندازه خرید معجزه برای داداش کوچولوت !

    بعد هم گرم و صمیمی دست دختر رو گرفت و گفت : منو ببر خونه تون تا ببینم میتونم واسه دادشت محجزه تهیه کنم !

    اون مرد فوق تخصص جراحی مغز بود .

    دو روز بعد عمل بدون پرداخت هیچ هزینه ی اضافه ای انجام شد .

    هزینه ی عمل مقداری پول خرد بود و ایمان یک کودک ، مدتی بعد هم پسرک سالم به خانه برگشت .

    دکتر ارنست گروپ رئیس سابق بیمارستان هانوفر آلمان چندی پیش این خاطره رو در یک کنفرانسعلمی مطرح کرد.

    و آن مرد کسی نبود جز پرفسور مجید سمیعی

  • ۱۳:۴۳   ۱۳۹۴/۹/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    دخترک پیش مادرش رفت و گفت: “همش اتفاق های بد برای من می افته!” مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد؟

    و دخترک جواب داد: “البته! من عاشق دست پخت شما هستم.” مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داد دخترک گفت: “اه..! حالم رو به هم می زنه!” مادر تخم مرغ خام پیشنهاد کرد و دختر گفت: “از بوش متنفرم!” این بار مادر رو به او کرد و پرسید: “با کمی آرد چطوری؟” و دختر جواب داد که از آن هم بدش می آید.

    مادر با چهره ای مهربان و متین رو به دخترش کرد و گفت: بله شاید همه این ها به تنهایی به نظرت بد بیایند ولی وقتی آنها را به اندازه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنیم یک کیک خیلی خوشمزه خواهیم داشت!

    خداوند نیز این چنین عمل می کند؛ ما خیلی وقتها از پیشامدهای ناگوار از پروردگارمان شکایت می کنیم در حالی که فقط او می داند که این موقعیت ها برای آمادگی در مراحل بعدی زندگی لازم است و منتهی به خیر می شود. باید به خداوند توکل کرد و اطمینان داشت که همه این موقعیت های به ظاهر ناخوشایند معجزه می آفرینند.

    مطمئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد چون در هر بهار برایت گل می فرستد و هر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند. پروردگار هستی با اینکه می تواند در هر جای این دنیا باشد قلب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگویی گوش می کند و تو باید صبور باشی و این مراحل را طی کنی..

  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۴/۱۰/۲
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست

    این داستان نیست امروز برام اتفاق افتاد سوار تاکسی شدم راننده تعریف می کرد دیروز یه خانمی رو سوار کردم که وقتی می خواست کرایه بده پول کم داشت کلی خجالت کشید گفت اقا منتظر باش برم از بانک بگیرم بیارم نمی دونستم تو کیفم پول نقد کمه گفتم برو خانم مهم نیست هی اصرار کرد من هم گفتم نمی تونم مسافرای دیگرو معطل کنم برو حلالت باشه خلاصه با شرمندگی کلی تشکر کرد رفت . بعد از ظهر همون روز یه اقایی رو سوار کردم سه تا مسیر بردمش وقتی کرایه داد حجم پول و دیدم نشمرده گفتم اقا این زیاده گفت نه امروز قدمت برام خوب بوده هر جا رفتم کارم راه افتاده این کرایه حلالت . وقتی پیاده شد پول شمردم دیدم سیصدهزار تومن داده خیلی به حکمت خدا فکر کردم اخه من همچین کار خیری نکرده بودم . یکی از مسافرا گفت: اقا کارت و دست کم نگیر تو نون دلت و خوردی درست اون خانم نیازمند نبود ولی شما عزت نفسش نگرفتی این در حد کمک به یه نیازمنده

    ویرایش شده توسط دامون در تاریخ ۲/۱۰/۱۳۹۴   ۱۱:۵۴
  • ۱۲:۱۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست

    نژاد پرست

    http://www.rozanehonline.com" id="yui_3_16_0_1_1455007362697_4575" style="border: 0px; line-height: 1.22em;" />


    اين شعر كانديد شعر سال 2005 اثر يك پسر سياه پوست 

    وقتي به دنيا امدم سياه بودم وقتي بزرگتر شدم بازهم سياه بودم وقتي جلو افتاب ميرم باز هم سياهم وقتي ميترسم هم سياهم وقتي سردمه سياهم وقتي مريضم باز هم سياهم وقتي هم كه بميرم باز سياه خواهم بود تو اي دوست سفيدمن وقتي به دنيا امدي صورتي بودي وقتي بزرگتر شدي سفيد شدي وقتي جلو افتاب ميري قرمز ميشي وقتي ميترسي زرد ميشي وقتي مريضي سبز ميشي وقتي هم كه بميري خاكستري ميشي وتو به من ميگي رنگين پوست ؟

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست

    دسته گل

    http://www.rozanehonline.com" id="yui_3_16_0_1_1455007362697_4579" style="border: 0px; line-height: 1.22em;" />

    روزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی‌نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه‌ای از آن چشم برنمی‌داشت.
    زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه پیرمرد از جا برخاست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گلها شده‌ای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال‌تر خواهد شد.
    دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می‌رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمردی به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار قبری نزدیک در ورودی نشست�."

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست

    قصه اي که باد با خود برد


    دانه کوچک بود و کسي او را نمي ديد . سال هاي سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود .
    دانه دلش ميخواست به چشم بيايد اما نميدانست چگونه . گاهي سوار باد ميشد و از جلوي چشم ها ميگذشت . گاهي خودش را روي زمينه روشن برگها مي انداخت . و گاهي فرياد ميزد و مي گفت :من هستم ،من اينجا هستم ، تماشايم کنيد. اما هيچکس جز پرنده هايي که قصد خوردنش را داشتند يا حشره هايي که او را به چشم آذوقه زمستان به او نگاه ميکردند ، کسي به او توجه نمي کرد .
    دانه خسته بود از اين زندگي ، از اين همه گم بودن و کوچک بودن خسته بود و رو به خدا کرد و گفت : نه اين رسمش نيست . من هم بهچشم هيچ کس نمي آيم . کاشکي کمي بزرگتر کمي بزرگتر مرا مي افريدي .
    گفت : اما عزيز کوچکم ! تو بزرگي ، بزرگتر از آنچه فکر ميکني . حيف که هيچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادي . رشد ماجرايي است که تو از خودت دريغ کرده اي. راستي يادت باشه که تا وقتي که مي خواهي به چشم بيايي ، ديده نمي شوي . خودت را از چشم ها پنهان کن تا ديده شوي .
    دانه کوچک معني حرف هاي خدا را خوب نفهميد اما رفت زير خاک و خودش را پنهان کرد . رفت تا به حرف هاي خدا بيشتر فکر کند .
    سال هاي بعد دانه کوجک سپيداري بلند و با شکوه بود که هيچ کس نمي توانست نديده اش بگيرد ؛ سپيداري که به چشم همه مي آمد . سپيدار بارها و بارها قصه خدا و دانه کوچم را به باد گفته بود و ميدانست که باد قصه او را همه جا با خود خواهد برد .

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان