خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
221K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۱۶:۱۲   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت اول

  • ۱۶:۱۷   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت اول

    بخش اول



    صدای فریادهای شادی تماشاچیان که از هر طرف منو صدا می کردن , وادارم می کرد که با جنب و جوش بیشتری بازی کنم ...
    تو زمین می دویدم و هر طوری بود توپ رو می گرفتم و با ضربه های محکم به زمین حریف می زدم و باز فریاد شادی طرفدارانم قلبم رو لبریز از غرور می کرد ...
    وقتی بازی به نفع ما تموم شد , نمی تونستم از میون طرفدارانم و حتی مربی هام بیام بیرون ... سر و صورت منو غرق بوسه می کردن ....
    خیس عرق بودم و باید خودمو خشک می کردم ...
    این آخرین بازی برای رسیدن به برنده شدن تیم دبیرستان ما تو استان تهران بود و ما اون روز تونسته بودیم که کاپ قهرمانی رو ببریم ...
    دلیلشو نمی دونم این توانایی چطوری تو وجود من اومده بود ولی درست از لحظه ای که برای اولین بار بازی والیبال رو تو مدرسه دیدم , احساس کردم می تونم و وقتی امتحان کردم انگار سال هاست که بازی می کردم ...
    کسی به من یاد نداده بود ... فقط با تماشا کردن , این بازی رو شروع کرده بودم  ... این توانایی در من روز به روز بیشتر می شد تا جایی که حریفی تو میدون نداشتم ...
    کاپیتان تیم بودم و به کلاس اولی ها تعلیم می دادم ...
    اون روز هم با به دست آوردن کاپ قهرمانی اسم من بر سر زبون ها افتاده بود و قرار شد هفته ی آینده طی مراسمی این کاپ رو از دست برادر شاه تو تالار رودکی بگیریم ...
    خیلی خوشحال بودم و با صدای بلند می خندیدم ...
    با غرور جلو می رفتم و عده ی زیاد دنبالم میومدن تا با من عکس بگیرن ...
    شاید یک ساعت هم طول کشید که عکس یادگاری بگیرییم ...
    اون روز مامان به من گفته بود که زود برم خونه چون شب مهمون داشتیم ولی دوستانم ولم نمی کردن و من خیلی دیرتر از روزهای دیگه رسیدم خونه ...
    پدر من ارتشی بود و ما تو خونه های سازمانی زندگی می کردیم ...
    فضای اطراف خونه ها باز بود و همه با هم دوست و از حال هم با خبر بودن و تقریبا با هم دوست ... ولی یک بلوک جلوتر دوست صمیمی پدرم زندگی می کردن که با ما خیلی رفت و آمد داشتن و اون شب قرار بود اونا بیان خونه ی ما ...
    دل من در گروی پسر بزرگ اونا , عماد , بود و اونم در هر فرصتی نگاهی عاشقانه به من می انداخت که قلب و روح منو با خودش می برد ...
    یک وجه مشترک بین ما بود و اونم مورد تحسین قرار گرفتن بود ...

    عماد صدای بسیار خوبی داشت ... شعر می گفت و ویولن می زد ... شب های تابستون همه روی چمن های جلوی خونه ی اونا یا ما جمع می شدیم و عماد در حالی که چشم از من برنمی داشت ویولن می زد و می خوند ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۶   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت اول

    بخش دوم



    منم صدای خوبی داشتم ولی هرگز جرات نمی کردم این کارو جلوی جمع انجام بدم ...
    عماد از وقتی دیپلم گرفته بود , افتاده بود دنبال خوانندگی و کمتر تو این مهمونی های خانوادگی شرکت می کرد ...
    سال پنجاه بود و من هنوز هفده سال بیشتر نداشتم و باید خودمو برای کنکور هم آماده می کردم ولی چنان عاشق و شیدای عماد بودم که همه چیز در زندگی برای من به اون ختم می شد ... حتی شنیدن اسمش هم منو منقلب می کرد ...
    اما جز همین نگاه ساده ای که گهگاهی به هم می کردیم , چیز دیگه ای بینمون نبود و من حتی از عشق اون مطمئن نبودم ...
    اون شب هم نمی دونستم عماد میاد یا نه ... ولی بازم به شوق دیدنش با عجله رفتم خونه ...
    مامان تا چشمش افتاد به من اومد جلو و دستشو زد به کمرش و گفت : آخه من چی بهت بگم دختر ؟ نگفتم زود بیا ؟ من که هلاک شدم مادر ... اون دو تا هم که پسرن ... کمک بلد نیستن , بدتر خرابکاری می کنن ...
    با خوشحالی گفتم : مامان کاپ رو گرفتیم , برنده شدیم ...
    گفت : تو رو خدا راست میگی ؟ آفرین به دختر خودم ... می دونم تو باعث شدی ببرن  , باریکلا ...
    گفتم : خوب معلومه , همه می دونن کاپ رو از من دارن ...
    گفت : لی لا جان بیا قربونت برم کمک کن , الان میان دیگه ...
    عاطفه که صبر نداره , زود میاد ... تو چایی رو دم کن ، زیردستی ها رو هم بذار ...

    پرسیدم : کیا میان ؟

    گفت : کسی نیست , خودشونن ...
    گفتم : خودشون کیه ؟

    گفت : چه می دونم ... اصول دین می پرسی ؟ کارتو بکن مادر , دیر شد ...


    وقتی به مامان کمک کردم , رفتم تا یک لباس مناسب پیدا کنم بپوشم و خوشگل بشم , شاید عماد این بار اومد ...
    در همون موقع زنگ زدن ... دو تا خواهرای عماد بودن , ساقی و ساغر ...
    ساقی همسن من بود ...

    بلند گفت : خاله زری من اومدم کمک ... لی لا که عرضه نداره به شما کمک کنه ...
    مامان گفت : قربونت برم خاله ... کو مامانت ؟
    گفت : تو راهه , داره میاد ... دم اومدن , عماد اومد ... صبر کردن با هم بیان ...
    قلبم یک آن از حرکت موند ... تنم داغ شد و بی اختیار صورتم سرخ شد ... رو برگردوندم تا اونا تغییر حالت منو نبینن ...
    با خوشحالی آماده می شدم ... تند و تند به مامان کمک می کردم ... حالا دیگه دلم می خواست همه چیز بهترین باشه ...
    ای خدا عماد داشت میومد ... تقریبا سه ماه بود اونو ندیده بودم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ......




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت اول

    بخش سوم




    اما خاله عاطفه اومد و عماد همراهش نبود ... قدرت اینکه بهش سلام کنم نداشتم ...

    خدایی بود که مامان پرسید : پس کوشن عماد و عادل ؟
    گفت : با باباشون میان .. عبدالله می دونه که شوهرت خونه نیست , نیومد ... ول کن بابا , میان دیگه ... از الان بیان اینجا چیکار ؟
    تا اومدنِ عماد , چشمم به پنجره بود ...
    وقتی از دور دیدمش , بی اختیار از جا پریدم ...
    طوری که مامان پرسید : وا خاک بر سرم , چی شدی ؟
    دستپاچه شده بودم ... گفتم :گرممه , برم آب بخورم ...

    ولی رفتم به طرف در تا هر چی زودتر اونو ببینم ...
    احساس کردم عماد هم با نگاه دنبال من می گرده و در یک لحظه نگاهمون در هم آمیخت و به جون من آتیش زد ...
    عماد چشمان درشت و سیاهی داشت و خیلی خوش قیافه بود ولی قدش متوسطِ یکم کوتاه بود ... موهای بلند صافی داشت که تقریبا تا روی شونه هاش می رسید و گهگاهی با دست می زد عقب ...

    اون زمان مد شده بود که پسرها موهای سرشون رو بلند می کردن و یک شلوار پاچه گشاد می پوشیدن و می شدن محبوب دخترا ....
    وقتی اونا نشستن , من رفتم تا چایی بریزم ...


    خونه های سازمانی کوچیک بود ... دو تا اتاق خواب و یک هال و پذیرایی و یک آشپزخونه ی کوچیک تمام چیزی بود که ما داشتیم که اگر از اونجا جوابمون می کردن , جایی نبود که توش زندگی کنیم ....
    اما تا دلتون بخواد دل خوش داشتیم ...

    در حالی که دستم می لرزید , چایی ها رو بردم تو اتاق ...
    مامان داشت از بُردِ امروز من و کاپی که گرفته بود با آب و تاب تعریف می کرد ...

    همین طور که چایی رو گذاشتم رو میز , گفتم : می دونی خاله وقتی به مامان گفتم چی به من گفت ؟
    خاله عاطفه خندید و گفت : می دونم بی احساسه ... قربونت برم چی گفت ؟

    ادای مامان رو در آوردم و گفتم : گفت خیلی خوب , حالا برو چایی دم کن ... زیردستی ها رو هم بذار ...
    همه شروع به خندیدن کردن ... عماد که صدای خنده اش بلند شده بود , گفت : مثل مامان من ... همشون مثل هم هستن ...
    خاله گفت : ولی عماد وقتی به من گفت که می خواد تو تلویزیون بخونه , از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم ... باورتون میشه ؟ می خوان صداشو از تلویزیون آموزشی پخش کنن ...

    بی اختیار داد زدم : تو رو خدا ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۶   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت اول

    بخش چهارم




    ساغر خندید و گفت : آره والله ... شنیدن صداش تو خونه کم بود , مجبوریم از این به بعد از رادیو و تلویزیون هم گوش کنیم ...
    خاله عاطفه گفت : بذار بچه ام پولدار بشه , می خوام براش زن بگیرم ...
    عروسم رو که انتخاب کردم , دعا کنین کار بچه ام درست بشه ...

    و در ضمن که این حرف رو می زد , به من نگاه کرد و خندید ...
    منم خجالت کشیدم و فهمیدم که منظورش منم ...
    به هوای جمع کردن ظرف های کثیف رفتم تو آشپزخونه و سرمو گرم کردم ...
    اون شب همه می دونستن که خاله در مورد من حرف می زنه ولی کسی واضح چیزی نگفت و من غرق در رویای عشق , اون شب رو تا صبح به عماد فکر کردم ...
    تو خیالم با اون ازدواج کردم و بچه دار شدم و زنی شدم خوشبخت که عاشقانه در کنار کسی که دوست داره زندگی می کنه ...
    فردای اون روز ساقی با عجله اومد در خونه ی ما و به من گفت : بیا با من بریم بیرون ... دوست عماد اومده دارن قدم می زنن , ما هم بریم از کنارشون رد بشیم ... عماد میگه آهنگسازه  ... نمی دونی چقدر خوشتیپه ... میشه با من بیای قدم بزنیم ؟ ...
    گفتم : خوب رد شیم که چی بشه ؟
    گفت : اییییی تو چقدر خنگی ... خوب همدیگر رو نگاه می کنیم و شاید اومد با من عروسی کرد ...
    گفتم : من از این کارا بدم میاد ... آدم سبک میشه ...
    گفت : ای بابا ... حالا یک بار ازت چیزی خواستم ...
    گفتم : عماد ناراحت نمی شه پیش دوستش ؟
    گفت : اگر تو باشی , نه ... از خدا هم می خواد ...
    گفتم : یعنی چی ؟
    گفت : بسه دیگه لی لا , خودتو نزن به اون راه ...
    گفتم : نه من نمی فهمم چی میگی ... من که دلم نمی خواد هیچ کدوم رو ببینم و با تو نمیام ...
    پرسید : تو واقعا عماد رو دوست نداری ؟ اگر بیاد خواستگاری چی جواب میدی ؟

    قلبم داشت از تو سینه ام می زد بیرون ... اونقدر که تند و تند می زد , دلم می خواست فریاد بزنم و بگم که چقدر عماد رو دوست دارم ...
    ولی نمی خواستم منو دختر سبکسری بدونن و خودم کوچیک کنم ... اینکه دیگران در مورد من چی فکر می کردن , برام مهم بود ... می خواستم حرمت خودمو نگه دارم ...
    گفتم : معلومه که میگم نه ... چون اولا می خوام درس بخونم , دوما باید برم سر کار ... بعدا تصمیم می گیرم چیکار کنم ...
    گفت : راستش عماد به مامانم گفته که تو رو می خواد ... همین دیشب می خواستن ازت خواستگاری کنن ولی مامانم قبلا با خاله در میون گذاشت ... مامانت گفته بود صبر کنین امتحان نهایی رو بده , تموم بشه ؛ بعدا ... حالا تو چی میگی ؟مامان و باباتم قبول کردن ...
    از خوشحالی قند تو دلم آب کردن ... ولی گفتم : نمی دونم ... من هنوز در موردش فکر نکردم ... تازه من قدبلندم و عماد قدش به من نمی خوره ... حالا بذار بعد از کنکور در موردش فکر می کنم ...
    وقتی ساقی از من نا امید شد , رفت ... احساس می کردم اونقدر سبک شدم که می تونم برم تو آسمون ...
    از اینکه خاطرم جمع شده بود عماد منو دوست داره , عشقم بهش صد چندان شد ... همون جا تو باغچه موندم تا عماد و دوستش اومدن از کنار من گذشتن و عماد زیرچشمی منو نگاه کرد ...

    من سعی کردم وانمود کنم که دارم به باغچه می رسم که با سر رفتم لای گل های محمدی که سر تا سر شاخه های اون پر از خار بود ...
    فریادم بلند شد ... تمام دست و پام کشیده شد به اون خارها ... طوری بود که نمی تونستم از جام بلند شم ...
    عماد دوید و منو گرفت و از لای بوته های درآورد ...
    لمس دست اون مثل آتشی بود که به جونم افتاد که درد رو فراموش کردم  ...

    آهسته و نجواکنان گفت : نباشم که ببینم تو خراش برداشتی ... آخ , آخ داره خون میاد ...
    دستمو کشیدم و گفتم : مرسی , خیلی ممنون ...

    و با سرعت دویدم به طرف خونه ...

    ولی عماد با صدای بلند خندید و گفت : مراقب باش دوباره از هولت نخوری زمین ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۳۷   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت دوم

  • ۱۶:۴۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دوم

    بخش اول




    آخ که چقدر من احمقم ... دلم نمی خواست جلوی عماد و دوستش کوچیک بشم ...
    صورتم همچین داغ بود که انگار داشتم آتیش می گرفتم ...
    مامان داشت لوبیاسبز خورد می کرد ... منو که با دست و پای زخمی دید , پرسید : چی شدی ؟ مادرت بمیره , چرا اینطوری شدی ؟
    گفتم : افتادم تو باغچه , چیزی نیست ...
    گفت : صبر کن بیام ببینم چی شدی ...
    ولی من اون موقع دردی رو حس نمی کردم فقط از اینکه اینقدر بی دست و پا بودم , حرصم گرفته بود ...
    نمی دونم چرا هر وقت پای عماد در بین بود , من اینقدر گیج می شدم که فکرم کار نمی کرد ...
    کلا دختر توانایی بودم ... من نه تنها تو رشته ی والیبال بلکه تو تمام رشته های ورزشی تو دبیرستان شرکت می کردم ...
    درسم خیلی خوب بود و جزو شاگرد اول ها  بودم و معلم ها و مدیر و ناظم روی من خیلی حساب می کردن ...
    نقاشی می کشیدم و یکی از آرزوهام این بود که نقاش بشم و خلاصه برای آینده ی خودم برنامه های زیادی داشتم و با هدف جلو می رفتم ...
    ولی اسم عماد و حضور اون منو تبدیل می کرد به یک آدم دست و پا چلفتی ... انگار از خودم هیچ اراده ای نداشتم ...
    فردا که از مدرسه اومدم خونه , به طور آشکاری اخم های مامانم تو هم بود ...
    پرسیدم : چی شده مامان جان ؟ چرا ناراحتی ؟

    گفت : تو باز سر خود چی گفتی به ساقی که عاطفه اومده بود سراغ من ؟
    گفتم : نمی دونم در مورد چی حرف می زنی ... درست بگین ببینم چی گفتم ؟
    گفت : ساقی رفته از قول تو به مامانش و عماد گفته که لی لا نمی خواد زن عماد بشه چون قدش کوتاهه ... خیلی به عاطفه برخورده ...
    گفتم : خاک بر سرت کنن ساقی ... من کی این حرف رو زدم ؟ ... ای داد بیداد ...
    مامان جون تو رو خدا یک کاری بکن , از دلشون دربیاد ...
    گفت : چیکار کنم ؟ هر چی گفتم این حرف تو نیست , به خرجش نرفت که نرفت ...
    آخرم با ناراحتی رفت ...

    حالا بگو تو گفتی یا نه ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۷   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دوم

    بخش دوم




    گفتم : الهی بمیره ساقی ... اینطوری نگفتم , شوخی می کردیم ... اون نباید می رفت می گفت ... حالا چیکار کنیم ؟
    گفت : اگر می دونستم خاطر عماد رو نمی خوای مهم نبود , ولی من که می دونم تو دلت چی می گذره ...
    گفتم : نه , نمی خوام خاله ناراحت بشه ...
    گفت : برو خودتو جمع کن ... من اون جعبه رو دیدم ... برای چی به من نمی گی ؟ من مادرتم , باید از دلت با خبر باشم یا نه ؟
    سرمو انداختم پایین و در حالی که از خجالت با ناخن هام بازی می کردم , گفتم : آخه شما به جعبه ی من چیکار داشتین ؟ آدم نمی تونه تو این خونه یک چیزی برای خودش داشته باشه ؟ حالا چیکار کنیم مامان جون از دلشون دربیاد ؟
    گفت : تو غصه نخور ... الان می رم پیش عاطفه , درستش می کنم ... نگران نباش , عماد بالاخره داماد خودم میشه ...

    و فورا ژاکتشو تنش کرد و رفت ....
    با خودم فکر می کردم کاش منم می رفتم و می تونستم حسابی براشون توضیح بدم ...

    حسام از در اومد تو و پرسید : لی لا مامان کجا می رفت با این عجله ؟
    گفتم : خونه ی خاله عاطفه ... تو امروز با عادل حرف زدی ؟
    گفت : آره , با هم بودیم ... برای چی ؟
    گفتم : چیزی بهت نگفت ؟ ...

    با تعجب پرسید : در مورد چی ؟
    گفتم : ولش کن ...
    گفت : در مورد اینکه تو گفتی عماد کوتوله س ؟ خوب راست گفتی , خوشم اومد ...
    پرسیدم : واقعا عادل به تو اینو گفت ؟ ...
    گفت : آره ... کوتوله س دیگه ... حالا برای چی بهشون برخورده ؟ ...
    گفتم : به خدا حسام می زنم تو دهنت ... من اینو نگفتم , ساقی از خودش درآورده ...
    گفت : ولش کن , پسره ی از خودراضی ... فکر می کنه رفته تو تلویزیون , خر بزرگی شده ... همچین خودشو می گیره که انگار از دماغ فیل افتاده ... کوتوله س دیگه ...
    گفتم : عماد کجاش کوتوله ست ؟!! هم قد توئه دیگه ... مثلا تو بلندتری ؟
    گفت : من هنوز قد می کشم ... اون دیگه همین قد می مونه ...
    حسام دوسال از من کوچیک تر بود و با عادل همکلاس ... و یک برادر دیگه هم داشتم , سامان , که اونم دو سال از حسام کوچیکتر بود ...

    مامانم تو سن پانزده سالگی منو به دنیا آورده بود و سی و دو سال داشت و هنوز خیلی جوون بود ... شیک می پوشید و به سرو وضعش می رسید ...  مرتب رنگ موهاشو عوض می کرد ، به ناخن هاش لاک می زد ...
    اما خاله عاطفه زیاد اهل این کارا نبود و هشت سال از مامان من بزرگتر بود ...
    همونجا کنار پنجره موندم تا مامان برگرده که دیدم مامان و خاله عاطفه و ساقی و ساغر با هم دارن میان ...
    عادل هم پشت سرشون بود ...

    با هم می گفتن و می خندیدن ... از اینکه لب اونا رو خندون می دیدم , خوشحال شدم ...
    مثل اینکه مسئله برطرف شده بود ...

    خاله تا چشمش به من افتاد گفت : قربونت برم عروس خوشگلم ...

    و چونه ی منو گرفت ، سرشو تکون تکون داد و تو چشمام نگاه کرد و گفت : من موهامو تو آسیاب سفید نکردم ... می دونستم تو آخرم نصیب عماد من میشی ...
    خدا رو شکر ... قد بلند ، چشم شهلا ، موهای قشنگ ...
    الهی صد هزار مرتبه شکرت ... عروس خوشگل و خانم و با حیا دارم ... حالا برو زری جون شیرینی بیار دهنمون رو شیرین کنیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دوم

    بخش سوم




    یک خبر دیگه هم داریم ... عماد امروز تو تلویزیون می خونه ... اومدیم تا همه با هم ببینیم ...
    من یک لبخند زورکی به خاله زدم و بازوی ساقی رو کشیدم و بردم تو اتاق ...

    یکی زدم تو پشتش و گفتم : عنتر عوضی برای چی رفتی از قول من دروغ گفتی ؟
    گفت : به امام رضا خودت گفتی ... نگفتی عماد رو دوست نداری ؟ نگفتی قدش کوتاهه ؟
    گفتم : اِ اِ اِ چقدر تو پررویی ... اولا که نگفتم نمی خوام , دوما گفتم یکم قدمون به هم نمی خوره , همین ... اونم از ته دلم نگفتم ...

    یقه ی منو گرفت و با خنده گفت : تو رو خدا اعتراف کن عماد رو دوست داری , من می رم می گم از خودم درآوردم ...
    گفتم : دوستش دارم ... دوست ... ش ... دا ... رم ... خوبه ؟ نامرده هر کس نره بگه ...
    گفت : دیدی ؟ دیدی خانم ؟ من می دونستم ... اصلا همه می دونستن ... خیلی خوب حالا چیزی نشده ... عماد بیاد بهش می گم , قول می دم ... حالا از دلت دراومد ؟ هان ؟ دوستیم ؟ ...
    گفتم : اوووف ... تو خیلی دوست بدی هستی ... نباید این کارو می کردی ... حالا عماد در مورد من چی فکر می کنه ؟ ... اگر ازدواج هم بکنیم , همیشه فکر می کنه من در مورد قدش مشکل دارم در حالی که این طور نیست ... اصلا قدش خیلی هم خوبه ...


    یک کانال تازه توی تلویزیون افتتاح شده بود که خواننده های جدید کارشون رو توی اون ارائه می دادن ... اون شب عماد اونجا خوند ...
    همه خوشحال بودیم و از این موفقیت اون شادی کردیم ...
    و بعد از اون شب تلویزیون خونه ی ما تمام مدت رو کانال آموزشی بود و من منتظر که عماد رو ببینم ...
    ولی از خودش خبری نبود ... فکر می کردم با موافقت علنی من , عماد پاشنه ی در خونه ی ما رو از جا درمیاره ولی اینطور نبود ...
    حتی بعد از چند روز , خاله هم دیگه از من و عماد حرفی نمی زد و کمتر به خونه ی ما میومد ...
    البته من اون زمان متوجه نبودم و فکر می کردم عماد مشغول ساختن آهنگ شده و به زودی برمی گرده ...
    تا روزی که رفتیم به تالار رودکی برای گرفتن جایزه ...
    فقط مامانم و ساقی اومده بودن ...

    من به نمایندگی دبیرستانم قرار بود کاپ رو بگیرم و منتظر بودم صدام کنن .. .
    بین بچه های مدرسه ی خودمون نشسته بودم و از ساقی و مامان دور بودم ... وقتی صدام کردن , برگشتم اونا رو پیدا کنم ... مثل یک حس بچگونه که تو اینجور مواقع به آدم دست می ده ...

    ولی بین تماشاچی ها عماد رو دیدم ... غافلگیر شده بودم ...
    مدتی سر جام میخکوب شدم و بهش نگاه کردم , اونم بی حرکت منو نگاه می کرد ...

    مربی منو هل داد که : برو لی لا , صدات کردن ... چرا وایستادی ؟ ...
    چند قدم رفتم و دوباره برگشتم ... عماد نبود ... گیج بودم ... جز به اون به چیزی فکر نمی کردم ...
    رفتم و کاپ رو از دست برادر شاه گرفتم ... اون بالا که بودم , نورِ زیاد نمی ذاشت سالن رو ببینم ...

    با عجله اومدم پایین و به هر طرف نگاه کردم ...
    مامان و ساقی دستشون رو تکون می دادن که یعنی ما اینجایم ولی من دنبال عماد می گشتم که دیگه نبود .........




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دوم

    بخش چهارم



    عشق واقعا چیز عجیب و باورنکردنیه که خداوند در وجود ما آدم ها گذاشته ...
    وقتی دچارش میشی , همه چیز رو تحت شعاع خودش قرار میده ...

    من از اون افتخار و کف زدن ها فقط یک چیز در دهنم مهم بود ... عماد چرا اومد و چرا خودشو از من پنهون کرد ؟!! ...


    سه ماه گذشت ... من مشغول درس خوندن بودم و امتحانات نزدیک بود ...
    ولی از عماد هیچ خبری نبود ... حتی یک بارم اونو ندیدم ...

    مامان و بابام مرتب در این مورد حرف می زدن ...
    بابا که اصلا عادت نداشت ملاحظه ی کسی رو بکنه , جلوی من به مامان می گفت : اسم گذاشتن رو دختر ما و رفتن کنار ... برو یک چیزی بگو , ببین چیکار می خوان بکنن ؟ الکی نیست ... هی عروس ما عروس ما , چی شد پس ؟ رودروایسی نداریم که , برو حرفتو بزن ...
    مامان جواب داد : من آخه می دونم ... بهشون گفتم تا امتحان لی لا تموم نشده , نباید حرفی بزنین ... منتظر اون هستن ... چه عجله ای داری مرد ؟ دیر نشده که ...
    و این حرفا که تکرار می شد , روح و روانم رو به هم می ریخت ...
    شک داشتم که عماد واقعا به من علاقه داشته و حالا فکر می کردم به خاطر گفته ی پدر و مادرش می خواسته با من ازدواج کنه ...

    از طرفی یادم میومد که وقتی از تو حیاط ما رد می شد , یک دونه گل محمدی می کند و یواشکی می ذاشت کنار میز و من اونو برمی داشتم و بو می کردم و عماد می خندید ...

    یا می گفتم چقدر الان بستنی می چسبه , چند دقیقه بعد خریده بود و آورده بود ...

    من تمام اون گل محمدی ها رو و چوب بستنی هایی که اون خورده بود رو جمع کرده بودم توی همون جعبه ای که مامان دیده بود ...
    هر روز می رفتم سرش و به چیزایی که اون دست زده بود , نگاه می کردم و آه می کشیدم و بازم منتظر می شدم ..و.
    یک روز بعد از ظهر که داشتم درس می خوندم تا آخرین امتحانم رو بدم  ( در ورودی ما یک شیشه ی بزرگ داشت که مامان یک پرده جلوش انداخته بود که از بیرون دید نداشته باشه ) که یکی زد به شیشه ...
    مامان وسط هال دراز کشیده بود ... از جاش پرید و گفت : بفرمایید ...

    خاله عاطفه بود ... درو باز کرد و اومد تو ...
    اخم هاش تو هم بود ... یک چیزی رو لای یک دستمال تو دستش گرفته بود ... گذاشت رو پاش و نشست رو مبل و گفت : ای وای , بیدارت کردم ...
    مامان از جاش بلند شد و گفت : نه دیگه باید بیدار می شدم ... صبح خونه رو ریختم به هم و جمع و جور و تمیز کاری کردم , خیلی خسته شدم ... چی شده این طرفا ؟
    رفتم جلو و با خاله روبوسی کردم ولی می فهمیدم که اون حال خوبی نداره ...
    مدتی مقدمه چینی کرد و گفت : از دست این بچه ها ... آدم رو خجالت زده می کنن ... ولی خوب بزرگ که میشن , اختیارشون دیگه دست ما نیست ...
    ببخشید تو رو خدا لی لا جون ... عزیز دلم اگر به من بود که همین امروز تو رو برای عماد می گرفتم ( و شروع کرد به گریه کردن ) ولی پسره دیگه ,, شرمنده ی تو شدم ...
    خدا ازم بگذره ... ولی عماد داره ازدواج می کنه با خواهر یکی از دوستاش ... چیکار کنم ؟ به خدا راضی نیستم ... چقدر تو خونه ی ما دعوا و مرافعه شده , نگو و نپرس ...
    حالیش نیست که ما چی می گیم , حرف خودشو می زنه ... آخر سر ما رو هم مجبور کرد رفتیم خواستگاری ...
    براتون کارت عروسی آوردم ... ببخشید تو رو خدا ... حالا برای تو هم شوهر زیاده ... عماد همچین تحفه ای هم نیست ... غصه نخوری تو رو خدا , من خیلی ناراحت میشم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۱۷   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت سوم

  • ۱۳:۲۲   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سوم

    بخش اول




    با شنیدن این حرف , انگار یکی توی گوش من سوت کشید ... دستم رو گذاشتم روی دو طرف سرم ...
    دیگه چیزی نشنیدم ... دویدم طرف اتاق و درو بستم و پشتش نشستم ... جلوی دهنم رو گرفتم و با صدای آهسته چند بار ناله کردم ...
    پشت سر هم می گفتم : نه ... نه , امکان نداره ... نه , غیرممکنه ... عماد همچین کاری با من نمی کنه ...

    خاله می کوبید به درو التماس می کرد : درو باز کن باهات حرف بزنم ...
    آخه چه حرفی داشت به من بگه ؟ غیر از اینکه عماد داشت عروسی می کرد و غرور و شخصیت من رو خرد کرده بود ؟ ... درست وقتی که من به همه اعلام کردم که اونو دوست دارم ...
    به یک باره از درون فرو ریختم و شکستم ... آرزوی مرگ کردم تا چشمم دیگه به چشم کسانی که می خواستن منو با ترحم نگاه کنن نیفته ...
    خیلی خجالت می کشیدم از همه ... می دونستم که بابا خیلی ناراحت میشه ...
    اونم مرد بود و غرور داشت ... خاله عاطفه اون روزا هر کجا می نشست , از اینکه من عروس اونام می گفت و تقریبا همه ی در و همسایه ها می دونستن و برای بابا که من دخترش بودم خیلی سخت بود که به این شکل ما رو نادیده بگیرن ... باید به فکر آبروی خودم و خانواده ام می بودم ...
    دستی به صورتم کشیدم ... جلوی آیینه ایستادم ... برس رو برداشتم و موهامو شونه کردم ...
    بغضم رو فرو بردم و در حالی که به چشم های خودم نگاه می کردم , گفتم : برای همیشه لی لا , گریه نداریم ، عجز و ناتوانی نداریم ... بذار فکر کنن که برام مهم نبوده ... عماد هم بره به جهنم ... کسی که منو نخواد , منم اونو نمی خوام ... اول و آخر دنیا که نبود ... درس می خونم برای خودم کسی میشم ... نمی ذارم اونا منو زیر پاشون خُرد کنن ...
    هنوز خاله می کوبید به در و منو صدا می کرد ...
    درو باز کردم و گفتم : جانم خاله ؟
    گفت : خدا منو بکشه که این طوری شد ...
    گفتم : نه , خودتون رو ناراحت نکنین ... من از این ناراحت شدم که با اینکه خاله ی ما بودین , تا امروز که کارت آوردین با ما مثل غریبه ها رفتار کردین ... شما اگر جای ما بودین چیکار می کردین ؟ ...
    گفت : حق داری ... هر چی بگی حق داری لی لا جون ولی به خدا همش فکر می کردم عماد سر لج افتاده و منصرف میشه ... چون بارها به من گفته بود که تو رو براش خواستگاری کنم ... منِ مادر مرده هم منتظر همین بودم که از کاری که داره می کنه پشیمون بشه ...
    گفتم : حالا دیگه کاریه که شده ... مبارک باشه ... ببخشید از دست شما ناراحت شدم , اشکالی نداره ...
    مامان که معلوم می شد از من داغون تره , به صورت من نگاه می کرد نمی دونست تو دل من چی می گذره ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۸   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سوم

    بخش دوم



    خاله دوباره با شرمندگی نشست ...
    من رفتم تو آشپزخونه , میوه آوردم و گذاشتم جلوش و خودمم شروع کردم به خوردن گیلاس ...
    پشت سر هم می گذاشتم دهنم و تند و تند می جویدم ...
    مامان بی صدا به من زل زده بود ...

    خاله بالاخره بلند شد و رفت ...
    تا اون پاشو از در گذاشت بیرون , صدای مامان دراومد و شروع کرد به همه ی اونا بد و بیراه گفتن که : معنی نون و نمک خوردن رو فهمیدیم ... اسم بچه ی من سر زبون ها می ندازین و می گین ببخشید ؟ خدا رو خوش میاد ؟ اگر با ساقی همین کارو نکردم , اسممو عوض می کنم می ذارم احمق خانم ...
    حالا می بینی ...
    گفتم : مامان میشه بس کنین ؟ ...اصلا حوصله ندارم بهش فکر کنم ...
    گفت : نه , من که می دونم شوهر از این بهتر پیدا می کنی ... بره به درک پسره ی بی معرفتِ الاغ ... یک ذره به فکر ما نبود ... از بچگی به من میگه خاله ... کارش  به هر کجا گیر می کرد میومد سراغ من , حالا رفته زن گرفته ، محل سگ به ما نگذاشته ... میومد مثل آدم عذرخواهی می کرد و اجازه می گرفت , اون وقت اون یک امری بود جدا ... منم قبول می کردم ولی به خدا اگر دیگه تو روش نگاه کردم ...  پسره ی بی شعور برای من کارت دعوت می فرسته ...
    مامان همین طور می گفت و دلش خالی نمی شد ... یک جورایی دل اونم سوخته بود ...
    دیگه طاقت شنیدن نداشتم ... بلند شدم کفشم رو پام کردم و از خونه زدم بیرون ...

    کنار خیابون راه می رفتم از دردی که تو سینه داشتم فقط صورتم غمگین بود و خودم آروم قدم می زدم ...

    با خودم گفتم امکان نداره عماد همچین کاری بکنه , شاید برای تنبیه کردن من این حرف رو زده ...
    شاید پشیمون بشه و دوباره برگرده ... شاید اصلا همه ی این ها خواب باشه و من به زودی بیدار بشم ...
    آره , خوابه چون نمی تونم گریه کنم ...
    اون شب خونه ی ما با عصبانیت بابا و حسام و بد بیراه گفتن های اونا گذشت و من بی صدا و به ظاهر آروم گوش کردم ... هر حرف اونا مثل خنجری بر دلم نشست ...
    دیگه درس نخوندم و فردا همین طور مات و مبهوت رفتم امتحان دادم و برگشتم ...

    ساقی منو دید ولی جلو نیومد ...
    ازش متنفر بودم ... نمی دونم اگر خودشو به من نشون می داد باهاش چیکار می کردم ولی اینو می دونستم که نمی خواستم دیگه چشمم بهش بیفته ...
    یک هفته بیشتر تا کنکور نمونده بود ولی من کلا هیچ کاری نمی کردم ... روی تختم می نشستم و به یک جا زل می زدم ...
    غذا زیاد می خوردم ... نمی دونم چطوری اونا رو از گلوم پایین می دادم ولی تمام دقم رو سر خوردن خالی می کردم ... با این حال  به شدت لاغر شده بودم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سوم

    بخش سوم




    تا روزی رسید که می خواستم کنکور بدم ...

    قبلا قرار گذاشته بودیم با ساقی بریم ولی این بار هر کدوم جدا از هم سر جلسه حاضر شدیم ...
    جلوی در دانشگاه از تاکسی پیاده شدم و از دور دیدم که عماد با ساقی اومده ...
    اونا هم منو دیدن ولی هیچکدوم به روی خودمون نیاوردیم ... اما غوغایی که در دورن من به پا شده بود , گفتنی نیست ...
    از خودم بدم میومد ... از اینکه باید انتخاب بشم احساس عجز و ناتوانی کردم ...
    راستی چرا من باید تسلیم اون باشم ؟ ... اگر این کارو من با عماد کرده بودم حتما مدعی من می شد و لکه ای ننگ بر پیشونی من می خورد ولی حالا مادر عماد چنان از شاهکار پسرش حرف می زد که انگار من بیچاره و بدبخت شدم ...
    مرتب با خودم تکرار می کردم خودتو نباز ... نذار بفهمن که تو واقعا بیچاره شدی ...


    تصمیم مامان و بابا این بود که به عروسی نریم ... منم نمی خواستم برم ولی روز عروسی نظرم عوض شد ...

    بهشون گفتم : اگر ما نریم همه فکر می کنن که چقدر ما بدبخت شدیم ... باید بریم و ما رو ببینن و فکر کنن این ما بودیم که اونا رو نخواستیم و برامون مهم نیست ...
    مامان با نظر من موافق بود ولی بابا می گفت : گور پدر مردم , هر چی می خوان فکر کنن ... من نمیام تا چشمم به اون عبدالله و عماد نامرد نیفته ...
    ولی بالاخره مامان راضیش کرد که رفتن ما به صلاح خودمونه ...
    با دلی خون لباس پوشیدم و عمدا برای بار اول خودمو آرایش کردم تا غمی که توی صورتم بود رو پنهون کنم ...
    بابام یک شورلت قدیمی داشت ... سوار شدیم به طرف خونه ی عروس ؛ جایی که مراسم عقد انجام می شد ...

    حسام که با ما نیومد ولی سامان با ذوق و شوق راه افتاد ... اون خیلی مسائل دنیا براش مهم نبود ...

    همه دلشوره داشتن و به زبون میاوردن جز من ... انگار هیچ حسی نداشتم ... نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد فقط تو فکر این بودم که غرور شکستمو بند بزنم ...
    ما خیلی دیر رسیدیم ... عقد تموم شده بود ...
    دوستای عماد براش سنگ تموم گذاشته بودن , مجلس با ساز اونا چنان گرم بود که همه خوشحال به نظر می رسیدن و می رقصیدن ...
    ما که وارد شدیم , خاله و عبدالله خان ما رو دیدن و با عجله خودشون رو به ما رسوندن ...
    هر دو هیجان زده از ما استقبال کردن ...

    عبدالله خان با بابا دست داد و گفت : خیلی مردی ... نمی دونی چقدر منو خوشحال کردی ... روم نمیشه تو صورتت نگاه کنم ... بدون شماها اصلا حالم خوب نبود ... بفرمایید , خوش اومدین ...

    چطوری دخترم ؟ حالت خوبه عمو جون ؟ زری خانم خوش اومدین , قدم سر چشم ما گذاشتین ....




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۳   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سوم

    بخش چهارم




    با ورود ما , جو مجلس سنگین شد ...

    من عماد رو از دور دیدم , اونم ما رو دید ولی وانمود کرد که ندیده ...  پشت کرد به ما و رفت طرف ساختمون و مدتی نیومد ...
    عادل و ساقی و ساغر خودشون رو به ما رسوندن و سعی کردن همه چیز عادی باشه ولی نبود ...
    من نسبت به همه ی اونا احساس تنفر می کردم و کاش این احساس شامل حال عماد هم می شد ... چون با دیدن اون حالم منقلب شد و شعله هایی که توی دلم بود و روش خاکستر ریخته بودم , زبونه کشید ...
    با یک لبخند مضحک سعی می کردم نشون بدم که چقدر خوشحالم و ازدواج عماد چیز مهمی نبوده که منو ناراحت کنه ...
    یک ظرف شیرینی رو گذاشتم جلوم وشروع کردم به خوردن و با این کار سرمو گرم می کردم ...
    انگار بلاتکلیف بودم ...

    سنگینی نگاه عماد رو احساس می کردم و هر وقت به طرفش برمی گشتم متوجه می شدم که اشتباه نکردم ...
    مامان هی با لبخند ولی با حرص می گفت : بسه دیگه نخور اذیت میشی ... بَده , آبرومون رفت ...

    تا بالاخره ظرف رو از جلوی من برداشت ...
    از دور می دیدم که عروس و داماد با یکی یکی مهمون ها عکس می گیرن ...
    خاله اومد و از ما هم خواست که این کارو بکنیم ...

    مامان گفت : نه , مرسی ... باشه بعدا ...

    ولی من بلند شدم و رفتم ... با عروس دست دادم و به عماد هم تبریک گفتم ...
    عماد مثل بید می لرزید ... گفت : مرسی که اومدین ... میشه عکس بندازیم ؟ ...

    سری تکون دادم و گفتم : حتما ... خوشحال میشم ...

    عماد یک مرتبه دست منو گرفت و بین خودش و عروس جا باز کرد و به عکاس گفت : بگیرین ...

    و در همون موقع دست منو گرفت تو دستش و فشار داد ...
    احساس کردم خیلی بی شرفه ... باید بی حرکت می بودیم و چند لحظه دست من تو دستش موند ...
    تا فلش دوربین خورد , دستم رو کشیدم و در حالی که کاملا منقلب شده بودم , رفتم به طرف مامان ...
    ولی متاسفانه بابا این حرکت عماد رو دید و اونقدر عصبانی شده بود که بدون خداحافظی راه افتاد و به ما هم گفت : دنبال من بیاین ...
    ساقی اومد جلو و گفت : تو رو خدا نرین , هنوز شام نخوردین ...

    گفتم : خفه شو ... از جلوی چشمم برو گمشو ... دیگه نمی خوام تا آخر عمر ببینمت ...
    مامان با همه خداحافظی کرد ...

    عبدالله خان تا توی کوچه دنبال بابا رفت و خاله التماس می کرد که : بمونین الان شام رو میارن ...

    ولی ما دیگه نمی تونستیم بیشتر از این تحمل کنیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۱   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سوم

    بخش پنجم



    به محض اینکه بابا ماشین رو روشن کرد , شروع کرد به فحش دادن به عماد ...
    مامان هی می گفت : هیس مرتضی ... تو رو خدا , می شنون ...

    و بابا داد زد : به درک ... برن جلوی اون پسر بی شرفشون رو بگیرن ...
    من دیدم با لی لا چیکار کرد ... یعنی اونا ندیدن ؟ گِل گرفته اون دهن صاحب مرده شون رو ؟ خوب بود عروسی رو به هم می زدم و می رفتم می کوبیدم تو دهنش ... اگر حسام دیده بود که الان غوغا به پا می شد ...
    مامان گفت : ولش کن , اینم روی بقیه ی کاراشون ... همشون امشب که لی لا رو دیدن و با اون دختره مقایسه کردن , خودش فهمیده چه غلطی کردن ... دیدی دختره رو چه شکلی بود ؟ تازه , عروس هم بود و یک عالمه بزک داشت ... رفته یک دختر قدکوتاه پیدا کرده ... اگر یک ذره از لی لا سرتر بود , اینقدر دلم نمی سوخت ...
    و اونا  گفتن و گفتن تا رسیدیم خونه ...

    داشتم بالا میاوردم ... نمی دونم از غصه بود یا شیرینی زیاد ... ولی خیلی بد بودم و توصیفی براش ندارم ...
    حرکت احمقانه ای که عماد با من کرد , کاملا مطمئنم کرد که اون منو بازیچه ی خودش قرار داده بود و شاید از این کار لذت می برد ...
    به خونه که رسیدیم , مامان یک نصف قرص آورد و داد به من وگفت : اینو بخور , منم می خورم ... وگرنه تمام لباس های تنم رو تیکه تیکه می کنم از بس حرص خوردم ...

    و با خوردن اون قرص من فردا رو تا ظهر خوابیدم ...
    وقتی بیدار شدم دیدم مامان داره حاضر میشه و همه در حال جنب و جوش هستن ...

    کسل و افسرده بودم ... پرسیدم : چیکار می کنین ؟
    گفت : زود باش حاضر شو می خوایم بریم شمال خونه ی کبری خانم ...
    گفتم : ای بابا چه وقت شماله ؟ من آمادگی ندارم , شما برین ...
    گفت : بابات می خواد تو رو ببره ... به هوای تو راه افتادیم , زود باش ... اینجا بمونیم که چی بشه ؟ کاری نداریم , باباتم مرخصی گرفته ...
    و این طوری شد که سرنوشت پر از ماجرای من تو این سفر شمال نوشته شد ...

    پدرم سفر رو دوست داشت ... هر سال وقتی مرخصی سالیانه اش رو می گرفت , راهی یکی از شهرهای ایران می شدیم ...

    قدم به قدم نگه می داشت ... بساط پهن می کردیم ، لذت می بردیم ولی بیشتر پنجشنبه ها و جمعه ها رو شمال بودیم ...

    بابا تو ماشین نوار می گذاشت و مامانم که زن خوش اخلاقی بود با سر و گردن می رقصید و ما سه نفر هم اون عقب همین کارو می کردیم ...
    خوشحال بودیم ... اغلب هم ساقی و عادل با ما میومدن و اونطوری هم به من و هم به پسرا خوش می گذشت ...
    اون وقت ها سفر کار سختی نبود ... کافی بود چند تا زیرانداز و کمی وسیله همراهت داشته باشی ... همه  جا سبز و خرم بود ... جنگل و دریا تمیز و پاک ...
    جاده ی شمال مثل حالا پر از آشغال و بطری آب و نوشابه نبود ... کافی بود مقداری مواد غذایی از خونه برداری , اون وقت خرج زیادی نداشتی ...
    خونه ی کبری خانم تو بابلسر بود و ما یکراست می رفتیم اونجا ...
    همیشه یک اتاق برای ما داشت ... حتی اگر خونه اش پر از مسافر بود , یک جایی رو برای ما در نظر می گرفت ...
    خونه ی کبری خانم تو کوچه پس کوچه های باریکی قرار داشت ولی نزدیک دریا بود ... می تونستیم به راحتی هر روز بریم و تنی به آب بزنیم ...

    پدر و مادرم جوون بودن و اهل خوشگذرونی ... این بود که به ما هم خیلی خوش می گذشت ... دوران خوشی که تکرار شدنی نیست ...
    ولی توی اون سفر من مات مونده بودم ... قلبم چنان شکسته بود که از همه ی دنیا بدم میومد ...

    و این حالت من روی بقیه هم اثر کرده بود و جز موقعی که برای ناهار نگه داشتیم , بقیه راه توی ماشین سکوت بود و سکوت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۲   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت چهارم

  • ۱۳:۵۸   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهارم

    بخش اول




    ساعت نزدیک پنج بعد از ظهر بود که ما رسیدیم درِ خونه ی کبری خانم ...
    یک ماشین دیگه هم جلوی خونه پارک شده بود ...
    بابای من تنها کسی بود که اجازه داشت ماشینش رو ببره تو خونه و کبری خانم که خیلی ماها رو دوست داشت , هر بار برای ما سنگ تموم می گذاشت ...
    ولی اون و خانواده اش هم هر وقت میومدن تهران , تو خونه ی ما مستقر می شدن ... با این تفاوت که بابا به اونا کرایه می داد و اونا مثل مهمون میومدن ...

    البته کبری خانم هم پیش خودش نمی گذاشت و هر چی می تونست به ما محبت می کرد ...
    دو تا پسر و شوهرش ماهیگیر بودن و ما که می رسیدیم , از بهترین ماهی هایی که تو شمال پیدا می شد برای ما میاوردن ...
    کبری خانم از اومدن ما با خبر شد و با خوشحالی دوید دم در و از ما استقبال کرد ...
    پسرا و بابا وسایل رو بردن تو ...

    وقتی وارد حیاط شدیم , یک مرد جوونی که بلوز و شلوار سفید پوشیده بود وسط حیاط ایستاده بود و دو تا خانم یکی جوون و یکی میونسال روی پله ها نشسته بودن ... به نظر میومد زن و شوهر هستن و با مادر یکیشون اومده بودن شمال ...
    مرد جوون فورا اومد جلو و با بابا و حسام دست داد و گفت : خوش اومدین , ما هم تازه رسیدیم ... حالا حتما چند روز همسایه هستیم ... بهتره آشنا بشیم ...

    و دستشو دراز کرد و با بابا دست و گفت : مهندس رضا هوشمند هستم ...
    بابا هم گفت : مرتضی اسدی هستم ... پسرم حسام , اون آقای گل هم سامان ... و دخترم لی لا ...


    من یک سری تکون دادم و رفتم تو اتاق کبری خانم که از طرف شمال و جنوب در داشت و فضای خوبی رو به وجود میاورد و همیشه یک باد دل انگیز می وزید و تحمل گرمای شرجی شمال رو برای آدم راحت تر می کرد ...

    کنار در پایین یک بالشت گذاشتم و یک چادر کشیدم روم و وانمود کردم خوابم ...
    صدای بابا و مهندسه میومد که بلند بلند حرف می زدن ...
    اون زبون چرب و نرمی داشت و تونست خیلی زود توجه بابا رو به خودش جلب کنه ...
    مامان هم با اون دو تا خانم گرم حرف زدن شد ...
    کبری خانم تو ایوون با صدای بلند گفت : سهراب ... سهراب , های سهراب ... بوش بکو اَمَرِرِه تازه ماهی بییره آقا مرتضی بِمَی ... های سهراب ....
    کمی بعد مامان اومد تو اتاق و منو صدا کرد : بلند شو قربونت برم ... اومدیم گردش , نمی شه تو بخوابی ...
    بَده جلوی مردم ... لی لا ؟ ... مادر ؟ بیدار شو ... حالت خوبه ؟ ... ای خدا از دست تو دختر ... می دونم که بیداری جواب نمی دی ... پاشو عزیزم ...
    ولی من از جام تکون نخوردم واقعا حوصله نداشتم و دلم نمی خواست کسی رو ببینم ...

    و اینقدر زیر اون چادر موندم تا خوابم برد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۴   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهارم

    بخش دوم




    با صدای کبری خانم که باز داشت با صدای بلند حرف می زد , بیدار شدم ...
    خواب آلود نشستم و به اطراف نگاه کردم ... توی حیاط شلوغ بود و سر و صدای زیادی میومد ...
    دوباره سرم رو گذاشتم روی بالشت ... از صداهایی که می شنیدم , متوجه شدم توی حیاط آتیش روشن کردن و دارن ماهی , کباب می کنن ....
    دوباره مامان اومد سراغ من ... چشمم باز بود ...
    گفت : بیدار شدی ؟ پاشو بیا قربونت برم ... این سفر رو به کام ما تلخ نکن ... خودت می دونی بدون تو به ما خوش نمی گذره ...
    بیا ببین با چه آدم های خوبی آشنا شدیم ... اینقدر مهربون و خونگرمن که نگو و نپرس ... توام از دخترشون خوشت میاد ... همش سراغ تو رو می گیره ...

    گفتم : زن اون آقاهه ؟ ...
    گفت : نه بابا خواهرشه ... پسره با مادر و خواهرش اومده ... منم فکر می کردم زنشه ...
    گفتم : به خدا مامان جون اصلا حوصله ندارم ....
    گفت :  نمی شه ... پاشو ... پاشو دستی به سر و وضعت بکش ... دارن ماهی کباب می کنن , دور هم  بخوریم ...
    صورتم رو شستم و سرمو شونه کردم و رفتم بیرون ...
    مامان زود اومد جلو و منو به اون دو نفر معرفی کرد : دختر من , لی لا ...
    زینت خانم و دخترشون رُزیتا ...

    دست دادم و گفتم : خوشبختم ...

    و رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم ...
    مهندس و بابا و حسام و سامان در ضمن اینکه کباب درست می کردن , با هم شوخی می کردن و می خندیدن
    می دیدم که رضا خیلی ابراز فضل می کنه ... مثلا آتیشش زیاده ، ماهی باید زیرش کم باشه ، اینا رو خوب سیخ نکشیدین ، باید از کنار این تیغ آهسته وارد سیخ بشیم و دقت کنیم تیغ ها همه در یک طرف سیخ باشن ...

    اون مرتب دستورالعمل می داد و بابا هم با سادگی خودش حرف اونو تایید می کرد و می گفت : بله مهندس جان , درسته ...

    و طوری وانمود می کرد که چه خوب شد گفتی و ما نمی دونستیم ...
    راستش حرصم گرفته بود ...

    ما همیشه میومدیم اینجا و ماهی کباب می کردیم و کسی هم این همه ادعا نداشت ... خیلی هم خوشمزه می شد ...
    رُزیتا از من پرسید : شنیدم امسال کنکور دادین ... فکر می کنین قبول می شین ؟
    گفتم : نه , فکر نکنم ... مگر پای معجزه ای در کار باشه ...
    گفت : می خواستین چی قبول بشین ؟
    گفتم : حالا دیگه مهم نیست ...
    گفت : من دو ساله پیش کنکور دادم ولی قبول نشدم و از خیرش گذشتم ولی داداشم مهندسه ...
    زیر لب گفتم : بله , فکر کنم الان همسایه ها هم می دونن ...
    گفت : چی گفتین ؟
    گفتم : چیز مهمی نبود ...
    مامان و زینت خانم روی میز سفره پهن کردن و هر چی برای خوردن اونا داشتن و ما داشتیم , گذاشتن توش و شروع به خوردن کردن ...
    وقتی زینت خانم مقداری کتلت و مرغ سرخ کرده ای که از تهران آورده بود ر. گذاشت روی میز گفت : بفرمایید تو رو خدا ... این کتلت ها رو رضا درست کرده , خیلی خوشمزه است ...
    بابا با هیجان گفت : به به ... بابا مهندس تو دیگه کی هستی ؟ کتلت هم بلدی درست کنی ؟ ...

    اونم با همون زبون چرب و نرمی که داشت گفت : به پای شما که نمی رسم ولی من راستش فقط آشپزی خودمو دوست دارم ... می دونین ؛ زن ها از سرشون باز می کنن ... من با دقت و حوصله درست می کنم و دستپخت خودم خیلی دوست دارم ... شما هم بخورین و نظر تون رو بگین ...

    و باز خندید و ادامه داد که : حالا بخورین ببینم کی روش میشه بگه بد بود ... نه بابا , شوخی می کنم ... بخورین , من مطمئن هستم که خوشتون میاد ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان