داستان عزیز جان
قسمت شصت و نهم
بخش سوم
اون شب , شاید کل آدمای معروف تهرون اونجا بودن ... دکتر مصدق ... آقا جان ... نورمحمدیان ... خانم , همسر فرمانفرماییان ... رضا خان که اون موقع هنوز شاه نشده بود ... و خیلی از دوستان خان بابا که عروسی تبدیل شده بود به یک مجلس اشرافی ...
توی حیاط و باغ خان بابا پر بود از ماشین بود ... من تا اون موقع اون همه ماشین رو یک جا ندیده بودم ...
آخر شب که همه ی مهمونا رفتن و خودمون موندیم و خانواده ی لیلی … و البته که طلعت خانم و دخترش …..
خان بابا از همه خواست که جمع بشن تا عروس و داماد رو دست به دست بدن که فتح الله نبود ...
همه دنبالش گشتن و خان بابا فرستاد توی تمام باغ رو گشتن ... دلش می خواست که اونم باشه ... ولی چون پیداش نکردن , همه نگران شدن و به تنها چیزی که فکر می کردن , نبودن فتح الله بود ...
اونم که نبود که نبود …. رنگ از روی خان باجی پریده بود چون اون می دونست که چه اتفاقی افتاده و نمی خواست کسی بفهمه ... مخصوصا خان بابا و برای اولین بار می دیدم که اوضاع از دستش دررفته …
من اینجا با خودم گفتم نوبت توست نرگس که به خان باجی کمک کنی ….
زهرا رو کشیدم کنار و گفتم : هر چی من گفتم تو تایید کن ...
و برگشتم و با یه خنده بلند مثل خان باجی گفتم : بابا شلوغش کردیم ... زهرا میگه درشکه یکی از مهمونا بیرون باغ گیر کرده بود , عمو رفته کمک ... الان میاد , شما شروع کنین ... خان بابا الان میاد ... بیچاره ها مونده بودن ... اگه نیومد , اوس عباس میره دنبالش ...
خان بابا به یه نفر گفت : تو برو ببین چی شده ؟ بگو فتح الله بیاد ...
عروس و داماد رو دست به دست دادن و شیرینی خوردن ... اون زمان رسم بود که چند تا زن از فامیل عروس , شب رو می موندن تا صبح سند دختر بودن عروس رو مهر کنن و برن ...
خوب این بار به جای چند تا زن , ده یا دوازده نفری موندن که به اضافه ی طلعت خانم و دخترش زیاد می شدن و خان باجی که واقعا کلافه بود ... منو کشید کنار و گفت : چیکار کنیم نرگس ؟ الان گندش در میاد ...
خودمو زدم به اون راه و گفتم :چرا ؟
دستشو بالا و پایین کرد و گفت : ول کن بابا ... می دونم که می دونی فتح الله چه جوریه ... پس راه چاره رو بگو ...
گفتم : فقط باید به اوس عباس بگم ... غیر این چاره ای نداریم …
گفت : باشه برو بگو ... بالاخره که چی ؟
اومدیم که بریم , دیدم فتح الله تو اتاقشه ...
با هیجان به خان باجی گفتم : تو اتاقشه ... چیکار کنم ؟
خان باجی منو هول داد که : برو برو درستش کن ... تو برو و گرنه من می زنمش ...
رفتم تو اتاق و درو بستم و نیگاش کردم ... سرش پایین بود ... گفتم : عمو همه دارن دنبالت می گردن ... فکر می کنن از در میای تو ... چه جوری اومدی تو ؟
سرشو بالا کرد ... چشماش قرمز بود و خیلی خسته به نظر می رسید ... گفت : نپرس زن داداش ... من مثل شما نیستم ... اصلا خودمم نمی دونم چه جوریم که برای شما بگم ... ولی باشه بعدا حرف می زنیم ... حالا بگو چیکار کنم ؟
گفتم : همون طور که اومدی تو اتاق , برو از در بیا ...
نگاهی به من کرد و گفت : دیگه الان نمی تونم , شرط داره ...
گفتم : پس صبر کن الان میام ...
و رفتم و چادر خان باجی رو از اتاقش برداشتم و برگشتم ... گفتم : سرت کن , دولا راه برو فکر کنن زنی ... از مطبخ برو بیرون ….
همین کارو کرد و چند دقیقه بعد در حالی که چادر خان باجی دستش بود اومد تو ...
من و خان باجی که خندیدیم ... اون فقط شانزده سال داشت و خودش نمی دونست که چطور آدمیه و چرا کارایی می تونه بکنه که بقیه ی آدما از انجامش عاجزن ..
حالا فقط سه نفر خبر داشتیم که فتح الله با ما فرق می کنه من و زهرا و خان باجی و این تا فردا صبح طول بیشتر نکشید ... چون اوس عباس هم خبردار شد ...
ما شب نموندیم چون خیلی شلوغ بود و جا برای خوابیدن کم بود ...
اوس عباس به رمضون گفت که ما رو با کالسکه برسونه ...
خان باجی از رفتن ما ناراحت شده بود و اصرار می کرد ولی اوس عباس زیر بار نرفت و ما برگشتیم خونه ... اما تمام راه اوس عباس اوقاتتش تلخ بود و یک کلمه حرف نزد ... منم چیزی نگفتم …
ولی از قیافه ی جدی و خشم آلودش خوشم نمی اومد و راستش نمی دونستم از چی اینقدر تو همه ...
بالاخره رسیدیم و رفتیم تو خونه اون فورا بی اعتنا به من , کوکب رو که خوابش برده بود برد تو ... من موندم و رجب که خواب بود و اکبر و وسایلمونم ...
زهرا کمک کرد و آقا رمضونم رجب رو آورد و رفتیم تو ... دلم می خواست ازش بپرسم چی شده ولی سکوت کردم ...
بچه ها رو خوابوندم و رفتم پایین تا لباس هایی که شسته بودم بیارم تا صبح برای اکبر , کهنه داشته باشم ... در عین حال می خواستم از اوس عباس دور باشم تا با هم حرفمون نشه ... تازه داشتم لباس ها رو جمع می کردم که دیدم اومد پایین ...
خشم از نگاهش می بارید ولی آهسته گفت : تو اتاق فتح الله چی می خواستی ؟
منو می گی , هاج و واج مونده بودم .... گفتم : ببین اوس عباس احترامت رو دست خودت نگه دار و از این حرفا به من نزن ...
تا اینو گفتم با مشت زد تو شیشه و اونو خرد کرد و شروع کرد به فحش دادن ...
کاری که تا حالا ازش ندیده بودم …...
ناهید گلکار