خانه
331K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۰۹:۴۷   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

     زیباترین قلب 

    روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.

    جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.

    ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست.

    مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین  گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟

    مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .

    پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها  بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟

    مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .

    مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود…

  • ۰۹:۴۷   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    راز_خوشبختی 

    تاجری پسرش را برای آموختن « راز خوشبختی » به نزد خردمندترین انسانها فرستاد پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه می رفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا برفراز کوهی رسید . مرد خردمندی که او در جستجویش بودآنجا زندگی می کرد بجای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد .فروشندگان وارد و خارج می شدند .مردم در گوشه ای گفتگو می کردند .

    ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیهای لذیذ آن منطقه چیده شده شده بود .خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که « راز خوشبختی» را برایش فاش کند .

    پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد مرد خردمند اضافه کرد : معذالک می خواهم از شما خواهشی بکنم آنوقت یک قاشق کوچک بدست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت : در تمام این مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پله های قصر در حالیکه چشم از قاشق برنمی داشت دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت .

    مرد خردمند از او پرسید : ایا فرشهای ایرانی اتاق ناهارخوری را دیدید ؟

    آیا باغی را که استاد باغبان ده سال صرف آراستن ان کرده است دیدید ؟

    آیا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کردید ؟

    مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است .

    تنها فکر و ذکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند . خوب پس برگرد و شگفتیهای دنیای مرا بشناس .

    آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که او در آن ساکن است بشناسد.

    مرد جوان با اطمینان بیشتری این بار به گردش در کاخ پرداخت .

    در حالیکه همچنان قاشق را بدست داشت با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود می نگریست.

    او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را . ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب بکار رفته بود تحسین کرد.

    وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزییات برای او توصیف کرد

    خردمند پرسید : پس آن دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم کجاست؟

    مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.

    آنوقت مرد خردمند به او گفت :

    تنها نصیحتی که به تو می کنم اینست؛ راز خوشبختی اینست که :

    «همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»

  • ۰۹:۴۸   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    اعتقادات_و_نقش_آن

    روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت.

    بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند.

    در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.

    شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»

    معلم نوشت: مار

    نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.

    و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟

    مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.

    نتیجه ی اخلاقی:🎯

    اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم. همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد.

  • ۰۹:۴۸   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    رسیدن_به_رویا

    اگه رویایی داری باید ازش در برابر دیگران هم محافظت کنی!

    مردم چون نمی تونن خیلی کارها رو بکنن، دوست دارن تو هم نتونی. منظورم حسادت ها و تنگ نظری ها نیست، آدم های خوب هم ممکنه راضی باشن که نتونی. چرا؟ چون خودشون رویاهایی دارن که دنبال نکردن.. همه ما گاهی از روی ترس از تغییر و ناشناخته ها ترجیح میدیم خیال کنیم نمیشه به رویاها رسید تا فرصت رو بچسبیم و با پشتکار رویامون رو زندگی کنیم..

    اگه یه چیزی رو می خوای

    باید به دستش بیاری

    مکث نکن...

    وقتت رو با تعریف کردنش برای همه تلف نکن

    با کسی مشورت کن که تونسته به همچین چیزی برسه!

  • ۰۹:۴۹   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    یه فرشته منتظر شماس 

    روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

    فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی‌ جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

    مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

    مرد کمی‌جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟

    فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی‌که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی‌جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”

  • leftPublish
  • ۰۹:۵۰   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    مقایسه

    از مقایسه کردن خود با دیگران جدا بپرهیزید

    هر چند همه ما به این کار بد عادت داریم اما اگر اعتماد به نفس بالا می خواهید ،از مقایسه کردن خود با دیگران جدا بپرهیزید و تنها خود را با گذشته های خودتان مقایسه کنید

    اگر رو به رشد و پیشرفت و در حال حرکت هستید ، خوب است و دلیلی ندارد غصه عقب ماندگی از فامیل یا دوستان را بخورید .

    اگر هم در مسیر پسرفت هستید ، اندکی توقف کرده ، بیاندیشید و راه های جدید را برای موفقیت و پیشرفت بیابید و بررسی کنید و با انگیزه و انرژی مجدد ، تلاش کنید تا به مرور ، وضعیت آینده را از امروزتان بهتر کنید .

    در این مسیر هم ، مراقب باشید که خودتان را فقط با خودتان مقایسه کنید و سعی کنید هر روز بهتر از روزهای قبل عمل کنید . 

    برای موفقیت داشتن یک چشم انداز عالی و کامل از آینده امری بسیار مهم و ضروری است .

    باید بدانید میخواهید به کجا برسید...

  • ۰۹:۵۰   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    روز اول بهار,تویه جنگل که خیلی هم از ما دور نیست یه مهمونی برگزار شد,شیر هرساله این مهمونی رو برپا میکردوبزرگترین فرداز هرنوع ازحیوون رو به این مهمونی دعوت میکرد.یک کبوتر هم هرساله از شهربه این مهمونی میومدوازانسانها,طرز زندگی ورفتارشان صحبت میکرد.

    همه حیوونا دور هم بودن,هیچکس هرج ومرج نمیکرد,هیچکس شکار نمیکرد,فقط باهم خوش و بش میکردند و سال جدید رو به هم تبریک میگفتن.

    شیر از همه خواست تا ساکت باشندوازکبوتر خواست تاازشهر تعریف کند,تمام حیووناساکت شدندوبسمت کبوتر برگشتند.

    کبوتر شروع به توضیح دادن کرد, ازسرعت  انسانهادرعلم,ازاختراعات جدیدشان,ازساختمانهای بلندشان,از اسلحه های جدیدشان. 

    صحبت های کبوتر که تمام شد,روبه شیر ایستاد وگفت انسانها دیگر مثل تو شجاع نیستندوبراحتی ظلم را میپزیرند,به اسب نگاه کردوگفت:نجابت دربین انسانها ازبین رفته,به روباه گفت:اگر باانسانی برخورد داشتی مراقب باش که فریبت ندهند,آنها ازتوحقه بازترند,به میمون گفت:انسانها جوری یکدیگر را مسخره میکنند که انگار خودشان هیچ عیبی ندارند,شاید باتونسبتی دارند,روبه سگ کرد وگفت:وفا,شایدخیلی ازانسانهامعنی وفا راهم نمیدانند,به خوک گفت:انسانها برای شهوتشان دست ب هرکاری میزنند,آنها ازتوکثیف ترند,به گرگ گفت:دربین انسانها بی رحم بودن رازرنگی میدانندوافتخار میکنند,کبوتر باتمام حیوانات صحبت کرد واز رفتار انسانها گفت ودرنهایت به سمت پاندا رفت وگفت:پاندای عزیز,بین مردمان شهر مهربانی فراموش شده.

    اشک از چشمان پاندا سرازیر شد وآهی از ته دل کشید.

    شیر ازکبوتر که راه دوری راآمده بودتشکرکردواز همه خواست تا به قلمروخودشان برگردند.

    همه درحال ترک مهمانی بودند,که سگ متوجه گریه کردن پاندا شد,سمت اورفت وگفت:دوست خوبم چه اتفاقی افتاده که گریه میکنی؟؟؟؟

    پاندا:میخواهم بین انسانها بروم و به آنهامهربانی رایاد بدهم.

    سگ که از حرف پاندا متعجب شده بودکبوتر راصدا زد وگفت که پاندا چه فکری در سر دارد,کبوتر لبخندی زدوبه پاندا گفت:درسته که انسانهامهربانی را فراموش کرده اند,امادربین این همه نامهربانی کسانی هستندکه جز مهربانی بلد نیستند.

    چشمان پاندا درشت شدولبخندزد.

    کبوتر ادامه داد:آنهااز مهربانی  کردن لذت میبرندوباتمام دورویی هایی که اطرافشان میبینند دست از مهربانی کردن بر نمیدارن .

    اما,انسانهای مهربان غالباتنهاهستند.

    پاندا:ای کاش آنها باتوبه جنگل میآمدند,به گمانم اینجا راحت ترند.

    کبوتر ساکت بود,شایدپاندا درست میگفت!!!!

  • ۰۹:۵۰   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت.

    زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با خریدن جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه خوشحال می‌کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می‌داد.‌‌

    زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می‌کرد. اگرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او تنهایش بگذارد.

    واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست داشت. او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب همسرش بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می‌برد و او نیز به تاجر کمک می‌کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

    اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا بود که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش....

    در زندگی بود که اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می‌کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

    روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: ‌"من اکنون 4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت و تنها و بیچاره خواهم شد"! بنابراین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهایی‌اش فکری بکند.

    اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت:"من تورا بیشتر از همه دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می‌شوی تا تنها نمانم؟"زن به سرعت گفت : " هرگز" و مرد را رها کرد.

    ناچار با قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت:‌"من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"زن گفت: " البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می‌خواهم دوباره ازدواج کنم " قلب مرد یخ کرد.

    مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت:"تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید تو از همیشه بیشتر می‌توانی در مرگ همراه من باشی؟ "زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می‌توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ،...متاسفم"! گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.

    در همین حین صدایی او را به خود آورد:"من با تو می‌مانم ، هرجا که بروی"، تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوءتغذیه، بیمارش کرده باشد. غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:" باید آن روزهایی که می‌توانستم به تو توجه می‌کردم و مراقبت بودم ..."

    در حقیقت همه ما چهار زن داریم! ا

    الف: زن چهارم بدن ماست که مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنیم وقت مرگ، اول از همه او ما را ترک می‌کند.

    ب: زن سوم دارایی‌های ماست. هر چقدر هم برایمان عزیز باشند وقتی بمیریم به دست دیگران خواهد افتاد.

    ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارمان کنارمان خواهند ماند.

    د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می‌کنیم.او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد، اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

  • ۰۹:۵۰   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    همسایه حسود 

    روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.

    در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.

    یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.

    وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد وپیش خود فکر کرداین بار دیگر برای دعوا آمده است.

    وقتی در را بازکرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت : " هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت میکند که از آن بیشتر دارد ....."

  • ۰۹:۵۱   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان کوتاه صبح

    با صدای مادرم از خواب بیدار شدم:«عنایت برو اینا رو بده به کَچِنه خرو».عینک نزده ،صورت نشسته ،کیسه ی زباله های بازیافتی را برداشتم و از خونه بیرون زدم.از کوچه ی ما رد شده بود .صدایش دو تا کوچه آن طرف تر می آمد:«کهنه بیار ،نو ببر…معدن کهنه…رادیا ت کهنه…ظرفای کهنه بیار ،ظرفای نو ببر…معدنای کهنه بیار ،معدنای نو ببر »

    مجبور شدم بدوم چون که صدایش هر لحظه داشت دورتر می شد. وقتی که رسیدم دیدم که فقط یک پیرمرد درویش آنجاست با کیسه ای بر دوش و کتابی در دستش…صدا همان صدا بود ولی ماشین و معدنی در کار نبود. کیسه را خواستم بهش بدم که با خنده او بیشتر جا خوردم . اما او خنده هاش را فرو خورد و گفت :«جوون من اون آدمی که تو فکر می کنی نیستم..ساعت هاست که دارم جار میزنم اما یک مشتری پیدا نمیشه،معلوم که گوش های تو مشکل داره» دوباره خندید و رو به خانه ها جار زد:«کهنه بیار ،نو ببر…افکار تازه ،باور های تازه…هرچی که مستعمله دیگه به دردت نمی خوره بیار، نو ببر»گفتم:«حالا که ما رو از خواب بیدار کردی ،از اونایی که داری یکی به ما هم بده » دستش رو توی کیسه اش کرد و مشت کرده بیرون آورد و کف دستم ریخت. …هیچ خالی خالی…برای یک لحظه فکر کردم این بابا خل است ،اما چشمانش چنان جذبه ای داشت که بعید می نمود واقعا او دیوانه باشد کیسه زباله را دوباره خواستم به او بدم که خندید و گفت :«تو شنوا و بینای حقیقی نیستی …من از تو در عوض آنچه دادم، افکار و باورهای کهنه ات را خواستم …هنوز خوابی جوون »خجل زده برگشتم و به طرف خانه به راه افتادم با خودم فکر کردم لااقل بدوم و از خانه برایش پول بیاورم…اما اون که از من پولی نخواسته بود ،افکار کهنه ام را خواسته بود…اصلا چرا باید به این ها فکر کنم او که به من چیزی نداده بود که بخواهم عوض اش را بدهم …یک مرتبه به ذهنم رسید که به او بگویم از دست این کله کلافه شده ام،نمی شود اصلا فکرنکنم …برگشتم اما با تعجب دیدم که به جای درویش ،یک ماشین سایپای کهنه ایستاده و مشتری های زیادی دور و برش را گرفته اند…با صدای بلندگو از خواب پریدم…

  • leftPublish
  • ۰۹:۵۱   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    مرد خردمند 

    روزي پلنگي وحشي به دهكده حمله كرده بود. مردی خردمند همراه با تعدادي ازجوانان براي شكار پلنگ به جنگل اطراف دهكده رفتند.

    اما پلنگ خودش را نشان نمي داد و دائم از تله شكارچيان مي گريخت. سرانجام هوا تاريك شد و

     يكي از جوانان دهكده با اظهار اينكه پلنگ داراي قدرت جادويي است و مقصود آنها را حدس مي زند،

    خودش را ترساند و ترس شديدي را بر تيم حاكم كرد.

     

    مرد خردمند با خوشحالي گفت كه زمان شكار پلنگ فرا رسيده است و امشب حتما پلنگ خودش را

    نشان مي دهد. ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شكارچيان نشان داد و با زخمي كردن جواني

    كه به شدت مي ترسيد، سرانجام با تيرهاي بقيه از پا افتاد.

     

    يكي از جوانان از مرد خردمند پرسيد:”چه چيزي باعث شد شما رخ نمايي پلنگ را پيش بيني كنيد؟

    در حالي كه شب هاي قبل چنين چيزي نمي گفتيد!؟”

     

    مرد خردمند گفت:

    ” ترس جوان و باور او كه پلنگ داراي قدرت جادويي است، باعث شد پلنگ احساس قدرت كند و خود را شكست ناپذير حس كند. اين ترس ها و باورهاي ترس آور و فلج كننده ما هستند كه باعث قدرت گرفتن زورگويان و قدرت طلبان مي شوند. پلنگ اگر مي دانست كه در تيم شكارچيان كساني حضور دارند كه از او نمي ترسند هرگز خودش را نشان نمي داد!”

  • ۰۹:۵۲   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ

    ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :

    ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ

    ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ

    ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ .

    ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ

    ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ . ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ

    ﻫﺴﺖ .

    ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻴﺪﻫﺪ، ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ

    ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ

    ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ .

    ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ

    ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﭘﺴﺮﻡ، ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ

    ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺣﺴﺎﺱ

    ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ

    ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .

    ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺖ، ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﺴﺖ .

    ﺑﻪ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﻴﺪ، ﺗﺎ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ

    ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﺪ .

    یک ﻣﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ .

    ﮐﻤﯽ ﺳﺎﺩﻩ، ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﻭ ﻗﺪﺭﯼ ﻋﺎﺩﯼ !

    ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭼﺸﻤﻤﺎﻥ ﭘﯽ ﻓﺮﺩﺍﺳﺖ .

    ﺍﻓﺴﻮﺱ !

    ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﭘﺎﯾﯿﺰ، ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺑﻬﺎﺭ، ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺪﺍ ﻣﯽ

    ﮐﻨﯿﻢ . ﺟﺸﻦ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ، ﻋﯿﺪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ

    ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ؛ ﺑﺎ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺭ ﻣﻮﯼ ﺳﭙﯿﺪ ﺗﺮ....!!

  • ۰۹:۵۲   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    حکایت 

    شخصی،  وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند

     نشست و بنای گریه گذاشت.سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه می‌کنم،مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند.

    شب دیگردیدند همان مرد باز گریه می‌کند، گفتند هان!؟  دیگر چه شده است تو را؟حالا که شغل پیدا کردی،  گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و می‌توانید خوتان

    را از سرماو گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه می‌کنم.بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانه‌ای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند.ولی شب باز دیدند دارد گریه می‌کند. وقتی علت را پرسیدندگفت: هر کدام از شما‌ها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم می‌خوابم.مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.ولی باز شب هنگام  داشت گریه می‌کرد. گفتند باز چی شده،گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم.به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوندولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه می‌کند، وقتی علت را پرسیدند.گفت: بر جد غریبم گریه می‌کنم و به شما هیچ ربطی ندارد!!!

  • ۰۹:۵۳   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    تبلیغ

    داستان جالبی در مورد تبلیغ و بازار یابی مناسب برای مدیران

    فیل از شیر پرسید چرا همیشه غرش میکنی؟

    شیر:باید همه بدانند من سلطانم.

    خرگوش این مکالمه راشنید.پس روزی بالای تپه رفت وخواست غرش کند.اما صدای نازکی مثل جیک جیک جوجه از حنجره اش بیرون آمد.روباه صدایش راشنید اورا پیدا کرد وخورد.

    نکته:در بازار اگر چیزی برای عرضه ندارید بهتر است خاموش باشید.

    جک ولش مدیر عامل جنرال الکتریک به گفتن این جمله شهرت داشت:"اگر موقعیت رقابتی ندارید رقابت نکنید."

    فلسفه او این نبود که جنرال الکتریک در هربازاری فعالیت کند باید شماره یک یا دو باشد،در غیر این صورت بازار را ترک کند.

    آیا در بازار خود شماره یک یا دو هستید؟ آیا می توانید باشید؟برنامه اتان برای رسیدن به موقعیت دربازار چیست؟کدام بخش از کارتان ویژه وبهتر از دیگران است؟

    منبع: کتاب "عامل تغییر باش نه معلول تقدیر"

  • ۰۹:۵۳   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    روزی ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

    ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.

    شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ، ﻧﻬﺎﻝﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟ 

    ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ : ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ...

    سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻭﮔﻔﺖ : ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

    ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ

    شاه ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ ؟

    ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!!

    باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ

    ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ ،

    ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟

    ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ !!! مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.

    پرسیدند چرا با عجله میروید؟

     گفت : نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، ازاو مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده وحکیمانه است ، پس لایق پاداش است.

    اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد ...!!

  • ۰۹:۵۳   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    انسان_معتقد

    در تحقیقی به انسان هیپنوتیزم شده ای  تکه ای یخ دادند، اما به او القا کردند تکه  ای فلز داغ است، به طور باورنکردنی  محل تماس آن تکه یخ تاول زد. این اعتقاد  بود، نه واقعیت، هر دستوری که به مغز  بدهید انجامش می دهد.

    چرا به کارمان اعتقاد نداریم؟

    چرا نباید ما بتوانیم دنیا را دگرگون کنیم؟

    تا کی باید اسیر هجوم افکار منفی به مغزمان باشیم؟

    قدرت یک انسان معتقد،  بیش از 99 نفر فرد علاقه مند است،

    به یاد داشته باشیم این اعتقاد صرف اعتقاد مذهبی نیست،

    بلکه ایمان و اشتیاق به کاری است که انجام می دهید،

    لذت بردن از کارتان است،

    این اعتقاد به ما کمک می کند تا از  ثروتمندترین منابع  و استعدادهایمان بهره  مند شویم و این منابع و استعدادها در راه  حمایت از نتایج دلخواه زندگی مان  استفاده کنیم.

  • ۰۹:۵۴   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

     یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دكان نجاری شد، عادت نجار اين بود كه موقع ترک کارگاه وسايل كارش را روي ميز بگذارد. آن شب، نجار اره اش را روی ميز گذاشته بود. همينطور كه مار گشت مي زد بدنش به اره گير کرد و كمي زخم شد. مار خيلي عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت. این کار سبب خون ريزی دور دهانش شد و او که نمی فهمید كه چه اتفاقی افتاده، از اينكه اره دارد به او حمله مي كند و مرگش حتمي است تصميم گرفت برای آخرين بار از خود دفاع كرده و هر چه شديدتر حمله كند. او بدنش را به دور اره پيجاند و هي فشار داد. صبح كه نجار به کارگاه آمد روي ميز به جای اره، لاشۀ ماری بزرگ و زخم آلود ديد كه فقط و فقط بخاطر بی فکری و خشم زياد مرده است. ما در لحظۀ خشم می خواهیم به ديگران صدمه بزنیم ولی بعد متوجه مي شويم که به جز خودمان كس ديگری را نرنجانده ايم و موقعی اين را درك می کنیم كه خيلي دير شده. زندگی بيشتر احتياج دارد كه گذشت و چشم پوشی كنيم، از اتفاقها، از آدمها، از رفتارها، از گفتارها و به خودمان يادآوری کنیم، گذشت و چشم پوشی.

  • ۰۹:۵۴   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان

    در روزگاران قدیم هر گاه مشتری به ظاهر پولداری وارد بعضی از دکان‌های زرگری می‌شد و از کم و کیف و عیار و بهای جواهر پرسشی می‌کرد، زرگر فوراً بهای جواهر مورد پرسش را چند برابر بهای واقعی آن اعلام می‌کرد و به شکلی (مانند علامت یا چشمک و فرستادن شاگردش)، زرگر مغازه همسایه را خبر می‌کرد تا وارد معرکه شود. زرگر دوم که به بهانه‌ای خود را نزدیک می‌کرد به مشتری می‌گفت که همان جواهر را در مغازه‌اش دارد و با بهای کمتری آن را می‌فروشد. بهای پیشنهادی زرگر همسایه کمتر از بهای زرگر اولی اما هنوز بسیار بالاتر از بهای اصلی جواهر بود.

    در این حال زرگر اولی جنگ و جدلی با زرگر دومی آغاز می‌کرد و به او دشنام می‌داد که: «داری مشتری مرا از چنگم در می‌آوری» و از این گونه ادعاها.

    زرگر دوم هم به او تهمت می‌زد که: «می‌خواهی چیزی را که این قدر می‌ارزد به چند برابر بفروشی و سر مشتری محترم کلاه بگذاری.»

    خلاصه چنان قشقرقی به راه می‌افتاد و جنگی درمی‌گرفت که مشتری ساده‌لوح که این صحنه را حقیقی تلقی می‌کرد بی‌اعتنا به سر و صدای زرگر اول، به مغازه زرگر دوم می‌ رفت و جواهر موردنظر را بدون کمترین پرسش و چانه‌ای از او می‌خرید و نتیجه آن بود که مشتری ضرر می‌کرد و دو زرگر، سود به دست آمده را میان خود تقسیم می‌کردند.

    این جنگ که یکی از حیله‌های برخی زرگران برای فریفتن مشتری و فروختن زیورآلات به او بوده است، رفته رفته از بازار طلافروشان فراتر رفته و در ادبیات فارسی به صورت اصطلاح درآمده است.

  • ۰۹:۵۵   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    پند_دادن_بهلول_به_هارون

    روزي بهلول بر هارون وارد شد . هارون گفت اي بهلول مرا پندي ده . بهلول گفت اي هارون اگر در

    بیابانی که هیچ آبی در آن نیست و تشنگی بر تو غلبه نماید و غریب به موت شوي ، آیا چه میدهی که تو

    را جرعه اي آب دهند که عطش خود را فرو نشانی ؟ گفت صد دینار طلا . بهلول گفت: اگر صاحب

    آن به پول رضایت ندهد چه می دهی ؟ گفت: نصف پادشاهی خود را می دهم .

    بهلول گفت پس از آنکه آب را آشامیدي ، اگر به مرض حبسالیوم مبتلا گردي و رفع آن نتوانی باز چه

    میدهی که کسی علاج آن درد را بنماید ؟

    هارون گفت نصف دیگر پادشاهی خود را . بهلول جواب داد : پس مغرور به این پادشاهی مباش که

    قیمت آن یکجرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خداي عزوجل نیکویی کنی ؟!

  • ۰۹:۵۵   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    غرور!

    در دوران گذشته دو برادر یکی به نام «ضیاء» و دیگری به نام «تاج» در شهر بلخ زندگی می کردند. ضیاء مردی بلندبالا، بذله گو، نکته سنج و خوش اخلاق بود. اما برادرش «تاج» قدی بسیار کوتاه داشت، با این حال از علم بالایی بهره می برد، به همین سبب به برادرش به دیده حقارت می نگریست. حتی از وجود او خجالت می کشید.

     

     

    روزی ضیاء به مجلس برادرش تاج که با حضور شخصیت های بزرگ برپا شده بود وارد شد، ولی غرور علمی تاج مانع از آن شد که به احترام برادرش بایستد. از این رو نیم خیز شد و به سرعت نشست. وقتی ضیاء از برادرش آن حرکت ناپسند را دید، با کنایه ای که حکایت از نکته سنجی او داشت، فی البداهه به مزاح گفت: «چون خیلی بلند قامتی، برای ثواب، کمی هم از آن قامت سروت بدزد.»

    #حکایت    

    🍑

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان