خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

    این تاپیک اختصاص داره به رمان "عزیز جان "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

  • leftPublish
  • ۱۸:۳۹   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش دوم




    خان باجی گفت : یکی بزنه تو گوشش , الان می ترکه ... زود باشین ...

    اوس عباس فریاد می زد : بیا منو بزن , تقصیر منه ... من باید مراقبش می بودم ... بیا منو بزن نرگس ... تو رو خدا …. این کارو نکن ... حرف بزن فدات بشم ...
    ولی من همون طور خیره بودم که خان باجی دو تا سیلی محکم زد تو صورت من ولی من قدرت کار دیگه ای رو نداشتم و او بازم هم محکم تر زد تو صورتم ...

    این بار گوشم سوت کشید و یک نفس بلند کشیدم و چند قطره اشک از چشمم ریخت که صدای فریاد رقیه اومد : خدا منو بکشه ... داره از چشمش خون میاد ... خدا ااااااا …….

    رقیه تو سر و کله اش می زد و فریاد می زد ...

    اوس عباس هق و هق می زد و منو صدا می زد : نرگسم ... عزیز دلم ... فدات بشم ... نکن … نکن ….
    چشمام درد گرفته بود و نمی تونستم گریه کنم ... با هر اشک آتیشی توی وجودم می ریختن …..

    با خودم گفتم بذار آروم باشم تا بتونم رجب رو ببینم ...

    بی رمق از جام بلند شدم ... گریه نمی کردم ولی اشکم رو احساس می کردم ...

    به کمک بانو خانم رفتم لباس سیاهم رو تنم کردم و چادر به سرم انداختم و راه افتادم …
    آروم راه می رفتم و تنها صدایی که از حلقم بیرون میومد و با لب های بسته می گفتم هوممممممممم بود ....
    توی قبرستون وقتي از دور اونو آوردن , با اینکه می خواستم آروم باشم تا بتونم رجب رو ببینم , دوباره از هوش رفتم و زمانی به هوش اومدم که خاکسپاری تموم شده بود و من فقط تونستم روی خاکش شیون کنم ……
    و داغ دیدن اون برای همیشه به دلم موند ... نه گریه و نه شیون , دوای دردم نبود ... اصلا نمی دونستم چی دور و ورم می گذره ... هیچ چیزی برام مهم نبود , فقط رجب رو می خواستم ...

    یاد دست های تاول زده اش می افتادم و اشک می ریختم … و فقط اشک ...نه صدایی نه حرفی ….

    اوس عباس پیشم بود ولی به صورتش نگاه نمی کردم ... حتی ازش نپرسیدم چی شد که بچه ام رفت ولی جسته و گریخته فهمیدم که اون داشته بازی می کرده که داربست روش خراب میشه و فرق سرش شکافته میشه و جا به جا تموم می کنه ... این که نگذاشتن من اونو ببینم برای این بود که وضع خوبی نداشته …….
    خان باجی مرتب با من حرف می زد : ببین نرگس جان ... اکبرو ببین ... کوکب و زهرا به تو احتیاج دارن .. تو مادرشونی ... خدای نکرده اگر اکبر مریض بشه تو راضی میشی ؟ نه خوب …. این برای هر کسی ممکنه پیش بیاد ... آدم باید خودشو تو این دنیا برای همه چیز آماده کنه ... به خدا تقدیر بوده ... اگر نه قرار نبود این طور که شنیدم اون روز رجب بره ... پس به خدا توکل کن ….
    تا یک ماه که هیچ کاری نکردم ولی کم کم راه افتادم و فقط کار می کردم ... همه جا رو می سابیدم و دستمال می کشیدم ، جارو می کردم و می شستم تند تند و با غیض ... اگر کارام تموم می شد باز از اول شروع می کردم ...

    غذا به زور می خوردم و شیرم خشک شده بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۴۴   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش سوم




    تا تونستم یه کم خودمو جمع و جور کنم , سه ماه گذشت …. که دیدم شکمم داره میاد بالا ...

    من که خیلی لاغر شده بودم , خودم بچه رو تو شکمم احساس کردم ... بزرگ شده بود ...

    غیضم گرفت و چند بار زدم تو توی پهلوم .. از خودم بیزار بودم , بچه ی دیگه ای نمی خواستم ...

    از این که اختیاری در این مورد نداشتم , بیشتر از پیش عصبانی می شدم …… و از اینکه این بچه تمام مدت عزاداری من توی شکمم بود , بیشتر ناراحت می شدم ... هم برای بچه و هم برای خودم ………
    اوس عباس طبق معمول از این مسئله استقبال کرد ولی هر کاری می کردم نمی تونستم به صورتش نیگا کنم و اونم اینو می فهمید که باز یک شب دیر کرد ….

    با اینکه زیاد حوصله نداشتم بیدار موندم تا اومد ... مست مست ….

    سرم پایین بود و حرفی نمی زدم … همین طور که تلو تلو می خورد یک کاسه آب از کوزه ریخت و تا ته سر کشید ... بعد نشست روبروی من و گفت : می دونم تو منو مقصر می دونی , ولی … ولی … اشتباه می کنی ... من رجب رو بیشتر از تو دوست داشتم ... وقتی می رفتیم سر کار به همه نشونش می دادم و با افتخار می گفتم این پسر منه …. رجب , پسر منه

    دست هامو گذاشتم رو گوشم و گفتم : نگو ... نگو … برو بخواب … دیگه حرف نزن ….
    ادامه داد : ولی تو باید بدونی ... من دیگه تحمل ندارم با من اینطوری رفتار کنی که مثل این که من قاتلم …. خودم دردم کمه که توام با من اینطوری می کنی ؟ گناه من چیه ؟ بگو من چه گناهی کردم ؟ ….

    گفتم : تو گناهی نداری ... من می دونم تقصیر منه که بچمو خیلی دوست داشتم و نمی تونم جای خالیشو ببینم … حالا تو برو بخواب …
    اینو که گفتم اومد جلو و خواست منو بغل کنه ... اول با مهربونی گفتم : اوس عباس نکن ... برو کنار , کاری به من نداشته باش ...

    ولی گوش نکرد و منم عصبانی شدم و زدم تخت سینه اش ... ولو شد رو زمین …..
    با عجله فرار کردم و رفتم تو زیرزمین … اونجا یک دل سیر گریه کردم ….

    بعد خودمو جمع و جور کردم و اومدم بالا ... دیدم خودشو با همون لباس مچاله کرده و خوابیده ….




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۴۴   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هفتاد و پنجم

  • ۱۸:۵۴   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش اول




    فردا صبح , خیلی عادی رفت سر کار و دوباره شب نیومد ….

    سپیده زد و چشم من به در خشک شد ... هزار فکر کردم ... اگر او هم بلایی سرش بیاد چیکار کنم ؟ خیلی دوستش داشتم و نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم ….
    فردا هم نیومد ... نزدیک غروب بود که صدای پاشو شناختم ... با سرعت رفتم زیرزمین …

    اومد خونه … بچه ها هم اونجا بازی می کردن … خرید کرده بود ... نون و میوه و گوشت و سبزی خوردن و یه کم خرت و پرت دیگه ……

    اومد پایین و خریدشو داد به زهرا که اونا رو جا بجا کنه ...

    بعد اومد جلوی من نشست و گفت : خوبی ؟ بهتر شدی ؟

    با سر اشاره کردم : آره …

    گفت : ببخشید دیشب با یک عده از رفقای قدیم بودیم , خونه ی یکی خوابم برد ... صبح هم رفتم سر کار ... خوب به هر حال که تو نمی خوای منو ببینی … برات فرقی نداره ...
    دیدم نمی شه اونو ول کنم , سرش به هزار جا باز میشه ...  گفتم : چرا این طوری میگی ؟ یه کم بذار برای بچه ام عزاداری کنم خوب ... مرد چرا بهم فشار میاری ؟ فکر می کنی من نمی خوام خوب شم ؟ چرا به خاطر تو و بچه هام می خوام …. دلم می خواد به زندگی عادی برگردم ... مثل قبل خوشحال بشم و از ته دل بخندم ...

    به گریه افتادم و صورتم خیس اشک شد ... و گفتم : می خوام اوس عباس ... به خدا دلم می خواد ولی تو باید کمکم کنی ... تنهایی نمی تونم ….
    مثل بچه ها زد زیر گریه و سرشو گذاشت تو دامن من و دراز کشید و گفت : به خدا منم ناراحتم … نمی تونم غصه های تو رو از دلت بیارم بیرون ... از روت خجالت می کشم ... میگم تقصیر من نبود ولی بود ... نرگس خیلی دارم عذاب می کشم ... کاش اون روز اصرار نمی کردم با خودم ببرمش ... کاش اصلا می ذاشتم تو خونه پیش خودتت باشه …. یا کاش اون روز مواظبش بودم و حواسم ازش پرت نمی شد ….

    اینا دارن عذابم میدن و مثل خوره داره وجودمو می خوره ….. ولی یه چیزی هست …. من فکر می کنم که ما رو چشم کردن نرگس ... داره بینمون سرد میشه ...

    از این حرف ترسیدم ...دلم نمی خواست چنین حرفی رو بشنوم .... این بود که دستم رو بردم روی سرش و نوازشش کردم و با خودم گفتم نرگس اگه عشق اوس عباس رو هم از دست بدی ؟ اگه دیگه دوستت نداشته باشه ؟ دیگه می میری ... پس هواشو داشته باش …..
    این شد که از اون به بعد هر چقدر در دلم خون گریه می کردم , اسم رجب رو به زبونم نیاوردم و فقط اونو توی وجودم نگه داشتم و بس …
    مادر رضا اومد پیش من و ازم پرسید کی می تونه عروسشو ببره ؟

    برام فرقی نمی کرد ... گفتم : هر وقت می خواین بدون مراسم ببرین ... من حوصله ی عروسی گرفتن رو ندارم ...

    اونام قبول کردن و ده پانزده روز دیگه مراسم عقدی برگزار کردیم و زهرا رو با جهازی که از قبل براش تهیه کرده بودم و اوس عباس خریده بود , به خونه ی بخت فرستادیم …..
    موقع رفتن زهرا رو محکم بغل کردم و به سینه فشردم و گفتم : ببخشید که عروسی ای که تو دلت می خواست نشد ...

    و اون که گریه می کرد گفت : اگه شما هم می خواستید , من نمی خواستم ... وقتی رجب تو عروسی من نیست , هیچ کس نباشه ……
    و همین طور ساده اونو بردن ...

    آبجی ربابه و دخترش محترم همراه او رفتن و شب رو خونه ی اونا خوابیدن و صبح پیش من اومدن تا بگن زهرا چه حال و روزی داره ...
    اینکه حالا من دست تنها شدم و بزرگ ترین یار و یاور من رفته بود و مسئولیت همه چیز به گردن خودم افتاده بود از یک طرف , جای خالی اونم برام سخت شده بود ...
    اون تازگی ها بود که سری تو سرا درآورده بود و با هم درددل می کردیم و حالا خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم , ازم جدا شد ....



    اینجا عزیز جان یه نفس بلند کشید و گفت : اتفاقا راحت شدم که برای تو تعریف کردم ... از اون روز به بعد نتونسته بودم در موردش حرف بزنم ………



    ربابه و دخترش محترم تا غروب پیش من موندن ... شاید فکر می کرد روز اول منو تنها نذارن و قصدشون این بود که وقتی اوس عباس اومد , برن ... ولی هوا داشت تاریک می شد و از اون خبری نبود …

    احساس خوبی نداشتم ... دلم می خواست تنها باشم ولی روم نمی شد به ربابه بگم برو …

    اوس عباسم نیومد که نیومد ... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید …. نق و نق ربابه هم که می خواست بره و منتظر اوس عباس بود , از طرفی آزارم می داد …
    بالاخره شام رو آوردیم و خوردیم و جمع کردیم و حرف زدیم ...

    ربابه چند دقیقه یک بار می پرسید : نیومد ؟

    سوالش منو عصبی می کرد ولی بازم با خونسردی می گفتم : نه ….
    می دونستم که حتما مست میاد و این بار آبروی من میره و ربابه کسی نبود که بهش سفارش کنم و اونم گوش کنه و به کسی نگه …

    خیلی از دست اوس عباس کفری بودم …. بالاخره جا پهن کردم و ربابه و محترم خوابیدن و خودم روی پله های حیاط نشستم و منتظر موندم ……
    نیمه های شب صدای آواز خوندن اوس عباس به گوشم خورد ... پریدم درو باز کردم تا یواشکی اونو ببرم بخوابونم تا کسی نفهمه ولی اون با صدای بلند می گفت : نرگس دوستت دارم ….. نرگس .... نرگس ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۱   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش دوم




    زیر بغلشو گرفتم که ببرمش تو اتاق خودمون ولی اون منو بغل کرده بود و می خواست منو ماچ کنه ….

    حالم داشت به هم می خورد ... هی سرمو می کشیدم و بهش گفتم : نکن ... برو بخواب تا حالت خوب بشه …
    شروع کرد به داد زدن که : می خوای من ماچت نکنم بهانه درمیاری ؟ می دونم … می دونم که دیگه منو دوست نداری ... از اول هم دوست نداشتی ... حالا رجب رو بهانه کردی ... می دونم دلت کجا بنده …

    بعد صداش بلندتر شد و یواش یواش شروع کرد به عربده کشیدن و ربابه و محترم هراسون از خواب بیدار شدن و اومدن و اونو به اون حال روز دیدن …

    هی می زد پشت دستش و می گفت : خدا مرگم بده ... خاک بر سرم ... اوس عباس نجسی می خوره ؟ چشمم روشن ... آفرین …. چی فکر می کردیم و چی شد ؟
    من فقط اشک می ریختم ... برای آبروم , برای عزتم که از بین رفته بود ….

    ربابه خیلی تعجب کرده بود ... اصلا تو خانواده ی اونا کسی که مشروب می خورد , طرد بود ….

    برای همین اگه به خودش بود , همون شبونه از خونه ی من می رفت …..

    با هزار زحمت اونو خوابوندم و خودم رفتم تو زیرزمین تا چشمم به ربابه نیفته ... با خودم گفتم این طوری نمی شه نرگس , باید یه فکری بکنم ... اول به نظرم رسید برم پیش خان باجی ولی دلم نمی خواست اونم بفهمه که اوس عباس نجسی می خوره ... گفتم باهاش قهر کنم و از خونه برم که دیدم اینم کار احمقانه ای و دوست ندارم …..
    بعد فکر کردم نرگس خودت باید راه چاره رو پیدا کنی ... این طوری زندگیت خراب میشه ……..
    صبح وقتی ربابه برای نماز بیدار شد , من هنوز پایین بودم و دنبال راه چاره ای برای شب زنده داری های اوس عباس می گشتم ...
    آبجیم انگار با منم قهر بود ... وضو گرفت و ژاکتشو پیچید دورشو رفت بالا ... منم وضو گرفتم و دنبالش رفتم ...

    اون تا رسید تو اتاق , یه سقلمه زد به محترم که : پاشو نمازتو بزن کمرت , بریم خبرمون …..
    پرسیدم : آبجی از چیزی ناراحتی ؟ ….

    ربابه دستشو کوبید به هم که : خاک بر سرم تازه می پرسه چرا ناراحتی ... نمی دونم والله ... شما بگو دیگه چی می خواستی بشه ؟ ما اینجا نون یه عرق خورو خوردیم … گناهه … گناه ... والله نمازمونم قبول نیست ... باید بریم خونه قضاشو بخونیم ……
    گفتم : وا آبجی , چرا این طوری می کنی ؟ نمی بینی چه قدر ناراحته ؟ دفعه ی اولشم بوده ... من وادارش می کنم توبه کنه ... خودتو ناراحت نکن …

    ربابه وسط حرف من به نماز وایساد و چیزی نگفت …. اما همین که نمازش تموم شد مثل اینکه توی نماز بهش فکر کرده بود , داد زد : می دونی تو خونه ای که نجسی خورده بشه ملائک تا چهل روز پیداشون نمی شه ؟ منم دیگه طاقم تموم شد … آخه تا صبح هم نخوابیده بودم ... با ناراحتی گفتم : خوب پیداشون نشه ... الان اینجا چیکار دارن که بیان ؟ چهل روز دیگه بیان …. ولی وقتی اومدن رجب رو با خودشون بیارن که منو اوس عباس خیلی دلتنگیم … اوس عباس داره دق می کنه ... آبجی داره از غصه دق می کنه , فهمیدی ؟

    بعد شما دارین چی میگین ؟ چرا حال اون بدبخت رو نمی بینی ؟ خوب مرده دیگه ... ول کن آبجی ……

    یه کم به من چپ چپ نیگا کرد و با عجله دست محترم رو گرفت و از خونه ی ما رفت …

    خیلی هم عجله داشت , فکر کنم رفت تا بقیه ی فامیل رو خبر کنه و برای همین به دو رفت …..
    اوس عباس از سر و صدای ما بیدار شد و پرسید : چی شده ؟ آبجی ربابه کجا رفت ؟

    با خونسردی گفتم : رفت به همه بگه تو مشروب می خوری ……

    از جاش پرید که : نگو نرگس ... چی میگی ؟ حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ اگه آقا جان بفهمه خیلی بد میشه ….. قبل از این که برم سر کار , میرم از دلش در میارم ...

    گفتم : خان باجی که گفت تو گاوداری پر از خاکه , خودت انتخاب کن …….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۳:۲۷   ۱۳۹۶/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هفتاد و ششم

  • ۲۳:۳۸   ۱۳۹۶/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و ششم

    بخش اول




    ولی یه جورایی دلم خنک شد و گفتم شاید از ترس آبروش دیگه نره ….. من از تهدید کردن و سر و صدا و دعوا و مرافعه بیزار بودم …..
    می تونستم اونو از خان باجی بترسونم ولی دلم می خواست خودش تصمیم بگیره که دیگه این کارو نکنه , پس سعی کردم بیشتر بهش محبت کنم ...
    هنوز زمستون نشده بود ... یه دفعه هوا سرد و ابری و نزدیک ظهر برف شدیدی اومد و همه جا رو سفید کرد ... من رفتم کرسی رو از زیرزمین آوردم و سه تا گوله آتیش کردم گذاشتم تو منقل و کرسی رو روبراه کردم … توی بخاری زغال سنگ گذاشتم و اونم روشن کردم ….
    اکبر و کوکب با هم بازی می کردن ... اکبر حالا راه افتاده بود و هیچ کسی نمی تونست جلوشو بگیره حتی یه دقیقه نمی نشست ... همین جور این طرف و اون طرف می دوید ... برای همین از ترسم که اتفاقی براشون نیفته ؛ هر وقت می رفتم پایین , اونا رو با خودم می بردم و کارامو می کردم بعد با خودم میاوردم بالا ...
    اون روز با وجود برف زیاد بچه ها را برداشتم و رفتم به زیرزمین که صدای در اومد ... اول فکر کردم کار تعطیل شده و اوس عباس برگشته … ولی ضربه هایی که پشت سر هم به در می خورد , منو ترسوند …
    چادر به سرم انداختم و رفتم درو باز کردم ... ملوک پشت در بود با دو تا بچه اش ... داشت به شدت گریه می کرد و می لرزید …
    چند تا بقچه و یک صندوق کوچیک , نشون می داد که به خونه ی من پناه آورده ... یاد خودم افتادم روزی که با ناامیدی در خونه ی آقا جان رو زدم ….

    فورا محمود رو ازش گرفتم و فقط گفتم : خوش اومدی ... بیا تو خیلی سرده …

    حال نزاری داشت ... روی سر اونو و بچه ها پر بود از برف ... انگار مدتی بود که پشت در وایساده بودند ...
    دلم به حالش سوخت ... با عجله اونا رو بردم بالا و خودم رفتم بچه هامو از پایین آوردم … تا من برگشتم , اون چادرشو برداشته بود و کنار بخاری زار زار گریه می کرد ...
    دلم هزار راه رفت ولی هیچی ازش نپرسیدم ... فوراً یه چایی دم کردم و لباس های گرم اصغر و محمود رو در آوردم … هر چهار تا بچه از دیدن همدیگه خوشحال شده بودن و بالا و پایین می پریدن …
    یه زیردستی آوردم و کمی آجیل و خرما که داشتم رو جلوش گذاشتم ... استکان ها رو حاضر کردم و کنارش نشستم ... تا اون موقع اون همین طور مثل ابر بهار گریه می کرد ... منم خواستم دلش خالی بشه …
    تا من نشستم کنارش گریه اش بلندتر شد و گفت : دیدی ؟ دیدی خانم ؟ دیدی که خان باجی با من چیکار کرد ؟ نگفتم ؟ به خدا اون خونه شده برام جهنم …. داشتم دیوونه می شدم ….

    گفتم : خودتو ناراحت نکن ... من نمی خوام بدونم چون به من مربوط نیست ولی به خونه ی من خوش اومدی , قدمت روی چشم …..
    با صدای بلندتر همراه با گریه گفت : آخه تو که نمی دونی من چیا کشیدم ... چی به سرم اومده ….. تازه رفتم خونه ی آقام ؛ منو راه نداد ... میگه به قهر نباید بیای , برگرد ... اصلاً از من نپرسیدن تو اونجا امنیت جانی داری یا نه …..
    نمی خواستم در موردش فکر بدی بکنم ولی واقعا مثل مادرش حرف می زد ... بی سر و ته ….

    بلند شدم دو تا چای ریختم و آوردم و بهش گفتم : ملوک جان حرفی نزن که بعداً پشیمون بشی ... دیگه امنیت جانی رو از کجات درآوردی ؟ ….

    قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت که : تو که نمی دونی ... اگرم بهت بگم باور نمی کنی ... تازه تنها اون نیست که ... خان باجی از وقتی لیلی اومده هر چی می تونه به من بی محلی می کنه و لیلی جون از دهنش نمی افته ... خدا شاهده , خدای من شاهده تحمل می کردم کارای خان بابا و خان باجی رو ... ولی فتح الله رو نمی تونم … بذار برات بگم چی رو از همه پنهون می کنن …..
    تازه متوجه شدم که درد ملوک از چیه ……

    اون ادامه داد : به خدا غیب می شه ... می ره تو اتاقش بعد می بینیم نیست … نرگس جون به جون اصغرم صد بار خودم دیدم ولی همه انکار می کنن و میگن خیالاتی شدی … اگه یه وقت بچه ی منو غیب کنه چیکار کنم ؟ نمی تونم ... دیگه نمی تونم ... به اینجام رسیده …. به من اَنگِ دیوونگی می زنن ولی خودم می دونم که می خوان از من پنهون کنن ولی اگر اونجا بمونم حتماً مجنون می شم ...

    و بعد شروع کرد زبون گرفتن و دلسوزی کردن برای خودش که : اون وقت این دو تا بچه بی مادر چیکار کنن ؟ کی تر و خشکشون بکنه ؟ حالا چیکار کنم ؟ ای خدا چیکار کنم ؟ بی خونمون شدم !!!! …
    داشتم سرسام می گرفتم ... اون حتی فرصت نمی داد که من بهش حرف بزنم ...

    بالاخره ساکتش کردم و گفتم : تو چاییتو بخور تا بهت بگم ... ببین ملوک جان من خبر داشتم ... فتح الله آزاری برای کسی نداره ... چرا شلوغش کردی ؟ تو زندگی خودتو بکن ... وقتی میگن نه یعنی نمی خوان در موردش حرف بزنن … همه ی مردم که متوجه نیستن ... اون بچه دست خودش نیست , با ما فرق داره …. اون طوری هم که میگی نیست ... اون طفلک خودش هنوز نمی دونه براش چه اتفاقی میفته ... به من گفت دختر می زایی ولی پسر داشتم ... پس هنوز چیزی معلوم نیست ... تا حالا تو رو اذیت کرده ؟

    فکری کرد و گفت : نه ….




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۶   ۱۳۹۶/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و ششم

    بخش دوم




    بعد یک خرما برداشت و گذاشت دهنش و چاییشو روش سر کشید …

    تا اون مشغول خوردن بود , دیگه به حرفاش گوش نکردم و رفتم پایین تا ناهار درست کنم …..

    هنوز توی حیاط بودم که باز صدای در اومد ... برگشتم و چادرم رو برداشتم و درو باز کردم ...

    حیدر مثل توپ منفجر نشده پشت در بود ... گفت : سلام زن داداش ... ملوک اینجاس ؟

    گفتم : آره , نترس اینجاس ... حالش خوبه ... بیا تو …
    با عصبانیت گفت : حالش خوبه ؟ حالا حالشو بد می کنم تا (….) بخوره و غلط بکنه از این کارا بکنه ……. دست هامو جلوش باز کردم و گفتم : خواهش می کنم ... چهار تا بچه تو اتاقه , می ترسن ... آروم باش تا با هم حرف بزنیم ……

    ولی اون اونقدر شکل اوس عباس شده بود موقعی که عصبانی بود , نتونستم جلوشو بگیرم و رفت تو اتاق و قبل از اینکه من برسم هفت هشت تا مشت و لگد نثار ملوک کرده بود ...

    بچه ها همه با هم با صدای بلند گریه می کردن ...
    حیدر داد می زد : اونقدر کردی تا خان باجی بیرونت کرد ... خوب شد حالا زنیکه بی شعور ؟ هر چی بهت میگم ساکت باش گوش نمی کنی ... همه رو عاصی کردی …
    من حیدر رو به زور نشوندم و گفتم : این که راهش نیست ... بشین حرف بزن ... بچه ها دلشون ترکید ... بسه دیگه …..
    وقتی اونا یه کم آروم شدن , من اکبرو برداشتم و رفتم پایین ... می ترسیدم حواسشون پرت بشه و اکبر خودشو با بخاری بسوزونه …..
    تا اونجا که می شد معطل کردم تا اونا حرفشونو بزنن و بعد سفره رو پهن کردم تا با هم ناهار بخوریم ...

    اوقاتشون تلخ بود و سفره پهن ولی جز بچه ها کسی دستش تو سفره نمی رفت …

    حیدر به من گفت : شما بگو زن داداش , فتح الله برای کسی خطری داره ؟ تا حالا آزارش به کسی رسیده ؟ پس یکی از این زن بپرسه چرا این همه داد و قال راه انداخته و همه رو ناراحت کرده ؟
    گفتم : والله این به خودش ربط داره ... من نمی دونم که ملوک چی فکر می کنه ….
    حیدر پرسید : شما که فهمیدی چیکار کردی ؟

    ملوک داد زد : همش تو و خان باجی همینو می گین ... خوب نرگس نترسید , من ترسیدم ... مگه نمی شه ؟ ….

    من گفتم : راست میگه آقا حیدر ... دلیل نداره ... به من چیکار دارین ؟ حالا اون می ترسه …. خوب اونم آدمه , یه کم باهاش راه بیا …

    خلاصه بحث اونا تا اومدن اوس عباس طول کشید ولی این وسط من فهمیدم که ملوک اینجا موندگاره ….

    خوشحال نبودم چون اصلا اخلاق ما به هم نمی خورد ولی از اینکه اون به من پناه آورده بود , خودمو راضی می کردم که نرگس حالا نوبت توست … ( گفتم بهت وقتی ملوک رو پشت در دیدم یاد روزی افتادم که با دو تا بچه پشت در خونه ی آقا جان گریه می کردم و روم نمی شد در بزنم و چقدر برام باارزش بود روی خوش اونا و اینکه دو سال بی منت منو تو خونه شون نگه داشتن  ... )


    اوس عباس از دیدن اونا سر از پا نمی شناخت و خوشحال بود و خیلی زود حیدر و اوس عباس شروع کردن به شوخی و خنده و دور هم شام خوردیم و خندیدیم …. ملوک هم که اصلا یادش رفته بود برای چی اومده خونه ی ما ….
    فردا خیلی زودتر از حیدر , اوس عباس اومد خونه و با دست پر ... دیگه هر چی تو بازار بود از شیر مرغ و جون آدمیزاد خریده بود ...

    خودش با ذوق و شوق به من کمک کرد تا اونا رو جابجا کنم و فکر کنم آذوقه ی چند ماه رو تهیه کرد بود …

    بعد حیدر اومد ... اونم شیر و ماست و خامه و تخم مرغ و هر چی خونه ی خان باجی بود با خودش آورده بود ...

    حالا از یک جهت خوب شده بود و اون اینکه هر شب اوس عباس به موقع میومد خونه و دل من شور نمی زد که آیا امشب هم میره یا نه … شب ها حبس صدا رو میاورد و بساط درست می کرد و دو تا برادر کم از هم نمیاوردن ... می زدن و می رقصیدن و با خواننده می خوندن ... ما هم تماشا می کردیم چون زن بودیم ….
    اما چند روز بعد طلعت خانم اومد تا به ملوک سر بزنه …

    من دستم بند بود و ملوک رفت درو باز کرد ...
    اون تا چشمش به ملوک افتاد شروع کرد به داد و بیداد کردن که الهی ذلیل بشه اونی که تو رو به این روز انداخت و بی خونمون شدی ... الهی مادرت بمیره که آواره ی کوچه و خیابون شدی مادررر …… برم به کی بگم ؟ …. بچه افتاده زیر دست ناکسون ...

    من دویدم جلو که : طلعت خانم بیا تو هوا سرده ... تو حیاط داد نزن ... بفرما … تو رو خدا برو تو ……

    تا منو دید صداشو بلندتر کرد که : دیدی نرگس خانم چه به روز بچه ام آوردن ؟ دیدی چه خاکی بر سرم شد ؟ خوبه که بچه ی من بیوه نبود یا دو تا بچه از شوور قبلیش با خودش نیاورده بود , اگر نه اونا باهاش چیکار می کردن ... اون دختره ی سیاه و برزنگی که مثل چوبه رو گذاشتن رو سرشون و بچه ی منو انداختن بیرون …




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۴/۱۳۹۶   ۰۰:۱۱
  • ۲۳:۴۷   ۱۳۹۶/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هفتاد و هفتم

  • ۲۳:۵۶   ۱۳۹۶/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش اول




    اون از این چرت و پرت ها می گفت و من کارِ خودمو می کردم ... اصلا هم سعی نکردم آرومش کنم چون می دونستم نباید باهاش دهن به دهن بشم ... پس به هوای کار رفتم زیرزمین و سر خودمو به درست کردن شام گرم کردم تا اون بره ……

    خوب خودت حدس بزن چی شد ؟ نرفت , موند ... بی هیچ تعارف و رودرواسی … فردا و پس فردا ... سه روز دیگه …. حسابی جاگیر واگیر شده بود …. نمی دونم چرا نه ملوک و نه حیدر بهش نمی گفتن که ما خودمون مهمونیم , تو چرا موندی ؟!!

    حالا حال خان باجی رو می فهمیدم ... داشتم دیوونه می شدم ... من خودم هنوز حال درست و درمونی نداشتم و از همه بدتر این بود که حتی یک لحظه فَک این زن روی هم نبود ...  اون موقع خوردن هم با دهن پر حرف می زد و اظهار نظر می کرد ... هنوز هیچکس سفره ی اونو ندیده بود ... دائما از غذاهای خوشمزه ی خودش تعریف می کرد ... من هر چی جلوش می گذاشتم , اون می گفت : این نباید این طوری باشه , من اونطوری درست می کنم ...

    حالا به جای ملوک من داشتم خُل می شدم …
    شب ها وقتی اون حرف می زد , اوس عباس منو به هوایی صدا می زد و با هم می رفتیم پایین واسه خودمون می نشستیم و حرف می زدیم و کارامونو می کردیم …..
    اوس عباس این کارو می کرد چون می دونست من اهل شکایت نیستم ……
    حالا دو هفته ای بود که طلعت خانم هم خونه ی ما بود که حتی صدای کوکب هم دراومده بود و هی می پرسید : ننجونِ اصغر کی میره خونه شون ؟

    منم می گفتم : ان شالله به زودی …

    که خدا خان باجی رو مثل فرشته ی نجات برای من فرستاد … تا اونو دیدم خودمو انداختم تو بغلش و گرم بوسیدمش ... یه جوری که دلم نمی خواست از تو بغلش دربیام …..
    اونم تا چشمش افتاد به طلعت خانم سرشو تکون داد و گفت : مادر به خدا فک کردم دلت برای من تنگ شده , نگو آفت گرفتی ….
    خان باجی با قدرت رفت و بالای اتاق نشست و ملوک و طلعت هم کنارش نشستن و هر دو تاشون چنان خان باجی رو چاخان می کردن که من داشتم از خجالت می مردم که چجوری می تونن جلوی من این طوری حرف بزنن …
    طلعت می گفت : الهی قربون قدمت برم خان باجی ... اینجا نشستم و به ملوک میگم برو دستِ خان باجی رو ببوس , برو پای اون زنو ماچ کن که اینقدر به تو خوبی کرده …
    خان باجی بلند گفت : میشه حرف نزنی و ساکت بشی ؟ … ببین طلعت خانم احترامت سر جاش , مادر عروسمی سر جاش ولی طاقت منو تموم کردی ... بابا تا آخر عمر که نمی تونیم تو رو تحمل کنیم ... پا تو از زندگی ما بکش بیرون ... به خدا از دست دخترت ناراحت نیستم , از دست تو خسته شدم ... بابا هر چیزی حدی داره ... اومدی اینجا موندی که چی ؟ … این زن حامله ، توام که ماشالله بخور و بخواب ... آخه یه ذره نباید فکر کنی ؟ …
    طلعت خانم دماغش شروع کرد به پر پر کردن و چند بار زد تو سینه اش و نفرین کردن ... حالا چه کسی رو معلوم نبود ...

    و وسط اتاق ولو شد و با چند تا حرکت بدنی غش کرد و افتاد و زبونشم از دهنش داد بیرون …

    من ترسیدم ... خان باجی خندش گرفته بود و به من چشمک زد ولش کن ... ولی ملوک تو سر و کله ی خودش می زد که مادرمو کشتین …….
    خواستم آب قندی چیزی بیارم , خان باجی نگذاشت و خیلی رُک و راست گفت : ولش کن , تیاترشه …….

    و اون راست می گفت ... یک کم به همون حال موند , خودش چشمشو باز کرد و در حالی که آه و ناله می کرد , بلند شد تا وسایلشو جمع کنه بره …

    خان باجی گفت : صبر کن طلعت خانم ... من اومده بودم که ملوک رو برگردونم …. ولی به خاطر مزاحمت های تو پشیمون شدم ... اگه تو خودتو دوست داری , منم خودمو دوست دارم ... پس بی حسابیم ... حیدر هر غلطی می خواد بکنه ... دیگه دخترت تو خونه ی من جایی نداره ….
    البته طلعت خانم ساکت نبود ولی همه ی حرفاش بی معنی بود ...

    وقتی خواست از در بره بیرون , خان باجی داد زد : ببخشید یه چیزی یادم اومد … بگو ببینم چرا دو روز دخترتو تو خونه ات نگه نداشتی ؟ اینو به من بگو , بعد برو …

    بیچاره طلعت خانم تو اون سرما گریه کنون بدون خداحافظی رفت و درو محکم زد به هم …
    حالا من مونده بودم خوشحال باشم یا ناراحت … ملوک که زار زار گریه می کرد و واقعا نمی فهمید ….. حق رو به مادرش می داد و فکر می کرد بزرگ ترین ظلم در حق مادرش روا شده …

    من به خان باجی گفتم :بد شد به خدا ... آخه مهمون من بود ...
    خان باجی پوزخندی زد و گفت : مهمون تو بود … مهمون من که نبود ... توام که حرفی نزدی …… نمی دونی چقدر دلم خنک شد ... ای بابا تا کی دیگه ؟ …. مُردم ... ولم کن ... چه کاریه ؟ …



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۴/۱۳۹۶   ۰۰:۱۰
  • leftPublish
  • ۰۰:۰۴   ۱۳۹۶/۴/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش دوم

     


    - ببین ملوک ... اومده بودم تو رو ببرم , دلم برات سوخته بود ... ولی دیدم نه ! این مادری که تو داری حرف سرش نمی شه , فردا دوباره انگار نه انگار راهشو می کشه و میاد خونه ی ما ... منم دیگه با وضعیتی که فتح الله داره نمی تونم قبولش کنم …

    به جای گریه کردن فکر کن ... تو که دختر بی عقلی نیستی , با خودت بگو اگه من هر روز پاشم بیام خونه ی مادر تو , چند روز نگه ام می داره ؟ … نه والله ؟ با خودت فکر کن , بعد کلاهتو قاضی کن … بابا به چه زبونی به شماها بفهمونم که حوصله ی طلعت خانم رو ندارم …. رحم کنین دیگه ... اون خوبه , من بدم ... چیکار کنم ؟ مزاحم کسی که نشدم …. حالام طوری نشده , من کمک می کنم حیدر برات خونه بگیره و برو زندگی کن ... جواب خان بابام با خودم ... توام بشین به چرت و پرت های مادرت گوش کن …. تو عمرم اینقدر که با طلعت خانم مدارا کردم , با هیچ کس نکرده بودم ... دیگه تموم شد ... حق نداره پاشو بذاره تو خونه ی من ……
    خان باجی می گفت و ملوک گریه می کرد …

    رو کرد به من و گفت : برو یه چیز خنک برام بیار , گلوم خشک شده ...
    با عجله یک پیاله سکنجبین درست کردم و دادم دستش …

    یک نفس سر کشید و از جاش بلند شد با غیض چادرش که رو زمین افتاده بود برداشت و سرش کرد و راه افتاد …

    من بند دلم پاره شد ... فکر کردم از دستِ منم عصبانیه ... دنبالش رفتم و گفتم : خان باجی تو رو خدا الان نرو ...

    یک دفعه برگشت و گفت : راستی می دونی نرگس , رضا خان شاه شده ؟ این شاهی که میگن قاجارو ساقط کرده ... همون که خان بابا خیلی تحویلش می گرفت و بهش می گفت سردار …..

    گفتم : آره می دونم ... خان باجی نرو تا اوس عباس بیاد ... اگه بفهمه اومدی و رفتی ناراحت میشه ….
    خان باجی شونه هاشو بالا انداخت و خنده ی بلندی کرد و گفت : خوب بشه , فدای سرم ... مهم اینه که من ناراحت نشم ... خداحافظتون باشه …..

    رفت و پشت سرشم نیگا نکرد ( بعدا به من گفت ترسیدم بمونم با ملوک آشتی کنم و باز مجبور بشم طلعت رو تحمل کنم ... آخه دوباره که نمی شد دعوا کرد , تکراری می شد ) …
    از اینکه اون همه ی کارهاشو با فکر و حساب شده انجام می داد , همیشه تحسینش می کردم ...
    ملوک و حیدر , سه ماه تو خونه ی من بودن و من تو این مدت از تنها چیزی که خوشحال بودم ؛ زود اومدن اوس عباس بود و بس …. وگرنه از کار زیاد خسته می شدم و ملوک هم تا کاری رو بهش نمی گفتی , نمی کرد ... با خیال راحت داشت زندگی می کرد و از رفتن حرفی نمی زد …
    تا موقع زایمان من که نهایت سعیشو کرد و خیلی به دادم رسید و باز من دختری به دنیا آوردم …..

    کوچولو ، سفید و زیبا با موهای طلایی و چشمانی عسلی … مثل برگ گل بود این بچه ... اونقدر قشنگ بود که کسی نمی تونست بی تفاوت از کنارش بگذره ... اوس عباس عاشق و شیدای اون شد و بهش می گفت نرگس کوچولو ...
    شبا همه دورش جمع می شدیم و تماشاش می کردیم که واقعا تماشایی هم بود ...

    اوس عباس به من گفت : حالا که اینقدر شیبه خودته , اسمشو خودت انتخاب كن ….




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۹   ۱۳۹۶/۴/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش سوم




    آخه یک بار توی درددل با اوس عباس بهش گفته بودم چرا من هیچ اختیاری ندارم ؟ حتی اسم بچه هام رو هم نتونستم انتخاب کنم ... و من که اسم نیره رو خیلی دوست داشتم , اونو نیره صدا کردم ...
    بیست روزی بود که نیره به دنیا اومده بود که بالاخره حیدر خونه ای تو کوچه حاجی سیا خرید و از اونجا رفتن ….
    دوباره من خودمو برای سمنو پختن آماده کردم ….. و اون سال چه خبر شد …. تو خونه ی ما جای سوزن انداختن نبود ... شیره ها برکت کرده بود و ما مجبور شدیم یک دیگ اضافه کنیم ...

    این بار رضا هم پا به پای اوس عباس می دوید و من وقتی اونو می دیدم , به یاد رجب می افتادم چون برای همچین روزی آرزو داشتم … دلم می خواست رجب رو کنار اوس عباس می دیدم …. ولی بازم خدا رو شکر کردم که پسر خوبی مثل رضا رو به من داد ...
    شام , خورشت قیمه بود که بانو خانم و ربابه و رقیه درست کردن و برخلاف فکر ما که برای پنجاه نفر تدارک دیدیم , نزدیک دویست نفر اومده بودن و همه برای شام موندن …
    اوس عباس و شوهر ربابه با رضا و قاسم , پسر رقیه , چهارتایی دست به دست هم دادن و دوباره هر چی کم بود خریدن و ما هم زود اون ارو آماده کردیم ... و خانم دکتر مصدق از قبل از من خواسته بود برای سفره ی شام , ماست و سبزی خوردن بیاره …..

    سفره پهن شد ... سبزی و ماست و پارچ های پر از دوغ و شربت و پلو و خورشت و نون تازه چنان اشتهاآور بود که منم دلم می خواست کارو کنار بذارم و بشینم سر سفره …..
    از قاسم خواستم مواظب نیره باشه ... اونم بغلش کرده بود و گوشه ای نشسته بود ...

    دلم براش سوخت ... گفتم : خاله بمیرم ... بدش به من برو شام بخور …

    قاسم گفت : نه خاله ... خودم نیگرش می دارم , به هیچ کس نمی دم …
    خان باجی به شوخی گفت : تا آخر که نمی شه , شوهر می کنه میره ...

    قاسم اخماشو کشید تو هم که : خودم شوهرش می شم ... تا آخر به هیچ کس نمی دم …..
    قاسم , بزرگ بود و ازش توقع نداشتیم این حرف رو بزنه …. البته اون جا همه خندیدن ولی ……




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۴/۱۳۹۶   ۰۰:۳۰
  • ۰۰:۱۹   ۱۳۹۶/۴/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هفتاد و هشتم

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۴/۱۳۹۶   ۰۰:۲۹
  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۶/۴/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش اول




    آخر شب , همه برای هم زدن و حاجت گرفتن دور دیگ جمع شدن … چه می دونم … دخترا برای اینکه بختشون باز بشه و پیرها برای شفای دردشون ….. هر کسی یه حاجتی داشت و بیشتر نذر همون دیگ برای سال دیگه کرده بودن که واویلا ... سال بعد شش تا دیگ سمنو تو حیاط ما زده شد و به نذر مردم , نزدیک پونصد نفر رو شام دادیم ….

    حالا دم خونه ما قیامت شده بود ... مردم فقیر که اومده بودن هیچی , در و همسایه هم قابلمه به دست شام می خواستن ... حالا هر چی می گفتیم بابا شام که نذری نیست , به خرج کسی نمی رفت که نمی رفت ...

    این باعث شد که سال دیگه اوس عباس و آقا جان برای سمنوپزون من شام تدارک دیدن و ما علاوه بر سمنو , شام هم خیرات کردیم و تا موقعی که ما تو اون خونه بودیم , همین طور ادامه داشت ……
    می دونی چیه ؟ ... خیلی حالم بهتر شده بود از این که اون مراسم رو می گرفتم ... خیلی خوشحال بودم ... فکر می کردم تا آخر دنیا اینجوری می مونه ... بالا و پایین می رفتم و دستور می دادم ...
    اون شب خانم قوام السلطنه موقع خداحافظی به من گفت : نرگس جون یه روز بیا خونه ی ما باهات کار دارم …

    گفتم : چشم میام ... شما بفرمایید کی بیام ؟

    گفت : هر وقت میای , بیا ... فقط صبح باشه , من خونه باشم ... بعد از ظهرها اغلب می رم روضه ….

    و رفت ...
    حالا اون با من چیکار داشت , نمی دونستم ...
    خانم , بعد از اکبر یه دختر دیگه آورده بود و باز با من دختر دیگه ای و وقتی شنید که من نیره رو به دنیا آوردم , فرستاد پی من ...

    این بار آبجی رقیه اومد و پیغامشو آورد و گفت : خانم گفته به نرگس سلام برسون و بگو حمیرا خاله شو می خواد ……

    خوب این پیام , منو احساسی کرد و در عین حال دلم براش خیلی تنگ شده بود ... در ضمن یه منظوری هم از رفتنم داشتم که قبول کردم ….
    تا یک روز باز ماشین اومد دنبالم و منم نیره رو برداشتم , کوکب و اکبر رو توی یک اتاق گذاشتم و درو قفل کردم و به کوکب گفتم : بازی کنین تا من بیام ...

    در حالی که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید , یک دست لباس نوزاد که خودم دوخته بودم رو توی یه بقچه ی گلدوزی شده ی قشنگ پیچیدم و راه افتادم ….
    من و خانم هر دو دلتنگ هم بودیم و وقتی همدیگرو بغل کردیم به گریه افتادیم …. اون بیشتر به خاطر رجب برای من ناراحت بود و من دلتنگ اون …..

    وقتی داشتم به حمیرا شیر می دادم , خانم يه بسته ی دیگه گذاشت توی قنداق نیره ... چیزی نگفتم … موقع خداحافظی اونو دادم به اون و گفتم : من مخصوصا لباس آوردم و اینو قبول نمی کنم ... اگه شما اصرار کنی , ناراحت می شم و احساس بدی پیدا می کنم ... می خوام مثل یک خاله ی مهربون بهش شیر بدم …
    اونم که واقعا خانم و فهمیده بود , زود قبول کرد و جر و بحثی با من نکرد ولی رفت و یک دست لباس خیلی قشنگ برای نیره آورد و گفت : پس بذار خاله اش بهش یه هدیه بده ……
    اون روز نمی دونستم چطوری خودمو به خونه برسونم ... وقتی رسیدم , صدای گریه ی اکبر از پشت در میومد ...

    خودمو به بچه ها رسوندم و دیدم هر دوتا اونقدر گریه کردن که مثل لبو قرمز شده بودن ... برای همین از اون به بعد وقتی اوس عباس میومد خونه , من می رفتم ….. ولی این اوس عباس اون اوس عباس قبلی نبود و از این مسئله ناراحت می شد و به من نق می زد ...

    یک بار زهرا و رضا خونه ی ما بودن و اوس عباس اومد تا بچه ها رو نگه داره و من رفتم …. وقتی برگشتم اوس عباس نبود ….

    زهرا شام رو حاضر کرده بود ….. من هولکی شام رو آوردم تا زودتر زهرا بره که اگه اوس عباس مست اومد خونه , رضا نباشه تا اونو به اون حال روز ببینه …
    بعد از شام , تازه دهن رضا گرم شده بود و هی حرف می زد و گهگاهی هم می پرسید : آقا جون کجاس ؟ اتفاقی نیفتاده باشه ؟
    کلافه بودم و هی به زهرا اشاره می کردم : برین دیگه ……

    زهرا چشمک می زد یعنی باشه ...
    بالاخره تا حرف رضا قطع شد , زهرا گفت : آقا رضا پاشو دیر میشه …..

    رضا خیلی جدی گفت: بگیر بشین زهرا جون ... تا آقا جون نیاد نمی ریم ... عزیز جان با بچه ها تنهاس …..
    زهرا گفت : نه , عیب نداره ... عزیزم از تنهایی نمی ترسه ولی خونه دلواپس ما میشن ... نگفتیم دیر میایم ... پاشو بریم ….
    رضا گفت : امکان نداره ... جواب اونا با من … یعنی من اینقدر بی غیرتم؟ عزیزو با سه تا بچه تنها بذارم ؟ آقا جون نمی گه تو چقدر بی غیرتی ؟ نه نمی شه ... بشین ……
    دیدم نه مثل اینکه رضا , برو نیست ...

    دست به کار شدم و به زهرا گفتم : وای خاک بر سرم نگفتی دیر میای ؟ نه ؟ … اصلا نمی شه ... راه بیفتین که چشم به راهی خیلی بده … زود … زود با عجله برین که مادر یدالله (به مادر رضا , مادر یدالله می گفتن ...  به خاطر پسر بزرگش كه يدالله بود ) خیلی دلواپسه ... الان دلش هزار راه رفته ... زود باش … زود باشین ….

    من که داشتم می گفتم , زهرا تو کوچه بود ... رضا هاج و واج مونده بود ... اون هنوز تو ایوون بود و کفششو می پوشید و هی می گفت : به خدا می دونن که ما اینجایم ... اصلا منتظر ما نیستن ….




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۴/۱۳۹۶   ۰۰:۳۰
  • ۰۰:۳۴   ۱۳۹۶/۴/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش دوم




    ولی کسی به حرف اون گوش نمی داد و تقریبا بیرونش کردم ... اونا که رفتن بیرون , درو بستم و بهش تکیه دادم و یک نفس راحت کشیدم و گفتم نرگس دست خان باجی رو از پشت بستی ….. حالا اینو تا کی می خوای پنهون کنی , خدا عالمه ….
    برگشتم و بچه ها رو خوابوندم و هر چی کار تو خونه بود کردم ... حتی حیاط رو هم شستم …. ولی همین طور خون خونمو می خورد ... انتظار , بدترین چیزی بود که زجرم می داد …
    رفتم سراغ گلدوزی ولی بی حوصله پرتش کردم یه گوشه ... رفتم تو ایوون گوشه ای نشستم ... تمام حسم , گوش شده بود که شاید از دور صدای اومدن اونو بشنوم و تنها چیزی که عایدم می شد صدای سگ بود و بس ……
    اونقدر به خودم پیچیده بودم که بدنم آتیش گرفته بود ... داغِ داغ بودم ... رفتم تو حیاط و پامو گذاشتم توی حوض ... بعد لباسمو بالا زدم و نشستم ... خنکای آب کمی آرومم کرد ... آهسته و آروم رفتم پایین تر و رفتم زیر آب …

    در اون لحظه یک آن دلم خواست نفس نکشم تا راحت و آروم همون جا بخوابم ... احساس می کردم خیلی خسته ام ... ولی من خیلی جون دوست بودم و زود اومدم بالا …
    مدتی به همون حال پشت به جریان آبی که وارد حوض می شد , نشستم …
    راستش دلم می خواست اوس عباس میومد و منو نصفه شبی به اون حال می دید ولی نیومد و صدای اذون مسجد از دور بلند شد …
    سر نماز گریه ام گرفت و همین طور که دعا می کردم خدا اوس عباس به راه راست هدایت کنه , صدای در رو شنیدم ….
    رفتم تا دیگه هر چی از دهنم در میاد بهش بگم ولی اون اصلا حال خودش نبود و من کافی بود فقط یک کلمه بگم , بعد باید صبح جواب در و همسایه ها رو هم می دادم ؛ از بس که هوار می زد …..
    زیر بغلش رو گرفتم و آوردمش تو خونه ... باز افتاد تو رختخواب و من سعی کردم کفش و جورابشو از پاش در بیارم ...

    اون همین جور داشت قربون صدقه می رفت و یه دفعه گفت : الهی من فدات بشم روح انگیز …….
    من چشمام گشاد شد ... سر جام خشک شدم ...

    کنارش نشستم تا ببینم دیگه چی میگه و روح انگیز کیه ولی اون خوابیده بود و من به امید یک کلام دیگه تا صبح بالای سرش نشستم و به دهنش خیره شدم و اشک ریختم ...

    حالا برای من فقط مست کردن اون نبود ... اینکه این شب ها رو جایی میره که زن های بد اونجا هستن , روح و جسمم رو سوزوند .….




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۱   ۱۳۹۶/۴/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش سوم




    صبح , بچه ها رو بردم پایین ... کارامو کردم و ناشتایی بچه ها رو دادم و داشتم غذا درست می کردم که اوس عباس اومد پایین …
    بدون سلام رفت صورتشو شست و خشک کرد ... یه سر به نیره زد و کوکب رو دعوا کرد که خرس گنده آروم بشین … و بعد اومد نزدیک من وایساد و با لحن حق به جانب پرسید : باز چی شده سگرمه هات تو همه ؟ بازم قهری ؟ بگو کِی قهر نیستی همون موقع بیام خدمتتون نرگس خانم ؟
    گفتم : والله نمی دونم ... از روح انگیز خانم بپرس …..

    با تعجب گفت : از کی ؟

    گفتم : روح انگیز که دیشب قربون صدقه اش می رفتی ….
    داد زد : ولم کن بابا ... چرت و پرت میگی ... این مزخرف ها چیه بار من می کنی ؟ خجالت بکش ... زن , امروزم برای خودت بهانه درست کردی ؟ زندگی درست کرده برای من زنیکه ….

    و رفت بالا و چند دقیقه بعد با غیض و تر از پله ها اومد پایین و درو زد به هم و رفت ….

    و من در حالی که زبونم به حلقم چسبیده بود و قلبم تند می زد و زانوهام می لرزید , وسط زیرزمین خشک شده بودم …..
    با خودم گفتم بهانه درآورد تا امشب هم بره ... و خودمو حاضر کرده بودم تا اون شب هم منتظر بمونم ... حالا تمام روز به من چی گذشت بمونه …

    ولی اون سر شب اومد خونه …. از همون دور دیدم که دستش پره …. یک راست رفت زیرزمین ...
    من از جام تکون نخوردم و چون همیشه به استقبالش می رفتم , این براش معنا داشت ….

    کمی اومدنش طول کشید ... کوکب رو فرستادم سر و گوشی آب بده ...

    بهش گفتم : برو ببین آقات چیکار می کنه ولی حرفی نزن و بیا به من بگو …

    کوکب رفت و خودشم نیومد …..

    من چایی رو حاضر کردم و نشستم تا دو تایی با هم امدن بالا ... دست اوس عباس میوه بود و کوکبم بشقاب دستش بود …..

    اوس عباس با یه لبخند زورکی میوه رو گذاشت جلوی من و گفت : سلام عزیز جان , خسته نباشی ... بیا میوه اش خیلی خوب و شیرینه …

    و خودش رفت و نیره رو برداشت و بالا و پایین انداخت و پرسید : شام چی داریم ؟ خیلی گشنمه , ناهار نخوردم …
    هر وقت حاضر شد بیار که طاقت ندارم …. می خوای چی درست کنی ؟
    هر چی فکر می کردم که بهش چی بگم , به عقلم نرسید …. ساکت موندم ...

    اون چیزی تو مطبخ برای شام ندیده بود ... برای اینکه من شامی درست کرده بودم و فقط باید می ذاشتمش تو نعنا داغ …

    بلند شدم و رفتم …….
    شام که تموم شد و بچه ها خوابیدن , بدون اینکه یک کلمه حرف بزنیم ... ظرفا رو که شستم , رفتم نشستم تو ایوون ... اونم پشت سرم اومد و کنارم نشست …..
    مدتی هر دو ساکت بودیم تا خودش به صدا در اومد و گفت : ببخشید ... نباید دیشب می رفتم ... ولی یه کم به هم ریخته بودم و نمی تونستم به تو بگم ... حالم بد بود ... رفتم زود بیام , متاسفانه باز از دستم در رفت ... تو به خانمی خودت ببخش ……..

    گفتم : ناراحتیت چیه ؟ بهم بگو شاید یه کاری بکنم ... حداقل اینه که دلت خالی میشه , نمی ری این کار بدو بکنی ……
    گفت : خودم درستش می کنم ... فقط اینو بدون از ته قلبم دوستت دارم و هیچ وقت جز تو هیچ کس رو نمی خوام ... من حتی بچه هامو برای اینکه تو مادرشونی دوست دارم ….
    در مورد رجب و زهرا هم بهت ثابت کردم … اینو میگم برای حرفی که تو مطبخ بهم زدی …..

    گفتم : نه بابا ... ولش کن , الکی گفتم که حرص تو رو دربیارم چون خیلی از دیر اومدن تو ناراحتم …. نمی دونی من تا صبح چی می کشم تا تو بیای … جون به سر می شم … اگه واقعا منو دوست داشته باشی این کارو با من نمی کنی اوس عباس ….
    حرفمو قطع کرد و گفت : جان دل اوس عباس ... وقتی منو صدا می کنی فکر می کنم تو بهشتم …..
    گفتم : من اذیت می شم ... خیلی انتظار بده ... میشه دیگه سر وقت بیای خونه ؟ منو چشم به راهت نذار …..
    دستشو انداخت دور گردنم و گفت : چشم … فدای اون چشم عسلیت بشم که به راه من می مونه … چشم , فدات بشم ... قول میدم …. به جون خودت , به جون اکبر دفعه ی آخرم بود ... تموم شد و رفت ... حالا دیگه قهر نیستی ؟ ...
    گفتم : حالا بگو مشکلت چیه ؟

    گفت : ول کن درستش کردم ... بیا اینجا ... بیا جلو روی سینه ی من تکیه بده …

    سرمو گذاشتم روی سینه اش و اون تو گوشم زمزمه کرد : همیشه پشتت می مونم ... همیشه عاشقت
    می مونم ... سر تو و سینه ی من رو فقط مرگ از هم جدا می کنه ……




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۵۹   ۱۳۹۶/۴/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هفتاد و نهم

  • ۰۱:۰۷   ۱۳۹۶/۴/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و نهم

    بخش اول




    خونه ی بغلی رو اجاره داده بودیم ... اونام سر هر برج (ماه ) کرایه رو میاوردن و می دادن به من و بعد اوس عباس اگر بی پول بود ازم می گرفت , اما اگر روبراه بود اسمشو نمیاورد …..
    ولی یهو من متوجه شدم , دو ماهه کرایه شون عقب افتاده ... اوس عباس هم سراغشو نمی گرفت ...

    یک شب بهش گفتم : فردا برو و ببین چرا کرایه رو نمیارن ؟

    گفت : باشه … ولی نرگس جون خوب نیست ... شاید ندارن ... گناه دارن ... یه کم صبر کنیم ببینیم چی میشه ... ما نریم خجالت زده بشن ……..

    از این که اون اینقدر بزرگوار بود , خوشحال شدم ... چند روز گذشت و من داشتم می رفتم خرید برای وسایل خیاطیم که خانمشو تو کوچه دیدم ... سلام و احوالپرسی کردیم و اونم سر حرفش باز شد و گفت : به خدا شما خیلی آدمای خوبی هستید ... این صاب خونه ی تازه , هنوز سه چهار روز مونده به سر برج میاد در خونه ….. من به اوس عباس گفتم اگه می دونستم می خواد خونه رو بفروشه , زودتر بلند می شدم …
    پرسیدم : شما چی گفتید ؟

    گفت : زودتر بلند می شدم ... تحمل یه آدم گدا گشنه رو ندارم که سر هر برج بیاد و اعصابمو فاتحه بخونه و بره … بابا مجانی که نشستیم ... با یک فیس و افاده ای میاد در خونه که انگار داره به ما صدقه می ده ... راس نمی گم خانم گلکار ؟ …..
    خودمو جمع و جور کردم ... دیگه هر سوالی می کردم برای خودم بد می شد ... این بود که خودمو با ناراحتی رسونم به خونه …
    درو بستم و روی پله نشستم ….. فهمیدم مشکل اوس عباس چیه … چرا به من نگفت می خواد خونه رو بفروشه ؟ این پنهون کاری برای چیه ؟ …
    هزار تا نقشه برای اوس عباس کشیدم تا بالاخره درو باز کرد و اومد تو …. اینقدر خوشحال بود که نتونستم چیزی بگم …
    با خوشحالی منو صدا کرد و خودشو به من رسوند و دستم رو گرفت و گفت : کو چادرت ؟

    دستمو کشیدم و گفتم : صبر کن ببینم چی شده ؟ …

    چادرم رو برداشتم و سرم کردم … اون همین طور منو می کشید طرف در ... کوکب و اکبرم دنبال ما راه افتادن ... در باز بود … دیدم یک ماشین خیلی قشنگ و سیاه وایساده …
    خودش رفت کنار ماشین و گفت : ماشین با راننده در خدمت شماس …..

    این بار اوس عباس واقعا شورش درآورده بود ... ماشین به اون گرونی رو در قبال فروش یه خونه خریده بود ؟ ….
    حالا مونده بودم تو ذوقش بزنم ؟ نزنم ؟ آخه چیکار کنم ؟ اگر همون روز نمی فهمیدم خونه رو فروخته شاید خیلی هم خوشحال می شدم ... به هر حال آدمی نبودم که تو اون شرایط اونو ناراحت کنم …
    بالاخره خنده ی زورکی زدم و گفتم : مگه تو رانندگی بلدی ؟

    گفت : یاد گرفتم تا تو رو ببرم بگردونم …… برو زود باش حاضر شو , می خوام ببرمت جایی …..
    خلاصه من با ترس و لرز از اینکه باورم نمی شد اون رانندگی بلد باشه حاضر شدم و بچه ها رو برداشتم و رفتیم سوار ماشین شدیم و اونم رفت و هندل ماشین رو چرخوند و اونو روشن کرد و نشست پشت فرمون و چند تا پت و پت کرد و دو سه دفعه ما رو برد جلو و عقب و راه افتاد …..

    و من باید خیلی خر بوده باشم که نفهمم اون اصلا خوب رانندگی بلد نیست ...

    با ترس و وحشت به روش می خندیدم و تو دلم هی صلوات می فرستادم و از ائمه اطهار کمک می خواستم …. ( عزیز جان به خنده افتاد و بلند خندید ) خوب اگر بچه ها نبودن خیلی هم کیف داشت و من نگران اونا بودم ولی موضوع فروش خونه و ناراحتی از اونو از یاد بردم …
    که یه دفعه دیدم جلوی خونه ی خان باجی هستیم و بالاخره منم با شوهرم و بچه ام رفتم مهمونی ….

    اوس عباس اون روز یه جور دیگه راه می رفت ... گردنش راست و سینه جلو و شکم تو ….

    ما با ماشین وارد حیاط شدیم …… حالا چرا اول ما رو آورده بود اونجا خدا عالمه ولی من که خوشحال شدم …..

    خان باجی خبردار شد و اومد به استقبال ما ….. دستشو باز کرد تا من بهش برسم ...
    منو بغل کرد و نیره رو ازم گرفت و به اوس عباس گفت : مبارک باشه ماشین سوار شدی مادر …

    خان بابا و فتح الله از دور میومدن ……
    به زودی چند تا تخت زیر درخت گذاشتن و هندونه ی قرمز و شیرینی رو برامون آوردن و خان بابا بساط کباب رو راه انداخت و شبی به یادموندی برای همه ی ما شد …… و من بعد از مدت ها یک نفس راحت کشیدم و فهمیدم که چقدر در کنار اون خانواده احساس امنیت می کنم …..

    اون شب خان باجی از من و اوس عباس خواست تا برای فتح الله بریم خواستگاری ...
    از اون پرسیدم : پس مسئله ی فتح الله چی میشه ؟

    خان باجی گفت : هیچی مادر ... قول داده که اگه براش زن بگیرم , دست از اون کارا برداره … من که باور نکردم …

    بعد یه فکری کرد و سری تکون داد و گفت : ان شالله …..
    خلاصه این شد که ما همگی شب جمعه با ماشین اوس عباس رفتیم …

    من از زهرا و رضا خواستم بیان و مواظب بچه ها باشه …

    خیلی آراسته و مرتب برای اولین بار رفتم به خواستگاری …




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۳   ۱۳۹۶/۴/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و نهم

    بخش دوم




    خان باجی خودش ماشالله همه فن حریف بود و به کسی مهلت نمی داد که اظهار نظر کنه ... چون خودش دختر رو پسندید , تند تند همه چی رو تموم کرد ...

    تا بالاخره پدر دختر گفت : آخه ما هیچی از پسر شما نمی دونیم …
    خان باجي جواب داد : ببینین خودم الان همه چی رو میگم ... پسر ما خیلی آقا و مهربونه ... با پدرش کار می کنه و همه کارم بلده ... اهل هیچ فرقه و فنی هم نیست ... فقط یه عیب داره که گاهی غیب میشه و از دیوارم می تونه رد بشه , همین ...

    و خودش با صدای بلند خندید و همه با اون خندیدن به جز خان بابا …..
    با این خنده ی دسته جمعی , مادر عروس با صدای بلندتری خندید و گفت : خیلی شما بانمکی خان باجی …

    و مثلا اونم شوخی کرد و گفت : خوب اینم حسنه ….
    خان باجی جلوی همه به من چشمک زد و گفت : حالا فهمیدی ؟ این طوری حقیقت رو میگن تا مردم سنکوب نکنن ….

    و باز همه خندیدن و قضیه به خیر و خوشی تموم شد و عروس جدید به خواست فتح الله خیلی ساده به خونه ی بخت اومد …….
    اما ملوک که کینه کرده بود که چرا اونو برای خواستگاری نبرده بودن و چرا به لیلی این طوری گفتن و به من اون طوری و چراهای دیگه ... که بی جهت هم خودشو آزار می داد و هم بقیه رو ….

    تنها کسی بود که حرف و سخن درست کرد …
    عروس فتح الله , گوهر بانو , دختر خوب و مظلومی به نظر می رسید … خانواده ی خوبی هم داشت ……

    خان باجی می گفت : من این بار اول مادرو می بینم , بعد دخترو می گیرم ...

    گوهر , یواش یواش به حالتی که فتح الله داشت عادت کرد ... اوایل خیلی براش سخت بود ولی خیلی زود با اون وضعیت کنار اومد و چون فتح الله هم اونو خیلی دوست داشت با هم زندگی کردن و قیل و قالی هم راه نیفتاد ... البته با درایت خان باجی .
    خودش به من می گفت : دیدی چطوری به خورد گوهر دادم که نفهمید از کجا خورده …..
    راستش تو اون خونه همه به وضعیت فتح الله عادت کرده بودن ... مثلا مهمونی بود و فتح الله نبود ... می گفتن سه روزه نیست , بعد اون میومد ... خان باجی ازش می پرسید : مادر اومدی ؟ حالت خوبه ؟ برو به زن و بچه ات برس ….

    یک روز از خان باجی پرسیدم : شما ازش نمی پرسی کجا می ره ؟

    خان باجی چشماشو گشاد کرد و گفت : وا ؟ مگه میشه نپرسیده باشم ولی خوب نمی گه که ... اصلا لام تا کام حرف نمی زنه ... میگه وقتی هنوز خودم نمی دونم به شما چه جوری بگم ؟ خوب صد دفعه که نمی پرسن ... ولش کردم ... می خواد بگه می خواد نگه ... ای مادر , چیکار کنم وقتی کاری ازم برنمیاد ……
    یک شب به فکر خانم قوام السلطنه افتادم و از اوس عباس پرسیدم : من صبح برم خونه ی خانم قوام السلطنه ؟
    گفت : قربونت برم خودم می برمت...  من اول برم سر کار و کارگرها مشغول بشن و بیام دنبالت ... خوبه ؟
    خیلی زود حاضر شدم ... اکبر که عاشق و شیدای ماشین بود , دم در وایساده بود ... هر ماشینی میومد می رفت تو کوچه ……

    آخه نه اینکه ماشین زیاد شده باشه … از وقتی رضا خان شاه شده بود , دکتر مصدق که شدیداً با اون مخالف بود خونه نشین شده بود و اغلب دم درِ خونه ی اون چند تا ماشین شیک وایساده بودن و می رفتن و میومدن و گرنه ماشین هنوز زیاد نبود و تک و توک پیدا می شد …………
    اوس عباس اومد و ما را سوار کرد و برد در خونه ی خانم قوام السلطنه نیگر داشت ...

    من نیره و اکبر رو پیش اوس عباس گذاشتم و دست کوکب رو گرفتم با خودم بردم ...

    غافل از اینکه اونو به طرف سرنوشتی که براش رقم خورده بود , می برم ……




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هشتادم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان