خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۱۳:۲۶   ۱۳۹۶/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و یکم

    بخش اول




    صبح وقتی بیدار شدم رضا پیشم نبود ... لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون ...
    دیدم صبحانه حاضر کرده و داره آبمیوه می گیره ...
    تا منو دید اومد بغلم کرد و گفت : سلام به زن عزیزم , لی لا بانو ...
    گفتم : رضا از روز اول شروع کردی به لوس کردن من ؟ نمی خوام , من باید برای تو صبحانه آماده می کردم ...
    نکن دیگه , خواهش می کنم خودتو کنترل کن ...
    گفت : فدات بشم تو امروز عروسی ... باید آماده بشی الان همه میان خونه ی ما ... امروز پا تختی توئه ، باید لوس باشی ...
    چشمم افتاد به دیوار اتاق که دو تا از نقاشی های منو رضا قاب کرده بود و زده بود اونجا ... بدنم سست شد ...
    من با مداد کنت اون دو تا نقاشی رو کشیده بودم ...
    یکی منظره ی پائیز رو نشون می داد با یک درخت که برگ های اون به شکل قلب ریخته بود روی زمین و یک دختر غمگین زیر اون ایستاده بود و در دور دست مردی که می رفت ...
    و نقاشی بعدی دختری با چشمان گریان زیر مجسمه ی مردی که زنی رو در آغوش گرفته ایستاده ...
    از میون نقاشی های من رضا این دو تا رو که از همه به احساسم در اون زمان نزدیک تر بود رو انتخاب کرده بود و من می دونستم که رضا بدون دلیل این کارو نمی کنه ...
    به شدت برای آینده ی خودم نگران شدم ... در حالی که لیوان های آب میوه رو می گذاشت روی میز , از من پرسید : خوشحال نشدی نقاشی ها رو قاب کردم ؟

    گفتم : رضا اینا چیه آخه ؟ مسخره است ... راستش نه , خوشحال نشدم ...
    اگر دوست داشتم به کسی نشون بدم , خوب خودم این کارو می کردم ... ولی نمی خوام ... خیلی بد کشیدم ...
    گفت : دلت می خواد برش داری که نگاهت بهش نیفته ؟
    گفتم : نه خودم که اشکالی نداره , نمی خوام کسی ببینه که نقاشی به این بدی رو زدیم به دیوار ... ولی خودم دوست دارم ... می دونی ... چیزه , آخه , رضا ... این دوتا رو چند سال پیش کشیدم ...
    فکر کنم یادم نیست کی ولی خیلی بد و غمگینه ...
    گفت : به هر حال هر طور خودت دوست داری ... من که خیلی دوستشون دارم , به نظرم بی نظیره ... حالا اتاق زیاد داریم , یک اتاق رو برات می کنم کارگاه نقاشی ؛ بشین بکش ....
    با اومدن مامان و رزیتا حرفمون قطع شد ...
    اون روز پاتختی بود و همه توی خونه ی ما جمع شده بودن ...
    نمی دونم چرا دلم بی نهایت گرفته بود ... از اینکه اون زن ها می زدن و می رقصیدن , حرصم می گرفت ...
    مامان و شهناز مرتب سئوال پیچم می کردن که چته ؟ چرا اخم کردی ؟ ولی راستش دلیل واقعی اونو می دونستم ... دلم برای چیزی که ممکن بود رضا فهمیده باشه شور می زد ...
    از فردای اون روز رضا رفت سر کار و من خونه رو مرتب کردم و شام پختم و میز قشنگی برای رضا تدراک دیدم  ...
    همه چیز عالی به نظر میومد ولی اون دو تا تابلو مانع می شد که هراسی که به دلم از بابت رضا افتاده بود رو فراموش کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۶/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و یکم

    بخش دوم



    رضا به خاطر عروسی کاراش عقب افتاده بود و خیلی دیر برگشت خونه ... به شدت خسته بود و حتی سر و صورتش پر از خاک بود ... اول خودشو تمیز کرد و اومد سر میز تا شام بخوریم ...
    گفت : به به سوپ هم که درست کردی ...

    و یک قاشق خورد و گفت : خوشمزه شده ولی اگر هویج رو رنده نکنی و به شکل مربع دربیاری , بهتر میشه ... توش باید شیر بیشتر می ریختی ... وقتی احساس کردی سوپ حاضر شد باید مثل پلو دم کنی تا خامی جو از بین بره ...

    و گفت و گفت و ایراد گرفت تا شامش تموم شد ...
    و تشکر کرد ...
    گفتم : خدا کنه فکت خوب باشه اونقدر که سر غذا حرف زدی ... تو مگه خسته نیستی این قدر حرف می زنی ؟ ببین از این به بعد به غذاهای من عادت می کنی ... قرار نیست من مثل تو درست کنم ...
    گفت : آخ بهت برخورد ؟ نمی خواستم اذیتت کنم ... عادت کردم , تو اهمیتی نده ...
    ولی این کار ادامه پیدا کرد ...

    رضا به هیچ کدوم از حرف هایی که من و عمه بهش زده بودیم , عمل نکرد ... نمی تونست عمل کنه چون دست خودش نبود ...
    نمی ذاشت من تنها از خونه بیرون برم ... هر روز تو ساعات مختلف زنگ می زد که ببینه من خونه هستم یا نه ... و اگر می خواستم یک ساعت اضافه تو مدرسه بمونم , باید بهش خبر می دادم و کلی هم سوال و جواب پس می دادم ...
    کنکور نزدیک می شد و من داشتم تو خونه درس می خوندم ...
    به چند تا کتاب نیاز پیدا کردم ... یک اتاق تو زیرزمین بود که وسایل اضافه رو توش گذاشته بودیم ...
    رفتم سراغ کتابام ولی حوصله ی به هم ریختن اونا رو نداشتم ...
    چون رضا شب که میومد تا دوباره مرتبشون نمی کرد , نمی خوابید ... این بود که منصرف شدم و فکر کردم برم بخرم ...
    لباس پوشیدم از خونه برم بیرون ... گفتم بزار به رضا خبر بدم ...

    زنگ زدم ... با خوشحالی گفت : چه عجب تو به من زنگ زدی ؟ ...
    گفتم : رضا جان می خوام برم کتاب بخرم ...

    پرسید : چه کتابی ؟
    گفتم : برای کنکور چند تا لازم دارم ...
    گفت : مگه تو کنکور شرکت کردی ؟
    گفتم : آره , خیلی وقته ...
    گفت : چرا به من نگفتی ؟ ... صبر کن شب با هم می ریم می خریم ... اون طرفا خطرناکه , واردم نیستی ... خودم می برمت ...
    بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم و درِ خونه رو قفل کردم و رفتم ... قدم زنون و راحت ...
    بعد از یک ماه که احساس می کردم توی قفس زندانی شدم , حالا از این پیاده روی خوشم میومد ...
    با خودم گفتم اگر بخوام به حرفش گوش کنم پایانی برای اسارتم ندارم ... باید در مقابش بایستم , نباید بذارم به من زور بگه ...
    چیزایی رو که می خواستم خریدم و برگشتم ...

    وقتی کلید انداختم رفتم تو , دیدم رضا تو خونه است ...
    پره های دماغش باز شده بود و پرسید : کجا بودی ؟
    کتابا رو گرفتم جلوش و گفتم : من بهت گفتم کجا می رم ...
    با خشم گفت : منم که بهت گفتم نرو ...

    چیزایی که دستم بود , پرت کردم روی مبل و گفتم : ببخشید , اسیری که نیاوردی ... منم دلم می خواد برم خرید ... بسه دیگه رضا , دارم خفه می شم ...
    من که دارم باهات راه میام که متوجه بشی آدم با زنش اینطوری برخورد نمی کنه ولی تو داری روز به روز به من بیشتر سخت می گیری ... قرارمون این نبود رضا ...
    گفت : متوجه نیستی نگران خودتم ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۶   ۱۳۹۶/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و یکم

    بخش سوم




    گفتم : رضا جان نمی خوام ... نمی خوام ... می فهمی ؟ نمی خوام نگرانم من باشی ..
    تو خودتو بذار جای من , یکی با تو این کارو بکنه ...
    از صبح تا شب تو این خونه بمونی و حق نداشته باشی یک خرید بری , چه حالی داری ؟
    گفت : من نمی خوام زنم تنها بره بیرون ...
    گفتم : خوب منم دلم نمی خواد مَردم تنها بره بیرون ... خوب توام نرو ... فکر کن ببین شدنیه ؟ تو چاره ای نداری باید بری سر کار , منم باید برم ...
    گفت : چرا چاره داریم ... من از خدا می خوام , بیا تو شرکت خودم دوباره کار کن ... هم با هم هستیم هم من نگران تو نمی شم ...
    گفتم : نه رضا جون , ممنونم ... می خوام درس بخونم و تربیت بدنی قبول بشم , اینطوری فورا استخدام میشم ... الان تو به من بگو اینجا چیکار می کنی ؟ اومدی خونه که چی ؟
    گفت : زنگ زدم بهت بگم برو ولی جواب ندادی نگران شدم ...
    گفتم : ای داد بیداد ... رضا ؟ فکر کردی خودکشی کردم ؟
    خوب معلومه که می رم ... از این به بعد هم می رم , فقط بهت خبر می دم ... توام سعی کن منطقی برخورد کنی ... تو آدم تحصیلکرده و فهمیده ای هستی و می دونی چقدر دوستت دارم , پس اذیتم نکن ...
    فردا هم می خوام برم خونه ی مامانم ...
    گفت : لی لا داری با اعصابم بازی می کنی ؟ چی شده ؟ یک دفعه کی رو دیدی که اخلاقت عوض شده ؟
    گفتم : من رفتم یک کتاب خریدم و برگشتم چه ربطی به اخلاق داره ...

    بلند داد زد : نمی شه ... خودم می برمت , همین ... حق نداری بدون اجازه ی من جایی بری ...

    و درو زد به هم و رفت ...
    در حالی که بغض کرده بودم و دلم نمی خواست مثل بدبخت ها گریه کنم , با خودم گفتم لی لا اون بهت شک کرده ... رضا جریان عماد رو می دونه ... تعقیبم می کرد و حتما دیده بود که عماد جلوی راهم رو می گرفته ...
    باید باهاش مدارا کنم تا فراموش کنه ... نباید اذیتش کنم ...

    یکم دیگه به حرفش گوش می کنم , شاید بفهمه که کسی تو زندگی من نیست ... آره , باید به روی خودم نیارم ... این تابلوها هم باید از روی دیوار بردارم , اون می دونه مفهموم اونا چیه ...
    خیلی با هوش تر این اینه که متوجه نشده باشه ...
    پس چرا این کارو می کنه ؟ نمی دونم ... اگر از قبل می دونست چرا با من ازدواج کرد ؟

    باید براش نقش بازی می کردم و کاری می کردم که فکر کنه حتما اون باید منو همه جا ببره و بدون اون دیگه نمی تونم جایی برم , شاید اینطوری خسته بشه و دست از سرم برداره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۳   ۱۳۹۶/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و یکم

    بخش چهارم



    به هر حال رضا خوبی های زیادی داشت و گرفتاری های زیادی ...
    من دیده بودم که چقدر تو شرکت و سر ساختمون ها زحمت می کشه ... الانم که باهاش زندگی می کردم ,  می دیدم که بعضی از شب ها تا دیروقت نقشه می کشه و به حساب هاش رسیدگی می کنه ...
    در واقع اون خرج مادر و خواهر خودشم می داد ... پس می تونستم این عیب اونو فراموش کنم و باهاش بسازم ... در مقابل این همه محبت و رفاهی که اون برای من فراهم کرده بود , منم می تونستم بهش آرامش بدم تا همه چیز روبراه بشه ...
    اون روز دیگه رضا به من زنگ نزد ولی سر شب با دست پر و صورتی خندون اومد خونه ... از همون جا توی حیاط با صدای بلند گفت : لی لا بانو ؟ کجایی عزیزم ؟ بیا کمک ...
    آب دهنم رو قورت دادم و یک نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم : لی لا ببینم چیکار می کنی , تو باید زندگیتو درست کنی ... الان همه چیز بستگی به تو داره ...
    رفتم تو ایوون و گفتم : سلام عزیزم خسته نباشی ... بده به من ...
    مقدار زیادی میوه و مرغ خریده بود ... با هم رفتیم تو آشپزخونه ... بعد در حالی که منو بغل کرد و بوسید طوری که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده , گفت : تو دست نزن , من میام خودم جابجا می کنم ...
    گفتم : خدا خیرت بده چون من درس دارم ...
    گفت : لی لا بانو از دست من ناراحت نیست ؟ ...

    همینطور که از آشپزخونه می رفتم بیرون , بلند گفتم : نیست ... آقای رضای گل از دست من ناراحت نیست ؟ ...

    اونم داد زد : نیست ...
    وقتی خواستیم بخوابیم , به من گفت : صبح حاضر شو سر راه تو رو بذارم خونه ی مامانت ...
    گفتم : باشه عزیزم ... کی میای دنبالم ؟ چون من می خوام زود برگردم تا درس بخونم ...
    گفت : چه ساعتی می خوای بیای ؟ زنگ بزن میام دنبالت ...
    گفتم : باشه اینطوری منم به درسم بهتر می رسم ...
    طبق معمول اون صبح زودتر از من بیدار شد و منو صدا کرد : لی لا جان اگر میای زود باش حاضر شو , من دیرم میشه ...
    خواب آلود و شل شل گفتم : رضا خوابم میاد , تو برو ... بعد از ظهر زودتر بیا با هم بریم , بدون تو که صفا نداره ...
    گفت : می خوای خودت بری ؟
    گفتم : نه بابا چه کاریه , حوصله ندارم ... می خوام درس بخونم ... هر وقت تو اومدی , با هم یک سر می زنیم ...
    پرید رو تخت و منو محکم بغل کرد و گفت : فدات بشم , چشم ... نوکرتم بانوی من ...

    و من خوابیدم در حالی که دیگه هوشیار شده بودم و تو فکر که نکنه این کارم اثری نداشته باشه و برای اون عادت بشه ؟
    اون روز مامان زنگ زد و گفت : داره میاد پیش من ... دلش تنگ شده ...

    من فورا زنگ زدم به رضا و گفتم : رضا جان مامان داره میاد اینجا , نگران من نباش ...
    نیم ساعت بعد زنگ زدم و گفتم : رضا جان دارم می رم حیاط رو بشورم , یک وقت نگران نشی ... زود میام ...
    یکم بعد عمدا دوباره زنگ زدم که بگم از حیاط برگشتم که نبود ... می خواستم کلافه اش کنم ...
    گفتن مهندس رفته سر ساختمون ... حدس زدم با سرعت داره میاد خونه ...
    رفتم تو آشپزخونه و مشغول غذا درست کردن شدم که صدای ماشین رو از پنجره ی شنیدم و بعد صدای باز شدن در خونه ... وانمود کردم متوجه نشدم و وقتی اون اومد تو , از جا پریدم و گفتم : وای خدای من تو اینجا چیکار می کنی ؟ ...
    دو تا پلاستیک میوه دستش بود و گفت : فکر کردم مامان میاد براش میوه خریدم ...
    گفتم : الهی فدات بشم , دستت درد نکنه ... ولی یادت نیست دیشب میوه خریده بودی ؟ آخیش بمیرم که اینقدر به فکر منی ...
    دستپاچه بود نگاهی به اطراف انداخت و گفت : دو تا نقشه هم جا گذاشتم , اومدم اونا رو ببرم ...

    و رفت تو اتاق ... چند تا کاغذ لوله کرده رو برداشت و منو با عجله بوسید و رفت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۶   ۱۳۹۶/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و یکم

    بخش پنجم




    حالا یقین داشتم اون مریضه ... باید مداوا می شد ولی با اون همه غرور و خودخواهی , چطوری می تونستم اونو پیش دکتر ببرم ؟
    از طرفی انرژی پیش از اندازه ی اون , منو خسته می کرد ...کلافه می شدم و از خودم بیزار ... ولی نمی دونم چرا دلم براش می سوخت ... اون وقتی آروم می شد یا وقتی خواب بود مثل یک بچه معصوم و بی گناه به نظرم میومد ...
    شنیده بودم که بعضی آدم ها دو شخصیتی هستن ولی رضا شاید ده تا شخصیت داشت که من بیشتر اونا رو نمی شناختم ...
    دو ماه گذشت ... حالا من کنکور داده بودم و مشغول خوندن کتابای رضا بودم ... اون نمی ذاشت از در خونه پامو بذارم بیرون ...
    یک مدت که باهاش اون طوری رفتار کردم , مرتب از رزیتا می خواست روزا بیاد پیش من و هر کجا می خوام برم با اون برم ... این بود که دیگه زیاد بهش فشار نیاوردم ...
    تا یک شب موقع خواب , من زودتر رفتم تو تخت ...
    چون رضا یک نیم ساعتی باید تو خونه جمع و جور می کرد , دستمال می کشید , سینک ظرفشویی رو برق می نداخت , توالت و دستشویی رو تمیز می کرد ... و بیشتر اوقات من دیگه خواب بودم اون میومد ولی دیگه داشت صبرم تموم می شد ...
    اون شب هم کم کم چشمم گرم شده بود و داشت خوابم می برد ...
    که یک دفعه با صدای فریاد رضا از جام پریدم ... اون بالای سر من ایستاده بود و انگار داشت به من حمله می کرد ... از وحشت جیغ زدم و خودمو جمع کردم و دستمو گذاشتم روی سرم ...
    رضا یک چیزی تو دستش بود و فریاد می زد : چرا ؟ ... فقط بگو چرا این کارو با من کردی ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۱۶   ۱۳۹۶/۵/۲۴
    avatar
    آذرخش
    کاربر جديد|8 |7 پست
    لابد اون عکس ا رو پیدا کرده
  • ۱۴:۵۹   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت بیست و دوم

  • ۱۵:۰۴   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و دوم

    بخش اول




    از بس ترسیده بودم , نمی تونستم نگاهش کنم ببینم چی تو دستشه که اونقدر باعث عصبانیتش شده ...
    اون بازم داد می زد : چرا قرص می خوری ؟ ... به من بگو ... می خوای ازم جدا بشی ؟ چرا قرص می خوری ؟
    دستم رو از روی سرم برداشتم و نگاه کردم و گفتم : رضا خجالت بکش , از ترس دارم می میرم ... تو چرا این کارو با من می کنی ؟ خوب مثل آدم بپرس بهت می گم ...
    دلم می خواد قرص بخورم ... به تو چه ؟ قرص خوردن منم به تو مربوط می شه ؟
    گفت : به تو چه ؟ پس به کی مربوط میشه ؟ می کشمت لی لا ... هیچ وقت حق نداری از من جدا بشی ...
    به خدا می کشمت ...
    گفتم : حرف الکی می زنی برای چی ؟ ازت جدا بشم ؟ ...
    گفت : پس برای چی قرص ضد حاملگی می خوری ؟
    گفتم : چه می دونم , مامانم شب عروسی داد به من و گفت صبح ها یک دونه بخور که زود بچه دار نشی , همین ... به خدا به فکر خودمم نرسیده بود , من که از این چیزا سر در نمی آوردم ... بس کن دیگه داد نزن , سرم رفت ... همسایه ها بیدار شدن از صدای تو ...
    ولی اون بازم با صدای بلندتر و عصبی تر فریاد زد : راستشو بگو چرا همش به من دروغ میگی ؟ بگو که منو دوست نداری ... بگو که آدم غیرقابل تحملی هستم ...
    از تخت اومدم پایین تا از اتاق بیام بیرون ... یک دفعه بازوی منو گرفت و کشید ... پرتم کرد خوردم به دیوار ...
    ترسیدم منو بزنه ... با وحشت گفتم : رضا تو رو خدا خودتو کنترل کن ... به خدا قسم می خورم مامانم داده بود ... همین الان برو ازش بپرس , جلوی مامان خودت داد به من ... مامانتم گفت آره دو سه ماه بخور ... اگر باور نمی کنی از مامان خودت بپرس ...
    ولی رضا گوش نمی کرد و همین طور با صدای بلند داد می زد و به خودش می پیچید ...
    من روی دیگه ای از رضا رو دیدم ... اونی که رزیتا منو ازش ترسونده بود و من فکر می کردم چون زیاد منو دوست داره این کارو با من نمی کنه ...
    خواستم از اتاق بیام بیرون که باز به من حمله کرد و پیرهنم رو از پشت گرفت و هلم داد و گفت : حرف بزن لعنتی ... حرف بزن چرا بچه نمی خواستی ؟
    من تعادلم رو از دست دادم و با سر خوردم کف اتاق ...
    نفس تو دلم پیچید و فریاد زدم : آخ خدا مُردم ...

    و چشمم رو بستم ...
    پرید اومد جلو و منو گرفت و گفت : چی شدی لی لا ؟ ... لی لا ... لی لا ... تو رو خدا جواب بده ... ببخشید ... تو رو خدا منو ببخش ... غلط کردم ... بمیرم ... پاشو ... پاشو ...

    دست انداخت زیر پای من که بلندم کنه ... در حالی که نفسم داشت بند میومد , تقلا کردم و خودمو کشیدم کنار ...
    بلند شدم و رفتم توی تختم ...

    اومد بالای سرم و پرسید : خوبی ؟ چیزت شد ؟
    چشم هامو بستم و جوابی ندادم ... اشکی هم نداشتم فقط فشار زیادی توی گلوم احساس می کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و دوم

    بخش دوم




    دهنم رو باز کردم و بدون اینکه صدایی از گلوم در بیاد , به حالت نفس نفس زدن ناله کردم ...
    نه از درد , از ناباوری اون کاری که رضا با من کرده بود و آینده ی مبهم خودم ... و آهسته گفتم : خدایا دلم ... دلم درد می کنه , کمکم کن ...
    رضا برگشت و دستپاچه یک لیوان آب با خودش آورد و گذاشت روی لب من ... با پشت دست زدم و لیوان رو پرت کردم و گفتم : عوضی ... بی شعور دست روی من دراز کردی ... دیگه تموم شد ... احمق الاغ ... گمشو از جلوی چشمم دور شو ... همه ی حرفات و وعده هات همین بود ؟ ... مثل آدم نمی تونستی ازم بپرسی ؟ ... نمی بخشمت رضا ... من همه جور رعایت تو رو کردم ولی تو فهمشو نداشتی ...
    برو نمی خوام ببینمت ... می خوای منو بکشی همین امشب بکش که از یک عمر زندگی کردن با تو بهتره ...
    صورتش سرخ شده بود و چشماش پر از اشک و بدون صدا منو نگاه می کرد ... یک بالش و یک پتو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون و روی مبل دراز کشیدم و پتو رو کشیدم سرم و زار زار گریه کردم ...
    دلم می خواست داد بزنم ولی بازم همه چیز رو ریختم تو گلوم ...
    رضا همین طور دور اتاق می چرخید و دستشو می کوبید به هم و می گفت : آخه اگر ریگی تو کفشت نبود چرا به من نگفتی ؟ مگه تو نمی دونستی من بچه می خوام ؟  این کارو کردی که هروقت خواستی از من جدا بشی ؟ ...

    و گفت و گفت تا خودش آروم شد ولی من از زیر پتو بیرون نیومدم و همون طور خوابم برد ...

    نزدیک صبح بیدار شدم و دیدم که رضا روی مبل نزدیک من نشسته و سرش کج شده و خوابش برده ... آهسته بلند شدم و رفتم تو اتاق خواب و روی تخت خوابیدم ...
    از صدای رضا که با کارگرهاش حرف می زد , بیدار شدم ... اون سر کار نرفته بود و داشت از همون جا مدیریت می کرد و مجبور می شد با صدای بلند حرف بزنه ... مونده بودم چیکار کنم ...
    چاله ای رو با چشم خودم دیدم  , نادیده گرفتم و افتادم توش و حالا اونی که پیش بینی می کردم و به سرم اومده بود ...
    از بی عقلی خودم بیشتر از همه چیز عصبانی بودم و از اینکه پدر و مادرم هم این چاله رو دیدن و اونا هم نادیده فرض کردن و منو به این ازدواج ترغیب کردن , حرصم گرفته بود ...
    پس من دیگه نمی تونستم نه از خدا نه از روزگار و نه حتی از رضا گله ای داشته باشم که خود کرده را تدبیر نیست .....
    از جام بلند شدم لباس پوشیدم ... قصد داشتم بدون اینکه اون متوجه بشه از خونه فرار کنم ...

    دیگه اطمینان نداشتم که بتونم باهاش زندگی کنم ...
    فقط باید در یک موقعیت مناسب این کارو می کردم که درگیری نشه ...
    تو این فکر بودم که یک مرتبه درو باز کرد و اومد تو ... نگاهی به من کرد و پرسید : می خوای کجا بری ؟
    گفتم : خونه ی مامانم ... دیگه نمی خوام با تو زندگی کنم ... درست فهمیدی , همینه که هست ... قرص خوردم که هروقت از دستت ناراحت شدم , ازت جدا بشم ... همینه که هست ... می خوای بخواه نمی خوای نخواه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۸   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و دوم

    بخش سوم



    خیلی آروم و مهربون گفت : می دونم زیاده روی کردم ... باور کن هم خسته بودم هم از دیدن قرص ها شوکه شدم ... اصلا انتظار نداشتم که تو همچین کاری با من بکنی ... دیگه تمومش کن ... من جبران می کنم , قول می دم ولی قبول کن اشتباه کردی ...
    گفتم : نه , نکردم ... خودمم اصلا بچه نمی خوام ... بعدم تو روی من دست دراز کردی ... نمی تونم ببخشمت ... از سر راهم برو کنار , می خوام برم ...
    گفت : خودتم می دونی که دست از سرت برنمی دارم ... تو زن منی , مگه به همین راحتیه ؟

    پشتم رو کردم و جوابشو ندادم ... باز عذرخواهی کرد ولی من آدمی نبودم که به این راحتی کار اونو فراموش کنم و می دونستم که اگر عشقی می خواست بین ما شکل بگیره , با این کارش همه چیز رو خراب کرد ...
    من می خواستم در کنار اون عاشق باشم ... زندگی بدون عشق برای من فقط جهنمی بود که باید تحمل می کردم و انگار تمام تلاش من و تظاهرم به خاطر نگه داشتن این حرمت بود , که اون در چند دقیقه از بین برد ......
    اون روز رضا ناهار درست کرد ... میز رو چید ولی یکی بهش زنگ زد و باید می رفت سر کار ...

    اومد تو پاشنه در ایستاد و گفت : من باید برم سر کار ... مثل اینکه دارن خرابکاری می کنن , نباشم خیلی به ضررم تموم میشه ... ببخشید ... ناهار حاضره تو بخور , من برمی گردم می خورم ... خواهش می کنم جایی نرو ... میام با هم حرف می زنیم ...
    می دونی که منظور بدی نداشتم ... همش به خاطر اینه که تو رو خیلی دوست دارم ... زود میام قربونت برم ...
    من قصد نداشتم جایی برم ولی تلفن کردم به عمه و جریان رو گفتم ...

    اون گفت دختر جون بشین سر زندگیت و قدر اونو بدون ... مرده دیگه , یک وقت یک چیزی میگه ؛ این زنه که باید قوی باشه و زندگی رو نگه داره ... چی فکر کردی ؟ از اون در بری بیرون هزارون هزار زن هستن که آرزو دارن جای تو باشن ...
    مرد بیچاره تو رو گذاشته رو سرش و حلوا حلوا می کنه ... این کارشم از خاطرخواهی بود ... سخت نگیر عمه جون ... یکم باهاش قهر کن , بعدم براش شرط بذار ... قول می دم درست میشه ... من الان شهنازو می فرستم پیش تو , تنها نباشی ...
    شهناز اومد و من آیفون رو زدم ...
    اومد تو ولی وقتی خواستم در ورودی رو براش باز کنم , دیدم قفله ...

    کلافه و عصبانی شده بودم ... کاش امتحان می کردم و نمی ذاشتم شهناز بیاد ...
    پنجره ها رو امتحان کردم ... هیچ راهی نبود ... دلم هم نمی خواست به رضا زنگ بزنم ...

    رفتم سراغ کلید های یدک تا اونا رو پیدا کردم و درو باز کردم ...

    یک ساعت شهناز تو اون گرما تو حیاط مونده بود و من بیشتر از پیش از دست رضا عصبانی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۲۲   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و دوم

    بخش چهارم




    برای اینکه از دل شهناز دربیارم , نشستم باهاش ناهار خوردم و با هم درددل کردیم ...
    شهناز که برای من ناراحت شده بود , گفت : آدم نمی دونه این دنیا چطوریه ... تو رو خدا می بینی ؟ تو و عماد اینقدر همدیگر دوست داشتین , اون بره زن بگیره و طلاق بده و توام این طوری ...
    گفتم : چی میگی ؟ تو از کجا می دونی ؟
    گفت : تو نمی دونستی عماد زنشو طلاق داده ؟

    گفتم : نه , من از کجا بدونم ؟
    گفت : بعد از عروسی تو طلاق گرفتن ... زن دایی به مامانم گفته بود , فکر کردم توام می دونی ... مثل اینکه با هم خیلی ناسازگار بودن ... یک دختر هم داره , اونم پیش زنشه ...
    پرسیدم : عماد کجاست ؟
    گفت : نمی دونم ولی مامانت می گفت همه می دونن ولی مثل اینکه به تو نگفته بودن ... تو رو خدا نگو که از من شنیدی ...
    گفتم : به کی می خوام بگم ؟ من دیگه شوهر دارم و به عماد فکر نمی کنم ... رضا یک اخلاق هایی داره ولی به من بد نکرده ... به هر حال من آدمی نیستم که سراغ این کارا برم ...
    ببینم نکنه رضا می دونه و این طوری مراقب منه ؟ ... آره بابای من دهنش لقه ، همون طوری که جریان عماد رو به رضا گفته بود , حتما اینم گفته ... اون اصلا به اهمیت موضوع فکر نمی کنه ...
    آره گفته که اون بیچاره اینقدر به هراس افتاده ... منم بودم همین حس رو داشتم ... باید بفهمم ...
    گوشی رو برداشتم و به مامان زنگ زدم ولی حال و احوال کردم و قطع کردم ...

    شهناز پرسید : برای چی نپرسیدی ؟
    گفتم : بابا رو می شناسم , می ترسم باز به گوش رضا برسه ... اگر بفهمه که من می دونم دیگه ولم نمی کنه ... اصلا ولش کن ... توام به کسی نگو به من گفتی , آخه برای منم واقعا مهم نیست ... به من چه ... من رضا رو دارم , چرا باید به این موضوع فکر کنم ؟ ...
    رضا خیلی زود برگشت ... با یک دسته گل و هزار جور عذرخواهی ...
    با هم رفتیم شهناز رو رسوندیم ولی تا چند روز باهاش قهر بودم ... حتی یک کلمه حرف نمی زدم ...
    کم کم مجبور شدیم آشتی کنیم ... در حالی که یک ترس غریب تو دلم افتاده بود و خیلی دست براه پا براه با رضا برخورد می کردم ... باید همون طور که اون نامحسوس حرفشو به من می زد , منم همین کارو می کردم ...
    اولین کارم این بود که  اون نقاشی ها رو از روی دیوار بردارم , طوری که رضا متوجه نشه برای چی ...
    این بود که عکس رضا را از تو آلبوم در آوردم و شروع کردم به کشیدن ... و یک شب که اومد خونه ( درست مثل کار خودش که تابلوها رو زده بود و به روی خودش نمیاورد ) , دید که من هر دو تابلو رو برداشتم و تصویر اونو به جاش زدم ...
    ظاهرا خوشحال شد و منو بوسید ولی ته چهره ی اون چیز دیگه ای می دیدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۵   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و دوم

    بخش پنجم




    خبر قبولی من تو رشته ای که می خواستم , خیلی خوشحالم کرد ولی رضا بی اندازه غمگین شده بود ... اون دلش نمی خواست من برم دانشگاه و اوایل براش خیلی سخت بود ...
    اون مجبورم کرد که رانندگی یاد بگیرم و برام یک ماشین خرید و اینطوری کم کم عادت کرد که نمی تونه تا ابد منو کنترل کنه ...
    منم سرم به درس خوندن و مدرسه رفتن گرم شد ... حالا همه ی دلخوشی من مسابقات بچه ها بود که مرتب مقام میاوردیم ...
    یک روز حسام بی خبر اومد خونه ی من ... اون معمولا این کارو نمی کرد چون با رضا کارد و پنیر بودن ... حالا نه رضا چشم دیدن اونو داشت نه حسام حاضر می شد کوتاه بیاد ...
    براش یک چایی ریختم و با شیرینی آوردم و گفتم : یادت باشه خونه ی تنها خواهرت نمیای ...

    خندید و گفت : اومدم دیگه ...
    گفتم : ماه از کدوم طرف در اومده ؟
    گفت : می خواستم باهات حرف بزنم ... می دونی که حتما خونه نیمه کاره مونده ... رضا خیلی وقته اونو ول کرده ... بابا هم که پولی نداره ولی اینش مهم نیست ... رضا تقاضای پولشو کرده و میگه الان لازم دارم ...
    گفتم : من صبح با مامان حرف زدم , چرا به من نگفت ؟ خودم با رضا حرف می زدم ...
    گفت : نه اونا نمی خوان تو بدونی ولی بابا داره سکته می کنه ... میگه اگر قرار بود خونه نیمه کاره باشه , همون طوری بود دیگه ... حالا هم زیر بار قرض رفته , هم خونه تموم نشده ولی چون رضا طلبکاری کرده , دیگه بابا نمی تونه بهش نده ... نمی خواد اون فکر کنه چون داماد ماست , داریم ازش سوء استفاده می کنیم ...
    اگر تو داری یکم قرض بده ... بابا داره از همه دستی می گیره تا قرض رضا رو بده ...
    گفتم : من دارم ... حقوق خودمم هست , ربطی به رضا نداره ... فقط یک مشکل هست باید به رضا بگم ... می فهمه و غوغا راه می ندازه ...
    گفت : نه , اگر اینطوره نمی خوام ... از خودتون بگیریم بدیم به خودتون ؟ می خواستم رضا ندونه ...
    گفتم : صبر کن , من درستش می کنم ... تو نگران نباش داداش جون ... چیز مهمی نیست ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و دوم

    بخش ششم





    شب که رضا اومد و شام خوردیم , ازش پرسیدم : وضع مالیت چطوره ؟
    گفت : خوبم .. پول می خوای ؟
    گفتم : نه , فکر کردم که تو کارت اشکالی پیش اومده که از بابا پول خونه رو خواستی ... ترسیدم گرفتار شده باشی ...
    با تندی گفت : چه ربطی داره ؟ ... آدم نباید پولشو بخواد ؟ کی بهت شکایت کرده ؟ بابات ؟
    گفتم : رضا جان چرا باز اینطوری حرف می زنی ؟ نه , حسام تو حرفاش به من گفت , منظوریم نداشت ... منتهی من برای تو نگران شدم ...
    گفت : نمی خواد برای من نگران باشی , مگه تا حالا تو مراقب من بودی یا کاری برای من کردی ؟ حالام بشین سر جات , حرف نزن ...
    نمی دونستم چرا توپش پر بود و با من خیلی بد و تحقیرآمیز حرف زد ! ...

    حاضر شدم که برم بخوابم ولی احساس کردم سرم گیج می ره و دارم می خورم زمین ... دستمو گرفتم به دیوار ... جلوی چشمم سیاه شد و حالت تهوع بهم دست داد ...
    گفتم : رضا کمک کن ...

    برنگشت منو نگاه کنه و گفت : بگو داداش جونت بیاد کمکت کنه ...

    فکر کردم خودمو برسونم به تختم دراز بکشم خوب میشم ولی دستم از روی دیوار سُر خورد و محکم خوردم زمین ...
    قدرت بلند شدن نداشتم ... بدنم یخ کرده بود که رضا از زمین بلندم کرد ... دستپاچه شده بود و مرتب صدام می کرد ...
    بعد رفت به طرف تلفن و زنگ زد به مامانم و گفت : لی لا حالش بد شده , رنگ رو روش پریده ... چیکار کنم ؟ ...
    مامان گفت : رضا جان یک چای نبات بهش بده ... می خوای بیام ببریمش دکتر ؟ ...
    گفت : ببخشیدها تقصیر حسامه اومده بوده اینجا , نمی دونم بهش چی گفته بوده که اومدم خونه لی لا حالش بد شده بود ... تو رو خدا بهش بگین بذاره ما زندگیمون رو بکنیم , اینقدر تو کار همه دخالت نکنه ...

    و گوشی رو گذاشت ...
    اگر قدرتی تو بدنم بود خدا رو شاهد می گیرم که می گفتم هر چی باداباد و بدون ملاحظه می زدمش ...
    با شنیدن این حرف احساس کردم سقف روی سرم خراب شد ... حالم بدتر شد و از هوش رفتم ...
    واقعا نفهمیدم چطوری رضا منو به بیمارستان رسوند ...
    ولی وقتی چشممو باز کردم , همه دورم بودن و خبر بچه دار شدن برای من که به جای زندگی کردن می جنگیدم و یا حالت دفاعی داشتم , خبر ناخوشایندی بود ولی رضا سر از پا نمی شناخت ...
    خوشحال بود ... می گفت و می خندید ... خودش به همه تبریک می گفت , در حالی که دلخوری مامان و بابا و حسام از اون باعث شده بود که نتونن لذت نوه دار شدن رو به خوبی بچشن ...
    ولی کاش موضوع به همین جا ختم می شد ..............




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۶/۵/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت بیست و سوم

  • ۱۲:۰۷   ۱۳۹۶/۵/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و سوم

    بخش اول




    حالا دیگه اختلاف بین رضا و خانواده ی منم به غصه هام اضافه شده بود ...
    دیگه مجبور بودم که یک کاری بکنم تا بابا قرض رضا رو پس بده و این طوری عزت خودمم صدمه نمی دید ...
    چند تا سکه داشتم که رضا ازش خبر نداشت و مقداری پول ؛ یواشکی دادم به مامان و ازش خواهش کردم به بابا نگه ... اون مرد ساده ای بود و می ترسیدم به گوش رضا برسه ...
    و بالاخره بابا با اون پول و مقداری که از شوهر عمه قرض کرده بود و یک وام از اداره اش , تونست پول رضا رو پس بده و اونم بدون هیچ گونه تعارفی پول رو گرفت و تشکر کرد و دوباره با بابا گرم گرفت و وانمود کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده ...
    به نظر نمیومد رضا آدم پول پرستی باشه ... بی ریا خرج می کرد و هیچ وقت از من حساب و کتاب نمی خواست و این برای من معما بود که چرا اینقدر در گرفتن پولش از بابا اصرار داشت ...
    اما خونه ی بابا همون طور نیمه کاره موند و رضا اصلا به روی خودش نمیاورد ...
    فقط یک مشت قرض و غصه برای پدر و مادر من مونده بود , چیزی که اصلا تو زندگی تجربه نکرده بودن و همیشه به این افتخار می کردن که چون پاشونو از گلیمشون درازتر نکردن , محتاج کسی نشدن ...
    نه من جرات می کردم معترض رضا بشم که چرا اصرار کرد اون خونه رو بسازه و اگر این کارو شروع کرد چرا نیمه کاره رهاش کرد ؟ و نه پدر و مادرم می خواستن دیگه این موضوع رو مطرح کنن ...
    بابا می گفت : بهتر ... این طوری قرض منم کمتر شد ... خودم یواش یواش تمومش می کنم ...
    اینم اشتباهی بود که بابا با خوشبینی خودش انجام داده بود و حالا چوب همون اشتباه رو می خورد ... و حالا که فقط یک سال به بازنشستگی اون مونده بود , نگرانیش بیشتر شده بود ...
    با شنیدن خبر بارداری من , رضا از این رو به اون رو شده بود ... مهربون و ملایم ... هر چی اراده می کردم برام فراهم می کرد ...

    زینت خانم و رزیتا اون شب با خوشحالی اومدن خونه ی ما  و هر چی تونستن منو لوس کردن ...
    حالا رضا بیشتر از قبل مراقب من بود و با این کارش داشت منو خفه می کرد ... نمی ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... مرتب یا مامانم رو میاورد خونه ی ما یا منو می برد پیش اون ...
    گاهی خسته می شدم و سرش داد می زدم ولی اگر می خواستم همیشه این کارو بکنم , تمام زندگی ما همین می شد ... یک هفته ده روز طاقت میاوردم و بعد از کوره درمی رفتم و یک دعوای مفصل با هم می کردیم , اون ابراز پشیمونی می کرد ...
    یک روز منو آزاد می گذاشت و دوباره از اول یک دایره رو دور می زدیم ...
    و دورنمایی بسیار زیبا برای مردم از زندگیمون ساخته بودیم که حتی اگر به مادر خودم هم می گفتم , حرفمو باور نمی کرد که اون تمام استقلال منو گرفته ...

    و هر کس ما رو می دید به خوشبختی ما غبطه می خورد ........




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۶/۵/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و سوم

    بخش دوم




    رضا روز به روز کارش بهتر می شد و ساختمون های زیادی رو با سود بالا می ساخت ...
    سلیقه و دقت عمل و خوش قولی باعث شده بود که همه به اون مراجعه می کردن ...
    مدتی بود که رضا با چند تا مهندس که تو کار ساخت و ساز بودن , آشنا شده بود و اصرار داشت با اونا رابطه ی خانوادگی برقرار کنه ولی من هر بار یک بهانه ای میاوردم و این کارو به عقب مینداختم ...
    تا یک شب همه رو به خونه ی ما دعوت کرد ... از صبح مامانم و زینت خانم اومدن کمک من و به خواست رضا چند جور غذا درست کردیم ...

    نمایش های رضا برای عده ای تازه وارد دیدنی بود و برای من زجر آور ... و حالا می فهمیدم که چرا اون زمان زینت خانم و رزیتا در مقابل اون ساکت می شدن و منم درست همون حال رو داشتم ...
    رضا یک زمین بالای شهر خرید تا چند طبقه بسازه ...
    بریز و بپاش عجیبی راه انداخته بود ... کلا جو پولداری اونو گرفته بود ... از دوستانش زیاد خوشم نمیومد ...
    دور هم جمع می شدن و مشروب می خوردن و ما زن ها گوشه ای می نشستیم و اونا رو تماشا می کردیم ... چیزی که من تو خونه ی پدرم ندیده بودم ...

    در حالی که بچه تو دلم بزرگ شده بود , اون منو مجبور می کرد پنجشنبه بعد از ظهر با اونا برم شمال و عصر جمعه برگردیم و این برای من خیلی سخت بود ... دل و کمرم درد می گرفت ...

    هر وقت شکایت می کردم , می گفت : ای وای تو چقدر بی جنبه ای , بی حالی , ضعیفی ...

    و برای اینکه این نسبت ها رو به من نده , دم نمی زدم ...
    تو راه از پنجره ی ماشین نگاه می کردم ... روستاهایی رو که تو دل کوه بودن یا وسط جنگل نشون می کردم ... با خودم می گفتم یک روز فرار می کنم و میام اینجا یک خونه اجاره می کنم و تنهایی با بچه ام زندگی می کنم ... جایی که دست رضا بهم نرسه ...
    وقتی مست می کرد , جلوی دوستانش شروع می کرد به گفتن حرف های چرند ... از خودش تعریف می کرد ... سازشو که نمی تونست خوب بزنه برمی داشت و مدتی گوش همه رو آزار می داد ...

    یک روز که از مدرسه برگشتم , دیدم رضا خونه است ... تا چشمش افتاد به من گفت : لی لا زود باش حاضر شو باید بریم جاده ی کرج باغ مهندس شریفی ... ناهار منتظر ماست ...
    گفتم : چرا اینطوری دعوت کرده ؟ من الان آمادگی ندارم ...

    گفت : تو رو خدا نه نیار ... من کارمو روبراه کردم و اومدم ... دوست دارم بریم ...
    گفتم : مهندس شریفی دیگه کیه ؟ من نمی شناسم ... جایی که دعوت نشدم , نمیام ... مگه خانمش نباید به من زنگ می زد و دعوتم می کرد ؟ ... اینطوری من خجالت می کشم ...
    گفت : نه بابا این حرفا نیست , به من گفته دیگه ... زود باش , ناهار باید اونجا باشیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۶/۵/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و سوم

    بخش سوم



    و هر چی گفتم تو برو من حال ندارم , فایده نداشت و بالاخره با نارضایتی آماده شدم و رفتیم ...
    ساعت از سه گذشته بود که رسیدیم ... باغ کنار رودخونه بود , درست اون طرف آب قرار داشت ...
    از روی پل رد شدیم و کمی از سر بالایی رفتیم بالا ... از یک در آهنی وارد یک باغ شدیم ...
    نزدیک بهار بود و هوا زیاد سرد نبود ... خدا رو شکر دو تا از اون خانم ها رو می شناختم ...
    صاحبخونه یک خانم جا افتاده و خیلی موقر بود که از ما استقبال کرد و مهندس شریفی با رضا دست داد و صدا زد : عماد جان بیا با مهندس هوشمند آشنا شو ...
    چشمم افتاد به عماد ... رنگ از صورتم پرید ... خدا رو شکر رضا حواسش به من نبود ...
    بدنم مثل بید می لرزید ولی این بار از ترس رضا ... شاید اگر اونو جای دیگه ای  می دیدم , عین خیالم نبود ...
    رضا باهاش دست داد و طبق عادت خودش شروع کرد با اون گرم گرفتن و دخالت کردن تو کار صاحبخونه که کباب ها رو باید اینطوری درست کنین و خودش از راه نرسیده , رفت سر منقل و شروع کرد به باد زدن ...
    برای اولین بار بود که حواسش به من نبود ...
    من پشت به عماد ایستاده بودم و با یکی از اون خانم ها حرف می زدم و توضیح می دادم که چرا رنگ به رو ندارم ...
    جرات اینکه از جام تکون بخورم نداشتم ... مثل اینکه اونم متوجه شده بود که من حال خوبی ندارم ... نمی دونم چه بهانه ای آورد که با وجود مخالفت های مهندس شریفی خداحافظی کرد و رفت و اون شب رضا اونقدر مشروب خورد که مست ِ مست دور باغ می چرخید ...
    من دیگه طاقت نگاه کردن نداشتم , رفتم تو اتاق و یک گوشه نشستم ...

    یکی از اون خانم ها اومد پیش من و گفت : سردتون شده ؟ من که می ترسم سرما خورده باشم ... شما مواظب باش مریض نشی ...

    و کنارم نشست و با هم گرم حرف زدن شدیم ... مدتی بعد صدای عربده ی رضا رو شنیدم ... با همون حالت مستی و بلند می گفت : همه بدونین زن من , منو دوست نداره ... به زور وادارش کردم که زن من بشه ...
    آی مردم ( ... بعد منو دید که از اتاق اومدم بیرون ) ... با انگشت منو نشون داد و گفت : این زنِ بی رحم ... منو دوست نداره ... دنیا رو به پاش ریختم ولی اون دلش از سنگه ...
    عاشق من نشد ... که ... نشد ... آی مردم همه بدونین ... من رضا ... من رضا ... به این زن پول دادم که زنم بشه ...
    و قاه قاه خندید و گفت : حدس بزنین چقدر دادم راضی شد ؟ ... هزار تومن ... این زن همین قدر می ارزه ... هزار تومن ... ولی من خیلی زرنگم ... باباشو وادار کردم دخترشو بده به من ... حالا اون منو دوست نداره ... به خاطر هزار تومن , زن من شد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۶/۵/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و سوم

    بخش چهارم




    و تلو تلو خورد ... داشت می خورد زمین و دوستش اونو گرفت و خوابوند روی فرش ...
    هوا سرد بود ... گفتم : رضا جان اینجا نخواب ...
    دستشو تو هوا تکون داد و گفت : رضا جان ؟ ... تو به من گفتی رضا جان .... من که جانِ تو نیستم ...
    من فورا آماده شدم و گفتم : ما می ریم ...

    ولی رضا دیگه خوابش برده بود ... هرچی صداش کردیم بیدار نشد ... یک کم آب زدم به صورتش ... فایده نداشت ...
    به کمک دوستانش بردیمش تو ماشین ... روی صندلی عقب خوابید و راه افتادم ... در حالی که یکی از دوستانش از پشت سر منو تا تهران همراهی کرد ...
    تو راه فکر می کردم ... رضا همیشه تو دوز و کلک بوده ... چیزایی رو که اون شب گفت , برای خودم قابل حدس بود ولی از اینکه با کسی زندگی می کردم که باهام روراست نبود , به شدت رنج می بردم ...
    گاهی بغض می کردم و اشک جلوی دیدم رو می گرفت و این فکر که رضا اون شب عماد رو شناخته , برای من یقین شد ...
    بیخود نبود که سر خودشو به منتقل کباب گرم کرد , در حالی که حالا می فهمیدم عمدا به من توجه نمی کرده ... اون مراقب من بود و بی دلیل نبود که اونطور مست کرده بود چون آدم بی عقل و بی فکری نیست و همیشه حواسش بود که چیکار می کنه ... اونم جایی که من بودم , بسیار ملاحظه می کرد ...

    پس همین بوده ... اون عماد رو باید شناخته باشه ...
    حالا تا کی تلافی این کارو سر من دربیاره , خدا می دونه ...

    وقتی رسیدم خونه , هر کاری کردم رضا بیدار نشد ... ماشین خودمو از تو حیاط درآوردم و ماشین اونو بردم تو پارکینگ ... یک پتو آوردم و کشیدم روش و از خداخواسته رفتم خوابیدم ....
    صبح باید می رفتم دانشگاه ...
    رضا هنوز خواب بود ... یک لیوان شیر خوردم و رفتم ... دلم می خواست هر چی بیشتر از اون خونه دور بشم و دیگه اونجا برنگردم ... اگر دعوا می کردم فایده ای نداشت ... اون حرف نمی زد , فقط تلافی می کرد ...
    شاید این بدترین نوع زندگی محسوب بشه ... اینکه هم دل نداشته باشی و کسی بهت حق نده ... با کسی زندگی کنی که نمی دونی الان داره به چی فکر می کنه و چه نقشه ای برات می کشه ...
    بعد از ظهر یکراست رفتم خونه ی مامانم ... تخت من حالا مال سامان بود ...

    مامان از دیدن من تعجب کرد و پرسید : چرا رنگ و رو نداری ؟ ناهار خوردی ؟
    گفتم : نمی خوام , خسته ام ... می خوام بخوابم ... تو رو خدا تا بیدار نشدم , کسی حق نداره صدام کنه ...

    و کتم رو درآوردم و کیفم رو پرت کردم و رفتم زیر لحاف سامان ...
    وقتی بیدار شدم , مامان و حسام و سامان کنارم بودن ...

    حسام دستشو گذاشت روی پیشونی من و گفت : تو تب داری یا داغی ؟

    آه عمیقی کشیدم و گفتم : رضا زنگ نزد ؟
    مامان گفت : نه , خبر نداره تو اینجایی ؟
    گفتم : باید برم ... الان میاد و نگران میشه ... حوصله ندارم جوابگو باشم ...
    مامان خیلی اصرار کرد ناهار بخورم ولی اصلا اشتها نداشتم ...

    وقتی اومدم بشینم تو ماشین , ساقی رو دیدم که داره با عجله خودشو به من می رسونه ...

    از دور دست تکون داد و گفت : لی لا  وایستا کارت دارم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۳   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت بیست و چهارم

  • ۱۸:۱۸   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و چهارم

    بخش اول




    نمی خواستم ساقی رو ببینم چون تنها فکری که می کردم این بود که از عماد پیغامی برای من آورده باشه ...
    چرا این فکر احمقانه رو کردم ؛ نمی دونم ...

    با سرعت سوار ماشین شدم که برم ولی اون خودشو به من رسوند و گفت : لی لا تو رو خدا صبر کن ... دلم برات خیلی تنگ شده , بذار باهات حرف بزنم ...
    ماشین رو روشن کردم ... خودشو رسوند به من و زد به شیشه ی ماشین و گفت : تا سر خیابون باهات بیام ؟ و منتظر جواب من نشد ... درو باز کرد و نشست کنار من ...
    گفتم : ببین ساقی من از تو دلخوری ندارم ولی دلم باهات صاف نیست چون به دوستیمون خیانت کردی و دیگه نمی خوام حرفی باشه ...
    با مهربونی به صورتم نگاه کرد و گفت : سلام دوست قدیمی ... یعنی تو یک ذره دلت برای من تنگ نشده ؟ حالا برو , بهت میگم چیکارت دارم ...

    تو چطوری خوبی ؟ لی لا خیلی بد کینه ای .... می خوام عروسی کنم , دلم می خواد تو هم تو عروسی من باشی ... به خدا خیلی دلم برات تنگ شده بود ... همیشه به یادتم ... بیا با هم آشتی کنیم ...

    دستمو گذاشتم روی فرمون و سرمو خم کردم و گفتم : قهر نیستم ولی دیگه نمی تونم با تو دوست باشم ...
    عروسیت مبارک باشه اما من نمی تونم بیام ... همینجا عذرخواهی می کنم ... حالا بازم می خواهی با من بیای ؟
    گفت : خیابون اصلی پیاده می شم ...
    و راه افتادم ...
    گفت : شنیدم خیلی خوشبختی , شوهرت خیلی پولداره و تو رو خیلی دوست داره ...
    گفتم : ای بد نیست ... راضیم ...
    گفت : ای بد نیست یعنی چی ؟ یعنی اونطورام که میگن خوشبخت نیستی ؟
    گفتم : ببین ساقی من از یک سوراخ دو بار گزیده نمی شم ... تو اومدی از من حرف بکشی ؟ ...
    دیگه من اون لی لای ساده نیستم که گول حرف های تو رو بخورم ... ای بد نیست یعنی به تو مربوط نمی شه ... نمی خوام بدونی که خوبم یا بدم ؟ ...
    ماشین رو نگه داشتم و بدون اینکه بهش نگاه کنم , گفتم : لطفا پیاده شو ...
    گفت : تو چرا اینطوری شدی ؟ ... خیلی عصبی و بدبینی .. .به خدا قصد بدی نداشتم , می خواستم فقط باهات دوباره صمیمی بشم ...
    گفتم : لازم نکرده , پیاده شو .....
    ساقی از ماشین رفت پایین و با غیظ درو زد به هم و گفت : فکر کردم آدمی ... بیشعورِ عوضی ...

    من گاز دادم و رفتم ...
    می دونستم باهاش برخورد بدی کردم ولی برای اینکه دوباره سراغ من نیاد , لازم بود ... از رضا و کارایی که ممکن بود بدون پیش بینی انجامش بده می ترسیدم ...
    بعد با خودم فکر کردم لی لا مگه تو کار خطایی کردی که ازش می ترسی ؟ به جهنم هر کاری که تا حالا نکرده بذار بکنه ... دیگه نترس ... اون داره از ترس تو سوءاستفاده می کنه ...
    دلم می خواست فرار کنم برم جایی که رضا دستش به من نرسه ولی نمی شد ... بچه ام ؟؟ ...
    پدر و مادرم ؟؟ دانشگاهم ؟ و مدرسه ام ؟

    اینا رو چیکار می کردم ؟




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان