خانه
222K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دوم

    بخش سوم




    یک خبر دیگه هم داریم ... عماد امروز تو تلویزیون می خونه ... اومدیم تا همه با هم ببینیم ...
    من یک لبخند زورکی به خاله زدم و بازوی ساقی رو کشیدم و بردم تو اتاق ...

    یکی زدم تو پشتش و گفتم : عنتر عوضی برای چی رفتی از قول من دروغ گفتی ؟
    گفت : به امام رضا خودت گفتی ... نگفتی عماد رو دوست نداری ؟ نگفتی قدش کوتاهه ؟
    گفتم : اِ اِ اِ چقدر تو پررویی ... اولا که نگفتم نمی خوام , دوما گفتم یکم قدمون به هم نمی خوره , همین ... اونم از ته دلم نگفتم ...

    یقه ی منو گرفت و با خنده گفت : تو رو خدا اعتراف کن عماد رو دوست داری , من می رم می گم از خودم درآوردم ...
    گفتم : دوستش دارم ... دوست ... ش ... دا ... رم ... خوبه ؟ نامرده هر کس نره بگه ...
    گفت : دیدی ؟ دیدی خانم ؟ من می دونستم ... اصلا همه می دونستن ... خیلی خوب حالا چیزی نشده ... عماد بیاد بهش می گم , قول می دم ... حالا از دلت دراومد ؟ هان ؟ دوستیم ؟ ...
    گفتم : اوووف ... تو خیلی دوست بدی هستی ... نباید این کارو می کردی ... حالا عماد در مورد من چی فکر می کنه ؟ ... اگر ازدواج هم بکنیم , همیشه فکر می کنه من در مورد قدش مشکل دارم در حالی که این طور نیست ... اصلا قدش خیلی هم خوبه ...


    یک کانال تازه توی تلویزیون افتتاح شده بود که خواننده های جدید کارشون رو توی اون ارائه می دادن ... اون شب عماد اونجا خوند ...
    همه خوشحال بودیم و از این موفقیت اون شادی کردیم ...
    و بعد از اون شب تلویزیون خونه ی ما تمام مدت رو کانال آموزشی بود و من منتظر که عماد رو ببینم ...
    ولی از خودش خبری نبود ... فکر می کردم با موافقت علنی من , عماد پاشنه ی در خونه ی ما رو از جا درمیاره ولی اینطور نبود ...
    حتی بعد از چند روز , خاله هم دیگه از من و عماد حرفی نمی زد و کمتر به خونه ی ما میومد ...
    البته من اون زمان متوجه نبودم و فکر می کردم عماد مشغول ساختن آهنگ شده و به زودی برمی گرده ...
    تا روزی که رفتیم به تالار رودکی برای گرفتن جایزه ...
    فقط مامانم و ساقی اومده بودن ...

    من به نمایندگی دبیرستانم قرار بود کاپ رو بگیرم و منتظر بودم صدام کنن .. .
    بین بچه های مدرسه ی خودمون نشسته بودم و از ساقی و مامان دور بودم ... وقتی صدام کردن , برگشتم اونا رو پیدا کنم ... مثل یک حس بچگونه که تو اینجور مواقع به آدم دست می ده ...

    ولی بین تماشاچی ها عماد رو دیدم ... غافلگیر شده بودم ...
    مدتی سر جام میخکوب شدم و بهش نگاه کردم , اونم بی حرکت منو نگاه می کرد ...

    مربی منو هل داد که : برو لی لا , صدات کردن ... چرا وایستادی ؟ ...
    چند قدم رفتم و دوباره برگشتم ... عماد نبود ... گیج بودم ... جز به اون به چیزی فکر نمی کردم ...
    رفتم و کاپ رو از دست برادر شاه گرفتم ... اون بالا که بودم , نورِ زیاد نمی ذاشت سالن رو ببینم ...

    با عجله اومدم پایین و به هر طرف نگاه کردم ...
    مامان و ساقی دستشون رو تکون می دادن که یعنی ما اینجایم ولی من دنبال عماد می گشتم که دیگه نبود .........




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان