خانه
329K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۱۰:۵۶   ۱۳۹۳/۶/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان خنده دار و باحال روز جوان





    جوانی عاشق دختری شد و میخواست با او ازدواج کند


    روزی دختر را به همراه دو دختر دیگر به منزل دعوت کرد


    و به مادرش گفت می خواهم حدس بزنی که عشق من کدامیک است


    بعد از رفتن آنها از مادر پرسید :


    توانستی دختر مورد علاقه مرا از بین این سه تا تشخیص بدهی؟


    مادر گفت : بله و مشخصات دختر را بیان کرد!


    پسر با تعجب پرسید : مادر از کجا فهمیدی که این دختر مورد علاقه من است؟

                                                         مادر جواب داد : نمیدانم چرا ازش بدم اومد!
  • ۱۱:۰۵   ۱۳۹۳/۶/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان عاشقانه‌ی یک شعرباورتون نمیشه که این شعر برای


    که سروده شده


     


    این شعر و تصنیف زیبای اون رو همه ی ما حداقل یک بار خوندیم و شنیدیم


    شعری زیبا از مهرداد اوستا :


    وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم

    شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم


    اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت

    کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم


    کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب

    ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم


    مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم

    چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم


    چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم

    چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم


    بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم

    ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم


    نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل

    ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم


    جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی

    چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم


    به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون

    گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم


    وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم

    ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

     


     

    ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده.


    مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می‌گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد.

    دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می‌شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می‌کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز  مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می‌بیند


    مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می‌شود.

    بله نامزد اوستا فرح دیبا بود ..


    در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می‌شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می‌خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می‌سراید..

    حالا یک بار دیگه شعر رو بخونید
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۶/۶/۱۳۹۳   ۱۱:۰۶
  • ۱۱:۱۰   ۱۳۹۳/۶/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبای تبر



    سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد … استوار بودم و تنومند !

    من را انتخاب کرد …

    دستی به تنه ام کشید، تبرش را در آورد و زد … زد … محکم و محکم تر …

    به خود میبالیدم، دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود !

    سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، او تنومند تر بود …

    مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد … و من که نه دیگر درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه ای، نه عصای پیر مردی …

    خشک شدم ..

    بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه …

    ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !

    ای انسان، تا مطمئن نشدی، احساس نریز … زخمی می شود … در آرزوی تخته سیاه شدن، خشک می شود !!!!




    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۴/۹/۱۳۹۴   ۱۲:۴۴
  • ۱۱:۱۱   ۱۳۹۳/۶/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
        ” حکمت روزگار ” داستان واقعی

       اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود.


         یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست.

        فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.

        روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت  پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.

        نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.

        کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که  انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد.

        در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.

        اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد.

        بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.

        سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.

        اسم پسر نجیب زاده  چه بود؟ وینستون چرچیل


    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۶/۶/۱۳۹۳   ۱۱:۱۷
  • ۱۱:۲۳   ۱۳۹۳/۶/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبای سم کشندهبسیار جالب و خواندنی




     


    دخترى ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولى هرگز نمی‌توانست با مادرشوهرشکنار بیاید و هر روز با هم جر و بحث می‌کردند. عاقبت یک روز دختر نزدداروسازى که دوست صمیمى پدرش بود رفت و از اوتقاضا کرد تا سمى به او بدهدتا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت: اگر سم خطرناکى به او بدهد ومادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونى به دختر داد وگفت که هر روز مقدارى از آن را در غذاى مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم‌کمدر او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مداراکند تا کسى به او شک … نکند.


    دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـدارى از آن را در غـذاى مادر شوهـر می‌ریخت و با مهربانى به او می‌داد.


    هفته‌ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت:آقاى دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم.


    حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی‌خواهد که بمیرد، خواهش می‌کنم داروى دیگرى به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

    داروساز لبخندى زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونى که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
  • leftPublish
  • ۱۱:۲۴   ۱۳۹۳/۶/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    داستان و تست هوش “پیرمرد بدهکار و دخترش”



    روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید
    پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
    کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
    این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود.
    در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.
    دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد
    او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت
    و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !
    سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
    و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
    دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
    در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….
    و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۶/۶/۱۳۹۳   ۱۱:۲۹
  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۳/۶/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان بسیار زیبای دیوانه باهوش


     


    مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد. 

    هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.

    مرد حیران مانده بود که چه کار کند.

    تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. 

    در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط  تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: 

    از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.




    آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. 

    پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. 

    هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت:


    خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. 

    پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟ 

    دیوانه لبخندی زد و گفت:

    من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم
  • ۱۱:۳۲   ۱۳۹۳/۶/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان سه خواهر حسود جالب و آموزنده




    در یکی از افسانه‌های استرالیایی، حکایت یک راهب بودایی آمده که با سه خواهر خود در راهی می‌رفت و به مشهورترین دلاور زمان خود برخورد. دلاور گفت: – من مایلم با یکی از این سه دختر زیبا زندگی کنم. راهب گفت: – اگر یکی از این‌ها ازدواج کند، آن دو تای دیگر غصه می‌خورند.


    من دنبال قبیله‌ای می‌گردم که مردانش مجاز باشند سه تا زن بگیرند.


    آنان سال‌های سال تمام قاره‌ی استرالیا را زیرپا گذاشتند، اما چنین قبیله‌ای را پیدا نکردند. زمانی که دیگر پیر شده بودند و راه‌پیمایی بیمارشان کرده بود، یکی از خواهران گفت: – دست‌کم یکی از ما می‌توانست خوشبخت شود. راهب گفت: – من اشتباه کردم. اما حالا دیگر خیلی دیر شده است. و سه خواهرش را به سه ستون سنگی تبدیل کرد تا همه‌ی کسانی که از آنجا رد می‌شدند، بدانند که شادی یک نفر به معنای آن نیست که بقیه باید غصه بخورند



    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۶/۶/۱۳۹۳   ۱۱:۴۵
  • ۱۱:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبا و آموزنده صداقت و آرامش




    www.sms4i.ir


    یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.


    پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد؛ اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.



    همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد؛ ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که شاید همونطور که خودش بهترین تیله شو یواشکی پنهان کرده، دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و


     همه شیرینی ها رو بهش نداده!

    عذاب وجدان مال کسی است که صداقت ندارد
  • ۱۳:۲۵   ۱۳۹۳/۶/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    فائزه


    نام : فائزه

    نام پدر : خلیل

    نام نامادری : شریفه

    جرم : نداشتن مادر

    علت مرگ : شکنجه‌های نامادری

    مدت زمان محکومیت : حدود چهار سال



    و اینگونه شد که فائزه بعد از چهار سال شکنجه از سوی نامادریش دیگر قلبش نمیتپد

     
  • leftPublish
  • ۱۳:۴۷   ۱۳۹۳/۶/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان جالب و آموزنده از لقمان




     


    روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود . مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید : چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟

    لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است.

    دوباره سوال کرد : مگر نشنیدی ؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟

    لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد .



    زمانی که چند قدمی راه رفته بود ، لقمان به بانگ بلند گفت : ای مرد ، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید .

    مرد گفت : چرا اول نگفتی ؟

    لقمان گفت : چون راه رفتن تو را ندیده بودم ، نمی دانستم تند می روی یا کند .

    حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید .
  • ۱۳:۴۸   ۱۳۹۳/۶/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبا و آموزنده هدیه قبولی امتحان




    مرد جوانی، از دانشکده فارغ التحصیل شد. ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه ‏های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود.

    مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت:


    من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری دردنیا دوست دارم.


    سپس یک جعبه به دست او داد.




    پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من میدهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

    سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند.


    از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.

    هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد.


    اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک میریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد.

    در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.
  • ۱۳:۵۰   ۱۳۹۳/۶/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبا و آموزنده مرد طمع کار


     


     

    مرد ملاک وارد روستا شد.


    آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند :


    زمینها را میخرید و خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد…


    پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد.


    روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود.


    نوعی حرص عجیب داشت، حرص برای زمینخواری…


    همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.


    *


    کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد.


    مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟


    کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد. هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.


     مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟


    کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.


    *


    مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت.


    گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود…


    غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند.


    سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.


    زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد.


    حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد!!!


    نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.

    کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند…
  • ۱۳:۵۰   ۱۳۹۳/۶/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبا و آموزنده پسر کفاشی که رئیس جمهور شد




    آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود، پدر لینکلن کفش های افراد مهم سیاسی را تعمیر و یا تمیز می کرد.

    آبراهام پس از سالها تلاش و شکست،در سال ۱۸۶۱ به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد.

    اولین سخنرانی او در مجلس سنای بدین صورت گذشت:

    نمایندگان مجلس از اینکه لینکلن رئیس جمهور شده بود ناراضی بودند.


    چرا که او از یک خانواده فقیر و فاقد سطح اجتماعی بالا بود.

    زمانی که لینکلن برای سخنرانی پشت تریبون قرار گرفت قبل از آنکه لب باز کند و سخنی بگوید یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد:




    آبراهام!حالا که بطور شانسی رئیس جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی!!!

    مسلما هر فردی در جایگاه لینکلن قرار داشت با این نماینده گستاخ که او را اینگونه مورد خطاب قرار داده برخورد می کرد!

    اما آبراهام لینکلن این چنین نکرد.

    او لبخندی زد و سخنرانی خود را اینطور شروع کرد : من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت.

    چه روز خوبی و چه یاد آوری خوبی!

    من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم.

    آقایان نماینده بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم ماهر نیستم.با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام.

    پس اگر کسی از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش خواهم بود…!

    یکی از اقدامات مهم و تاثیر گذار لینکلن خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری در ایالات متحده امریکا بود.
  • ۱۴:۰۳   ۱۳۹۳/۶/۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبا و آموزنده من و دختربچه اصفهانی





    به اصفهان رفته بودم . کنار سی و سه پل نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد .


    بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد . دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد .


    به عادت همیشگی ، دستم را که خا لی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم . بلافاصله به سویم حـرکت کرد .


    در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد .



    بچه آمد و شکلات را گرفت . به پدرش گفتم من قصد اذیت او را نداشتم .


    گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است.

    کار تو باعث میگردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند .

    حال بیشتر ما چگونه عمل میکنیم . بابا میشینه تو خونه جلوی بچه کوچک به زنش میگه ، فلانی زنگ زد بگو من نیستم . مامانه به بچه میگه…
  • ۱۱:۴۳   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبای سید مهدی قوام و زن بدکاره




    -چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداریبرگزار شد.آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…دست شما درد نکند، بزرگوار!سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دستدیگری!آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن…حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود.


    التماس دعای حاج شمس و راهی راه…زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاهمی‌کرد.زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان… رنگدیگری به خود گرفته بود.دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند…


    حاج مرشد!جانم آقا سید؟آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…سید انگار فکرش جای دیگری است…حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟!


    من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیندنمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟سبحان الله…سید مکثی می‌کند.بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند وسمت زن می‌رود.زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله می‌گوید.- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید.


    باهاتان کاری دارند.زن، با تردید، راه می‌افتد.حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!…زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوایباران:حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…سید؛ ولی مشتری بود!پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام.


    مال امام حسین(علیه السلام) است…تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…سید به حاجی ملحق می‌شود و دور…انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد…

    *چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به درصحن که می‌رسد،نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی.زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.


    مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیردکه سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت…آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام!این بار، نوبت باران چشمان سیداست


    —————————————————————————————————-

    سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران ـ یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدیقوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگبه دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۸/۶/۱۳۹۳   ۱۱:۴۶
  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبای فروش منزل


     


    مردی از همسایگان امام صادق سلام الله علیه می خواست خانه مسکونی اش را بفروشد. به مشتری گفت به ده هزار دینار می فروشم.

    گفتند: خانه تو اینقدر نمی ارزد.

    گفت: می دانم خانه من بیش از چهار هزار دینار نمی ارزد؛ اما همسایگی امام صادق سلام الله علیه ارزش دارد و با تمام دنیا هم برابری نمی کند ولی من خواستم تخفیف بدهم، گفتم شش هزار دینار ارزش همسایگی امام صادق سلام الله علیه است و چهار هزار دینار هم ارزش خانه خودم.

    این خبر به سمع مبارک امام صادق سلام الله علیه رسید. او را احضار کرد و فرمود: چرا خانه ات را می فروشی؟

    گفت: آقا زیر بار قرض سنگین رفته ام، وگرنه به هیچ قیمتی حاضر نبودم دست از حوار شما بردارم.

    امام دستور دادند ده هزار دینار آوردند و خانه را خودشان خریدند. بعد که پول را تحویل دادند، فرمودند: این پول را برای قرضت و هزینه های دیگرت صرف کن. خانه را هم به تو بخشیدم. زیرا کسی که برای همسایگی ما، بیش از خانه اش ارزش قائل شود؛ بر ما لازم است او را در همسایگی خود نگه داریم. امیدوارم در بهشت هم با هم همسایه شویم.
  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبای پسری که عاشق هم کلاسیش شد


     


    پسر دانشجو ، عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش شده بود .

    بالاخره یک روز به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و ازش خواستگاری کرد.


    اما دختر ، به شدت عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد. و اون رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست دانشگاه اطلاع می ده…

    روزها از پی هم گذشت و چند ماه بعد ، دختر برای امتحان از پسر عاشق، یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت : ” من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت “

    اگر منو بخشیدی بیا تا باهام صحبت کنیم .


    ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.

    چهار سال آزگار گذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!!

    .

    .

    دختر بیچاره نمی دونست پسرهای دانشجو هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند.
  • ۱۲:۰۰   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبای این نیز بگذرد


     


    بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام برو وکار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن.


    دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت:


    کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و ….. حمامی گفت: این نیز بگذرد.


    یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری، حمامی گفت:


    این نیز بگذرد.


    دو سال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند:



    او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است. به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای، حمامی گفت: این نیز بگذرد.


    مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است. مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد.

    مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟ ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد. گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد. مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد.


    هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد

    هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذ رد

    گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــــا

    خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد
  • ۱۲:۰۵   ۱۳۹۳/۶/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبا و آموزنده پسری که دنبال کار بود




      


     یک پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از این فروشگاهای بزرگ که همه چیز میفروشند (Everything under a roof) در ایالت کالیفرنیا میرود .

     

    مدیر فروشگاه به او میگوید : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیریم .

     

    در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟

     

    پسر پاسخ داد که یک مشتری .

     

    مدیر با تعجب گفت: تنها یک مشتری …؟!!!

     

    بی تجربه ترین متقاضیان در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند .

     

    حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟




     

    پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار ….

     

    مدیر تقریبا فریاد کشید : ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار …..؟!!!!

     

    مگه چی فروختی ؟

     

    پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. یعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت : خلیج پشتی .

     

     

    من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم .

     

    بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک .

     

    پس منهم یک بلیزر ۴WD  به او پیشنهاد دادم که او هم خرید .

     

    مدیر با تعجب پرسید : او آمده بود که یک قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق و بلیزر فروختی ؟

     

    پسر به آرامی گفت :

     

    نه ، او آمده بود یک بسته قرص سردرد بخرد که من گفتم :

      بیا برای آخر هفته ات یک برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم

     

     شاید سردردت بهتر شد …!!!

     
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان