خانه
222K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۳۶   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت اول

    بخش چهارم




    ساغر خندید و گفت : آره والله ... شنیدن صداش تو خونه کم بود , مجبوریم از این به بعد از رادیو و تلویزیون هم گوش کنیم ...
    خاله عاطفه گفت : بذار بچه ام پولدار بشه , می خوام براش زن بگیرم ...
    عروسم رو که انتخاب کردم , دعا کنین کار بچه ام درست بشه ...

    و در ضمن که این حرف رو می زد , به من نگاه کرد و خندید ...
    منم خجالت کشیدم و فهمیدم که منظورش منم ...
    به هوای جمع کردن ظرف های کثیف رفتم تو آشپزخونه و سرمو گرم کردم ...
    اون شب همه می دونستن که خاله در مورد من حرف می زنه ولی کسی واضح چیزی نگفت و من غرق در رویای عشق , اون شب رو تا صبح به عماد فکر کردم ...
    تو خیالم با اون ازدواج کردم و بچه دار شدم و زنی شدم خوشبخت که عاشقانه در کنار کسی که دوست داره زندگی می کنه ...
    فردای اون روز ساقی با عجله اومد در خونه ی ما و به من گفت : بیا با من بریم بیرون ... دوست عماد اومده دارن قدم می زنن , ما هم بریم از کنارشون رد بشیم ... عماد میگه آهنگسازه  ... نمی دونی چقدر خوشتیپه ... میشه با من بیای قدم بزنیم ؟ ...
    گفتم : خوب رد شیم که چی بشه ؟
    گفت : اییییی تو چقدر خنگی ... خوب همدیگر رو نگاه می کنیم و شاید اومد با من عروسی کرد ...
    گفتم : من از این کارا بدم میاد ... آدم سبک میشه ...
    گفت : ای بابا ... حالا یک بار ازت چیزی خواستم ...
    گفتم : عماد ناراحت نمی شه پیش دوستش ؟
    گفت : اگر تو باشی , نه ... از خدا هم می خواد ...
    گفتم : یعنی چی ؟
    گفت : بسه دیگه لی لا , خودتو نزن به اون راه ...
    گفتم : نه من نمی فهمم چی میگی ... من که دلم نمی خواد هیچ کدوم رو ببینم و با تو نمیام ...
    پرسید : تو واقعا عماد رو دوست نداری ؟ اگر بیاد خواستگاری چی جواب میدی ؟

    قلبم داشت از تو سینه ام می زد بیرون ... اونقدر که تند و تند می زد , دلم می خواست فریاد بزنم و بگم که چقدر عماد رو دوست دارم ...
    ولی نمی خواستم منو دختر سبکسری بدونن و خودم کوچیک کنم ... اینکه دیگران در مورد من چی فکر می کردن , برام مهم بود ... می خواستم حرمت خودمو نگه دارم ...
    گفتم : معلومه که میگم نه ... چون اولا می خوام درس بخونم , دوما باید برم سر کار ... بعدا تصمیم می گیرم چیکار کنم ...
    گفت : راستش عماد به مامانم گفته که تو رو می خواد ... همین دیشب می خواستن ازت خواستگاری کنن ولی مامانم قبلا با خاله در میون گذاشت ... مامانت گفته بود صبر کنین امتحان نهایی رو بده , تموم بشه ؛ بعدا ... حالا تو چی میگی ؟مامان و باباتم قبول کردن ...
    از خوشحالی قند تو دلم آب کردن ... ولی گفتم : نمی دونم ... من هنوز در موردش فکر نکردم ... تازه من قدبلندم و عماد قدش به من نمی خوره ... حالا بذار بعد از کنکور در موردش فکر می کنم ...
    وقتی ساقی از من نا امید شد , رفت ... احساس می کردم اونقدر سبک شدم که می تونم برم تو آسمون ...
    از اینکه خاطرم جمع شده بود عماد منو دوست داره , عشقم بهش صد چندان شد ... همون جا تو باغچه موندم تا عماد و دوستش اومدن از کنار من گذشتن و عماد زیرچشمی منو نگاه کرد ...

    من سعی کردم وانمود کنم که دارم به باغچه می رسم که با سر رفتم لای گل های محمدی که سر تا سر شاخه های اون پر از خار بود ...
    فریادم بلند شد ... تمام دست و پام کشیده شد به اون خارها ... طوری بود که نمی تونستم از جام بلند شم ...
    عماد دوید و منو گرفت و از لای بوته های درآورد ...
    لمس دست اون مثل آتشی بود که به جونم افتاد که درد رو فراموش کردم  ...

    آهسته و نجواکنان گفت : نباشم که ببینم تو خراش برداشتی ... آخ , آخ داره خون میاد ...
    دستمو کشیدم و گفتم : مرسی , خیلی ممنون ...

    و با سرعت دویدم به طرف خونه ...

    ولی عماد با صدای بلند خندید و گفت : مراقب باش دوباره از هولت نخوری زمین ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان