خانه
167K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

    این تاپیک اختصاص داره به رمان "عزیز جان "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

  • leftPublish
  • ۱۳:۳۴   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و هشتم

    بخش اول




    رجب دوید و درو باز کرد ... یه خانم با چادر سفید که یه ظرف دستش بود رو از دور دیدم ….
    زود چادرم رو به سرم انداختم و رفتم جلو … سلام و احوال پرسی کردیم ... او مقداری نون روغنی و یک ظرف ماست برای ما آورده بود و خودشو معرفی کرد و گفت : آقای گلکار ما رو می شناسه ... من مصدق هستم ... الان مزاحم نمی شم چون می دونم کار دارین ... اومدم اینا رو بدم و باهاتون آشنا بشم … بعدا خدمت می رسم ... ببخشید خودم درست کردم … نوش جان و با تعارفات معمول , او رفت …..
    تا غروب من و زهرا و رجب اون خونه رو مثل دسته ی گل کردیم و همه خوشحال بودیم مخصوصا رجب ... برای اولین بار می دیدم که توی حیاط بالا و پایین می پره و می خنده ... اون معمولا ساکت بود , شاید برای اینکه خیلی می فهمید و درک بالایی از دور و اطراف خودش داشت و حالا هم بیشتر به خاطر نزدیک شدن به اوس عباس تغییر حال داده بود ...
    یک هفته بعد , باز بی موقع صدای در اومد … زهرا رفت و درو باز کرد … من از همون بالا نیگا می کردم که دیدم خانم اومده و داره با زهرا روبوسی می کنه … خودش بود و دو تا دایه که باهاش اومده بودن ……

    تا دم در پرواز کردم ... اون دوست عزیز من بود و بی نهایت دوستش داشتم ….
    همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم ... صبار مثل کوکب بزرگ شده بود و جباره تو بغل یکی از دایه ها بود و یه پسر دیگه که چند روز زودتر از اکبر به دنیا اومده بود تو بغل یکی دیگه …

    از اومدن خانم خیلی خوشحال شدم ولی یه حسی بهم می گفت که اون بازم می خواد من به پسرش شیر بدم و برای همین اومده .. یه کم از این مسئله بدم اومده بود ... دلم می خواست خانم با من چنین کاری نداشته باشه ….
    ولی وقتی گرم حرف زدن شدیم , بازم از کم شیری خودش و اینکه دلش نمی خواد کسی به فارق ( اسم پسر خانم بود ) شیر بده …

    و بالاخره گفت : نرگس به خدا نه فکر کنی کسی نیست ها … هست , خیلی ام زیاد ... ولی دلم می خواد به این بهانه تو رو ببینم ….. به زهرا قسم , به جون فارق …. آخه تو که همین جوری نمیای پیش من …. به خدا دلم برات تنگ میشه …..
    یه دفعه دیدم اوس عباس با یه بغل میوه و شیرينی اومد تو ... اون داشت تو خونه بغلی کار می کرد و خانمو دیده بود ………
    اول رفت تو مطبخ و دستشو خالی کرد و اومد پیش خانم و سلام و تعارف کرد و اصرار کرد که خانم برای ناهار بمونه …

    خانم هم از خدا خواسته قبول کرد و گفت » به شرط اینکه یک بار با نرگس بیاین پیش من از ناهار …..
    من فورا زهرا رو صدا کردم تا یه کارایی برای ناهار بکنه و خودم اول به فارق شیر دادم ...

    بعد رفتم تا غذا درست کنم ... اون روز برای ده نفری باید تدارک می دیدم ... خانم و دو تا دایه و راننده که دم در منتظر بود و خودمون ….




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و هشتم

    بخش دوم




    خانم از جاش تکون نخورد و با اکبر و فارق و جباره سر گرم بود ...
    ظهر براش سفره ی رنگینی انداختم و او بی ریا و ساده , بدون تعارف مشغول شد و هی می خورد و تعریف می کرد و می گفت : دستت درد نکنه ... دلم برای غذاهای تو تنگ شده بود … می دونی من اصلا آشپزی نمی کنم …

    سرم رو تکونی دادم و گفتم : بهتر ... مگه خیلی مهمه؟ …

    آهی کشید و گفت : آره , مهمه … خوب ولی عیب نداره……… …
    ما یک مرتبه متوجه ی کوکب و صبار شدیم که عاشقانه دست همدیگرو گرفتن و ول نمی کنن ….
    خانم با ذوق گفت : ببین اینا با هم خواهر و برادرن ... چقدر خوبه ... ببین بچه های ما با هم خواهر و برادر شیری هستن … الان اکبر و فارق هم همین طور با هم برادر میشن ….
    من متوجه بودم که خانم چرا اینقدر محبت بین کوکب و صبار رو بزرگ کرده ولی خوب منم اونو واقعا دوست داشتم و نمی تونستم روشو زمین بندازم …
    موقع رفتن , باز دو تا بسته از کیفش در آورد و گفت : یکی برای اکبر و یکی خونه ی نو مبارک ….

    چاره ای نداشتم ... با اینکه دلم نمی خواست , منم تعارف نکردم و ازش تشکر کردم و اون رفت ... در حالی که قرار گذاشتیم فردا غروب بیاد دنبال من تا شبی یک بار به فارق شیر بدم …
    وقتی رفت , بسته ها رو باز کردم ... توی یکی , دو اشرفی و توی دومی , یک ده اشرفی بود ...

    سرم سوت کشید ... آخه اگه ما دوستیم اون چرا این کارو می کنه ؟ تصمیم گرفتم فردا که می رم فارق رو شیر بدم , هر دو تاشو پس بدم ... چون این بار اصلا دلم نمی خواست برم ولی چاره ای نداشتم ...

    تو رودروایسی مونده بودم ….




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت شصت و نهم

  • ۱۳:۴۴   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و نهم

    بخش اول




    هر دو تا اشرفی رو قایم کردم ... ولی فردا موقع رفتن اونا رو برداشتم تا با خودم ببرم ولی هر چی فکر کردم دیدم کار بدیه و ممکنه به خانم بربخوره ... این بود دوباره گذاشتم سر جاش و به اوس عباس هم چیزی نگفتم ...
    از اون روز بعد , من هر غروب با ماشینی که دنبالم میومد می رفتم و فارق رو شیر می دادم و برمی گشتم و همین باعث شده بود هر روز بیشتر از روز قبل به اون علاقه پیدا کنم ... وقتی شیر منو می خورد قلبم براش می تپید و با میل این کار و می کردم ... گاهی که ماشین دیر می رسید , نگران فارق می شدم ... می ترسیدم بهانه ی منو بگیره ... این علاقه دو طرفه بود , اون بچه هم طوری سینه ی منو می مکید و توی بغلم بود آرامش پیدا می کرد که شاید بچه های خودم اینطوری نبودن ….
    با دو انگشت دست منو می گرفت و واقعا ول نمی کرد و این باعث تعجب همه شده بود ... من هر بار از در پشتی یک راست به اتاق خانم می رفتم و زود برمی گشتم … ولی کم کم احساس می کردم که خانم از این همه علاقه ی فارق به من دلش می گیره ... خوب حق هم داشت …
    نمی دونم شاید هم من اینطوری فکر می کردم … ولی دلم رضا نمی شد که فارق به جای اون منو دوست داشته باشه … پس من بهانه ای تراشیدم و امروز فردا کردم و بالاخره نرفتم …
    باز هم پای فامیل به خونه ی ما باز شد … و من واقعا هنوز نفهمیدم ربطی به اومدن خانم داشت یا نه ولی روزی نبود که من مهمون نداشته باشم …….
    همسایه ی ما که خودشو مصدق معرفی کرده بود برای من یک ظرف آورده بود که منم وقتی کوفته درست کردم , دو تا گذاشتم توش و بردم دم خونه شون …

    یک کارگر پیر درو باز کرد …. پرسیدم : خانم مصدق هستن ؟

    سرشو انداخت پایین و رفت .. کمی بعد همون خانم اومد دم در ... از دور خنده به لب داشت و با چنان محبتی با من رو برو شد که مهرش به دلم نشست و از همون روز با هم دوست شدیم …
    زهرا خانم , یک زن به تمام معنی بود ... دو تا پسر داشت و یک دختر و بعد از مدتی که با اونا رفت و آمد کردیم فهمیدم که آقای مصدق , وزیر مالیه اس و قبلا استاندار آذربایجان بوده و خرش خیلی میره ... ولی از بس که آدمای افتاده ای بودن آدم متوجه نمی شد …..
    زهرا خانم و من هر چی درست می کردیم برای همدیگه می بردیم و ساعتی رو درددل می کردیم و بچه ها هم با هم بازی می کردن …

    یک شب ما شام اونا رو دعوت کردیم و آقای مصدق با اوس عباس آشنا شد و یک شب هم اونا ما رو دعوت کردن …
    اون شب اوس عباس سر حال بود ... پس به همه خوش گذشت و آقای مصدق خیلی از اون خوشش اومد و چند روز بعد اونو به یکی از شازده های قاجار معرفی کرد تا خونه ی اونو که چه عرض کنم , براش کاخ بسازه …..
    اوس عباس فورا کارو گرفت و مشغول شد ... و همون اول پول خوبی گرفت ...
    عروسی ماشالله یه کم عقب افتاده بود و حالا چند روزی بیشتر نمونه بود ... وضع اوس عباس هم که خوب شده بود و باز حالا فکر می کرد پشتش به کوه بنده و ولخرجی هاشو شروع کرده بود ……
    برای همین وقتی قرار شد بره و رونمایی بخره , دلم شور می زد که بازم زیاده روی نکنه ...
    وقتی برگشت , من تو حوضخونه لباس پهن می کردم ... اومد و روی پشتی نشست یه دستمال درآورد و عرقشو خشک کرد و منو صدا کرد و گفت : عزیز جان بیا کارت دارم ... بیا ببین چی خریدم …

    دستمو خشک کردم و رفتم پیشش ... از تو جیب کتش یک گردنبند خیلی قشنگ و خیلی سنگین از لای دستمال درآورد و به من گفت : خوبه ؟

    سرم داغ شد ... چه لزومی داشت همچین چیزی برای رونمایی بخره ؟

    یه کم نیگاش کردم و گفتم : زیادی خوبه , مبارکشون باشه ... دوباره شروع کردی اوس عباس ؟ چه خبر بود آخه ؟ ….

    و رومو برگردوندم تا برم ... دستمو کشید و گفت : قربونت برم , برای تو خریدم ... خوبه ؟

    تو دلم گفتم الهی بمیری نرگس ... حالا چیکار کنم ؟ …..
    مونده بودم ... گفتم : آخه شما این همه زحمت می کشی واسه ی من بری طلا بخری ؟
    اوس عباس گفت : ببخشید … آخه من مگه یادم میره که تو همه ی طلاهاتو فروختی و دادی به من ؟ …. فکر نکن یادم رفته ... بازم برات می خرم ... بیا بندازم گردنت , قربونت برم …..

    همین طور که داشت اونو گردن من مینداخت , پرسیدم : پس پیشکشی چی؟

    دست در جیبش کرد و یک بسته در آورد و گفت : شش تا النگو خریدم ... هر چند تاشو که می خوای بده به عروس , بقیه رو برای خودت نگه دار ...

    گفتم : نه دیگه ... همه رو می دم ... بد میشه …. به خاطر خان باجی ….

    گفت : نه , من در واقع سه تاشو برای تو خریدم … ولی هر چی تو صلاح می دونی ...
    سه چهار روزی بیشتر به عروسی نمونده بود که من به فکر لباس افتادم و خلاصه یک شبه لباسی برای خودم دوختم که دهن همه باز مونده بود ...

    من با وجود اینکه چهار تا بچه زاییده بودم , هنوز هیکل خوبی داشتم و از همه مهم تر شکم نداشتم ….. آخه می دونی اون زمان به جز دخترا , همه ی زن ها شکم گنده داشتن و چون مال من بزرگ نشده بود خیلی جلب نظر می کردم .....




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۹   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و نهم

    بخش دوم




    یک روز به عروسی , اوس عباس کالسکه گرفت و ما رو برد خونه ی خان بابا تا اگر کمکی از دست ما برمیومد , انجام بدیم …. ولی حرف از اینا بیشتر بود ... چون خان بابا شاید چهل نفر رو اَجیر کرده بود تا سور و سات عروسی رو رو به راه کنن ……
    از دیدن ما بیشتر از همه خان بابا خوشحال شد … معلوم بود دلش برای کوکب و اکبر خیلی تنگ شده ...

    اون به خاطر کار زیاد تو گاوداری نمی تونست جایی بره و باز از من دلگیر بود و گفت : نگفتم میری حاجی حاجی مکه ؟ تو به من قول ندادی زود زود میای پیش ما ؟ چی شد ؟
    دلم براش سوخت که اینقدر منت ما رو می کشید و ما اینقدر بی توجه بودیم ... خودم رفتم جلو و بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : ببخشید خان بابا ... ما بیشتر دلمون تنگ شده بود … دلم برای شما پر می زد ولی اوس عباس رو که می دونی , خیلی کار می کنه ……. چشم ... به خدا قول می دم از این به بعد همش اینجا باشم ... حالا سرمون فارغ تره ….
    خلاصه از دلش در آوردم …..

    این بار فتح الله خیلی با من گرم و مهربون بود و دور ور من می پلکید … من اوس عباس رو می شناختم و می دونستم خوشش نمیاد کسی دور و ور من باشه , خودم ازش دوری می کردم ولی احساس کردم فتح الله می خواد یه چیزی به من بگه ولی دست دست می کنه ….
    تو خونه برو و بیای غریبی بود ... هوا داشت سرد می شد و خان بابا نگران بود مهمون ها سرما نخورن …
    خان باجی تموم فامیل منو دعوت کرده بود ... فکر کنم سی یا چهل نفر می شدن …

    من اجازه گرفتم و زهرا خانم و آقای مصدق رو هم دعوت کرده بودم ….
    منم تا اونجا که در توانم بود کمک کردم و صبح روز عروسی , خانواده عروس اومدن و من اونجا با لیلی آشنا شدم ... دختر چهارده ساله ی بسیار ظریف و لاغری بود با پوست سبزه ولی زیبارو ….. و برخلاف ملوک , اهل حرف زدن و نظر دادن ….

    با هم روبوسی کردیم و خان باجی منو این طوری معرفی کرد : اینم همون نرگس خانمه که تعریفشو شنیدین ... عروس و دختر بزرگ منه ... که بهتون بگم شماهام دست خودتون نیست , مجبورتون می کنه خاطرخواش بشین ... یه دفعه چشم باز می کنین می بینین مبتلا شدین ….

    و خودش قاه قاه خندید …
    مادر لیلی با من که روبوسی می کرد گفت : خان باجی همش از شما میگه ... خوشحال شدم که لیلی , جاری ای مثل شما داره ...

    به زودی مطرب ها هم اومدن و مشاطه ها هم مشغول درست کردن عروس شدن و بزن و بکوب راه افتاد ...

    البته من و خان باجی چیزی نفهمیدیم چون خیلی کار داشتیم …
    خان باجی دست منو کشید و گفت : بسه دیگه ... بیا توام برو خودتو بزک کن ...

    دستمو از دستش درآوردم و با تندی گفتم : نه , نمی خوام …
    با تعجب پرسید : چرا مادر ؟ مگه تو پیرزنی؟ باید که خودتو درست کنی ...
    یک لحظه تمام بدنم سست شد و صورتم مثل گچ دیوار , سفید ... یاد روزی افتادم که به زور صورت منو برای عروسی با حاجی بزک کردن ... یک لحظه دلم می خواست صورتم رو چنگ بزنم و فریادی که اون زمان در گلویم مونده بود , بیرون بریزم ...

    بی اختیار چند بار سرم رو به اطراف تکون دادم و از اتاق فرار کردم و از در پشتی رفتم بیرون و گریه رو سر دادم ... وقتی به خودم اومدم خان باجی و زهرا کنارم بودن ...

    اشک هامو پاک کردم و گفتم : ببخشید , نمی دونم چم شده …

    خان باجی آهسته گفت : دوست نداری بزک بشی ؟

    گفتم : نه , اصلا ….

    گفت : باشه مادر ... تو احتیاج نداری ... بدترکیب ها خودشونو درست کنن ... برو حاضر شو و بچه هاتم حاضر كن …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۵۷   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و نهم

    بخش سوم




    اون شب , شاید کل آدمای معروف تهرون اونجا بودن ... دکتر مصدق ... آقا جان ... نورمحمدیان ... خانم , همسر فرمانفرماییان ... رضا خان که اون موقع هنوز شاه نشده بود ... و خیلی از دوستان خان بابا که عروسی تبدیل شده بود به یک مجلس اشرافی ...

    توی حیاط و باغ خان بابا پر بود از ماشین بود ... من تا اون موقع اون همه ماشین رو یک جا ندیده بودم ...
    آخر شب که همه ی مهمونا رفتن و خودمون موندیم و خانواده ی لیلی … و البته که طلعت خانم و دخترش …..
    خان بابا از همه خواست که جمع بشن تا عروس و داماد رو دست به دست بدن که فتح الله نبود ...

    همه دنبالش گشتن و خان بابا فرستاد توی تمام باغ رو گشتن ... دلش می خواست که اونم باشه ... ولی چون پیداش نکردن , همه نگران شدن و به تنها چیزی که فکر می کردن , نبودن فتح الله بود ...

    اونم که نبود که نبود …. رنگ از روی خان باجی پریده بود چون اون می دونست که چه اتفاقی افتاده و نمی خواست کسی بفهمه ... مخصوصا خان بابا و برای اولین بار می دیدم که اوضاع از دستش دررفته …

    من اینجا با خودم گفتم نوبت توست نرگس که به خان باجی کمک کنی ….

    زهرا رو کشیدم کنار و گفتم : هر چی من گفتم تو تایید کن ...

    و برگشتم و با یه خنده بلند مثل خان باجی گفتم : بابا شلوغش کردیم ... زهرا میگه درشکه یکی از مهمونا بیرون باغ گیر کرده بود , عمو رفته کمک ... الان میاد , شما شروع کنین ... خان بابا الان میاد ... بیچاره ها مونده بودن ... اگه نیومد , اوس عباس میره دنبالش ...

    خان بابا به یه نفر گفت : تو برو ببین چی شده ؟ بگو فتح الله بیاد ...
    عروس و داماد رو دست به دست دادن و شیرینی خوردن ... اون زمان رسم بود که چند تا زن از فامیل عروس , شب رو می موندن تا صبح سند دختر بودن عروس رو مهر کنن و برن ...

    خوب این بار به جای چند تا زن , ده یا دوازده نفری موندن که به اضافه ی طلعت خانم و دخترش زیاد می شدن و خان باجی که واقعا کلافه بود ... منو کشید کنار و گفت : چیکار کنیم نرگس ؟ الان گندش در میاد ...

    خودمو زدم به اون راه و گفتم :چرا ؟

    دستشو بالا و پایین کرد و گفت : ول کن بابا ... می دونم که می دونی فتح الله چه جوریه ... پس راه چاره رو بگو ...

    گفتم : فقط باید به اوس عباس بگم ... غیر این چاره ای نداریم …
    گفت : باشه برو بگو ... بالاخره که چی ؟

    اومدیم که بریم , دیدم فتح الله تو اتاقشه ...

    با هیجان به خان باجی گفتم : تو اتاقشه ... چیکار کنم ؟

    خان باجی منو هول داد که : برو برو درستش کن ... تو برو و گرنه من می زنمش ...

    رفتم تو اتاق و درو بستم و نیگاش کردم ... سرش پایین بود ... گفتم : عمو همه دارن دنبالت می گردن ... فکر می کنن از در میای تو ... چه جوری اومدی تو ؟

    سرشو بالا کرد ... چشماش قرمز بود و خیلی خسته به نظر می رسید ... گفت : نپرس زن داداش ... من مثل شما نیستم ... اصلا خودمم نمی دونم چه جوریم که برای شما بگم ... ولی باشه بعدا حرف می زنیم ... حالا بگو چیکار کنم ؟

    گفتم : همون طور که اومدی تو اتاق , برو از در بیا ...

    نگاهی به من کرد و گفت : دیگه الان نمی تونم , شرط داره ...

    گفتم : پس صبر کن الان میام ...

    و رفتم و چادر خان باجی رو از اتاقش برداشتم و برگشتم ... گفتم : سرت کن , دولا راه برو فکر کنن زنی ... از مطبخ برو بیرون ….
    همین کارو کرد و چند دقیقه بعد در حالی که چادر خان باجی دستش بود اومد تو ...

    من و خان باجی که خندیدیم ... اون فقط شانزده سال داشت و خودش نمی دونست که چطور آدمیه و چرا کارایی می تونه بکنه که بقیه ی آدما از انجامش عاجزن ..
    حالا فقط سه نفر خبر داشتیم که فتح الله با ما فرق می کنه من و زهرا و خان باجی و این تا فردا صبح طول بیشتر نکشید ... چون اوس عباس هم خبردار شد ...
    ما شب نموندیم چون خیلی شلوغ بود و جا برای خوابیدن کم بود ...

    اوس عباس به رمضون گفت که ما رو با کالسکه برسونه ...

    خان باجی از رفتن ما ناراحت شده بود و اصرار می کرد ولی اوس عباس زیر بار نرفت و ما برگشتیم خونه ... اما تمام راه اوس عباس اوقاتتش تلخ بود و یک کلمه حرف نزد ... منم چیزی نگفتم …

    ولی از قیافه ی جدی و خشم آلودش خوشم نمی اومد و راستش نمی دونستم از چی اینقدر تو همه ...

    بالاخره رسیدیم و رفتیم تو خونه اون فورا بی اعتنا به من , کوکب رو که خوابش برده بود برد تو ... من موندم و رجب که خواب بود و اکبر و وسایلمونم ...

    زهرا کمک کرد و آقا رمضونم رجب رو آورد و رفتیم تو ... دلم می خواست ازش بپرسم چی شده ولی سکوت کردم ...

    بچه ها رو خوابوندم و رفتم پایین تا لباس هایی که شسته بودم بیارم تا صبح برای اکبر , کهنه داشته باشم ... در عین حال می خواستم از اوس عباس دور باشم تا با هم حرفمون نشه ... تازه داشتم لباس ها رو جمع می کردم که دیدم اومد پایین ...

    خشم از نگاهش می بارید ولی آهسته گفت : تو اتاق فتح الله چی می خواستی ؟

    منو می گی , هاج و واج مونده بودم .... گفتم : ببین اوس عباس احترامت رو دست خودت نگه دار و از این حرفا به من نزن ...

    تا اینو گفتم با مشت زد تو شیشه و اونو خرد کرد و شروع کرد به فحش دادن ...

    کاری که تا حالا ازش ندیده بودم …...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۸   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هفتادم

  • ۱۴:۰۹   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتادم

    بخش اول




    وامونده شدم ... دوباره فریاد زد : ازت یه سوال کردم , جواب بده ... بی شرف جواب بده ... اگه ریگی تو کفشت نیست , جواب بده لعنتی … من خودم دیدم که فتح الله هر جا میره , زیرچشمی نیگاش می کنی …. هرزه ی پست فطرت , می کشمت ... همین جا تیکه تیکه ات می کنم … بعدم چالت می کنم …

    اون می گفت و من راست وایساده بودم..  هیچ کاری نمی کردم , حتی گریه ام نمی اومد ... فقط با غیض نگاش می کردم و اون عصبانی و عصبانی تر می شد و هوار می کشید و گاهی تو سر و کله ی خودش می زد ...

    دستشو به هر چی که می رسید می کوبید و هر چی دم دستش بود پرتاب می کرد .. قلبم درد گرفته بود ولی همین طور وایستاده بودم ... اگر حرفی می زدم اون گوش نمی کرد و راستش رو هم نمی تونستم بگم یا باور نمی کرد یا می رفت و غوغا راه می نداخت .. پس بی فایده بود …..
    نفسم به سختی بالا میومد … از اینکه من اونطوری نیگاش می کردم , کلافه تر شد و به طرفم هجوم آورد که منو بزنه ... همین طورم فحش می داد دستشو بلند کرد ولی به خودش پیچید و زد تو سر خودش و محکم و محکم تر خودشو زد ... عاجز و درمونده شده بود که زهرا در حالی که هق و هق گریه می کرد , اومد پایین ...

    داد زد : آقا جون من بهت میگم ... من می دونم …
    داد زدم : نه , به تو مربوط نیست ... حرف نزن , باور نمی کنه ... برو بالا …..

    اوس عباس مثل کسی که داره غرق میشه و راه نجاتی پیدا کرده رفت و شونه ی زهرا رو گرفت و پرسید : بگو آقا ... بگو …. اگه منو دوست داری بگو ……..

    زهرا ترسیده بود ... همین طور که گریه می کرد  گفت : بهت میگم ... شما آروم شو …..
    اوس عباس نعره کشید که : نمی تونم .. زود باش بگو ... ولی … ولی دورغ بگی , می فهمم ….

    منم داد زدم : برو بالا زهرا ... گفتم به تو مربوط نیست ...
    زهرا بی توجه به حرف من گفت : اگه می خوای بدونی آقا جون برو از خان باجی بپرس , اونم می دونه ... عزیز جان رو خان باجی فرستاد تو اتاق …. برای اینکه خان بابا نفهمه عمو چی شده ….

    اوس عباس با گریه نشست رو زمین و گفت : من دیدم که تو از اتاق فتح الله اومدی بیرون و رفتی چادر بردی براش و از اتاق بردیش بیرون ... مگه من خرم ؟ …. خدااااااااا ..... خداااااااا ........

    و هوار می کشید و خدا رو صدا می کرد … یه کم دلم براش سوخت و بهش حق دادم اگه من اونو با اون وضع می دیدم چیکار می کردم ... اون موقع من به فکر این نبودم که ممکنه اوس عباس حواسش به من باشه …..
    زهرا دوباره گفت : به قرآن قسم منم می دونم ... می خوای از خان باجی بپرس ... عزیز جان هر کاری خان باجی می گفت می کرد ... اون بدبخت داشت به اونا کمک می کرد که آبروتون نره ……
    اوس عباس همین طور که روی زمین نشسته بود , دو دستش رو دو طرف صورتش گذاشته بود و آرنجشو روی دو زانوش قرار داده بود ... داشت خودشو کنترل می کرد … از زهرا پرسید : از اول برام بگو ... زود باش ….
    زهرا گفت : اون اولا که رفته بودیم خونه ی خان بابا , عمو رو دیدم که وسط باغ از روی زمین بلند شد و دوباره اومد پایین ...  باز یه بار دیدم که از یه طرف باغ غیب شد و یه طرف دیگه پیدا شد …. ولی فکر کردم خیال کردم و باورم نشد ... تا یه روز عزیز جانم دید یعنی با هم دیدیم ... عزیز گفت به کسی نگو , به ما مربوط نیست ... عمو اون روز دید که ما دیدیمش و چون عزیز جان به کسی نگفت , اون شب که شما اومدین داشت از عزیزم تشکر می کرد … امشب هم اون غیب شده بود که هر چی می گشتین پیداش نمی کردیم ... تا تو اتاقش پیدا شد .... من حواسم بود که خان باجی به عزیز جان گفت تو برو و یه جوری ببرش بیرون تا از در بیاد که خان بابا و بقیه نفهمن ( من که داشت پاهام می لرزید و دلم برای خودم سوخته بود , رفتم دستمو گرفتم به دیوار و آهسته روی خورده شیشه ها نشستم روی زمین و اشکم سرازیر شد )
    اوس عباس گفت : همچین چیزی غیرممکنه ... یعنی چی ؟ این حرفا چیه می زنین ؟چرت و پرت میگی ….
    زهرا گفت : خوب باور نمی کنی برو از خان باجی بپرس ... اون می دونه ... برو دیگه …. آقاج ون قبل از اینکه با عزیز این کارو بکنی باید با خان باجی حرف می زدی …
    اوس عباس سر و کلش رو بهم مالید و کلافه شده بود ولی دیگه عصبانی نبود ... پرسید : شماها از کی می دونین ؟

    زهرا گفت : اون بار که اون خونه بودیم که خان باجی جلوی خودتون گفت …. مگه نگفت ؟ یادتون نیست ؟ تو حیاط نشسته بودیم داشت از عمو می گفت ... یادتون اومد ؟
    اوس عباس انگار نه انگار که اون کارا رو کرده و اون حرفای بد رو به من زده به من , گفت : چه طوری از زمین رفت بالا ؟ چقدر ؟ نمی دونم به خدا …. نه بابا ... شاید فکر کردین ….

    به جای من زهرا جواب داد که : نه , آقا جون ... این کارو کرد ... یه کم میره بالا و زود میاد پایین …. بعد نمی دونم سرعتش زیاد میشه یا غیب میشه !!!!! من و عزیز جانم اولا خیلی می ترسیدیم ولی عادت کردیم …

    باز عزیز , زیاد ندیده .. من همش زاغ سیاشو چوب می زدم خیلی دیدم ... یک بار رجب هم دید ولی نفهمید چی شد و منم چون عزیز جان سفارش کرده بود , به کسی نگفتم ….




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۱۴   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتادم

    بخش دوم




    من بلند شدم و راه افتادم برم بالا ...

    اوس عباس گفت : کجا میری عزیز جان ؟ ببخشید , تقصیر خودته که به من نگفتی ... حالا خدا رو شکر می کنم که اشتباه کردم ... وای خدا چقدر بد بود , داشتم می مردم ... خرد شدم ... داغونم ... تو رو خدا منو ببخش قربونت برم …

    من با سرعت رفتم بالا …..
    اکبر بیدار شده بود و داشت دستشو می خورد ... بغلش کردم و انداختمش زیر سینه ام … در حالی که خیلی از دست اوس عباس عصبانی بودم …..

    اونا دیر اومدن بالا ... مثل اینکه اوس عباس هی از زهرا زیرپاکشی کرده بود تا از قضیه سر در بیاره ...
    دوتایی با هم پایین رو هم جمع و جور کردن و من تا اون موقع کنار اکبر خوابیدم و خودمو زدم به خواب ….
    اوس عباس شرمنده اومد سراغم ... کنار من نشست دو زانوشو تو بغلش گرفت و گفت : هر چی بگی حق داری ... من خیلی احمقم که در مورد تو این طوری فکر کردم ولی خودتو بذار جای من ... از سر شب دیدم که فتح الله دور و ور تو می پلکه , اونم مال آخر شب ... خوب تو باشی چی فکر می کنی ؟

    آهسته گفتم : فقط می دونم که دیوونه بازی درنمی آوردم ... صبر می کردم بهم ثابت بشه ولی به کسی تهمت نمی زدم ….
    گفت : راست میگی ... آخه من اینقدر تو رو دوست دارم که دلم نمی خواد حتی خان باجی تو رو دوست داشته باشه .. حتی یه پرنده بیاد رو شونه ی تو بشینه ... من وقتی تو به کسی نگاه می کنی , خوشم نمیاد چون چشمای تو همونیه که منو اسیر خودش کرده ... می ترسم …. حسودیم میشه ... دست خودم نیست ... عاشق توام ... پس در این مورد دیوونه بازی درمیارم ... اصلا بهت قول نمی دم دفعه ی آخرم باشه , چون دست خودم نیست …

    وای نرگس اگه دستم بهت می خورد , خودمو می کشتم ... خدا رو شکر ... دستم بشکنه که حتی روت بلند کردم ... بمیرم الهی ... خیلی ناراحت شدی ... به خدا حالم خیلی بده ... سرم داره می ترکه ... ببین دستم داره خون میاد ... مثل اینکه شیشه رفته تو دستم ... میای برام دربیاری ؟ …..

    از جام تکون نخوردم ... یه کم نشست و پشت من روی زمین دراز کشید و دستشو انداخت دور کمر من و دیگه هیچ حرکتی نکرد ... پس منم تکون نخوردم و هر دو همون طور تا صبح خوابیدیم ….
    سحر که برای نماز بیدار شدم , دیدم که دستش پر از خون خشک شده اس …….
    رفتم پایین که ناشتایی درست کنم ... کارم طول کشید چون مقداری از خورده شیشه ها هنوز کف زیرزمین بود ….. وقتی اومدم بالا دیدم نیست … نفهمیدم چه جوری رفته …. بازم دلم فرو ریخت ... بازم ترسیدم بره و دیر بیاد ... دلم براش سوخته بود ... خیلی اذیت شد کاش قبلاً بهش گفته بودم ...
    از اینکه هیچ وقت نمی تونستم بهش حرف بزنم و می ترسیدم بره و مست کنه , از خودم بدم میومد ... احساس می کردم هیچ حقی ندارم و همیشه باید صدای من تو گلو خفه بشه تا اون نره و مست کنه ….
    با خودم می گفتم اگه من همچین کاری با اون کرده بودم با عذرخواهی همه چیز تموم می شد؟ نه والله ... کینه می کرد و حالا حالاها ول نمی کرد ولی من زن بودم و باید فراموش می کردم تا زندگیم آروم باشه و بچه ها اذیت نشن …. نره و مست کنه یا خدای نکرده بره سراغ یه زن دیگه ……
    تا شب صبر کردم نیومد ... دیگه نگران شده بودم که سر و کله اش پیدا شد ….

    ازش پرسیدم : کجا بودی ؟

    اونم تعریف کرد که رفته پیش خان باجی و همه چیز رو فهمیده ... اون به شدت نگرانِ فتح الله بود و دنبال راه چاره که چطوری با اون در میون بذاره ...

    خان باجی گفته بود : صبر کن تا مراسم عروسی تموم بشه , بعداً ……


    یک ماهی نگذشته بود که شنیدیم رضا خان شاه شده و حکومت قاجار از بین رفته ….

    من اخبار رو از طریق زهرا خانم که شوهرش تو سیاست بود , می شنیدم و کم کم از اوضاع مملکت هم با خبر می شدم ……




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۸   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هفتاد و یکم

  • leftPublish
  • ۱۶:۰۷   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش اول




    به زودی اون خونه تبدیل شد به جای زیبا و دوست داشتی ...

    اوس عباس یکی از خونه ها رو فروخت و با پولش دوباره زمین خرید ... ماهیانه کرایه اون خونه رو هم می گرفتیم …
    کار و بار اوس عباس خیلی خوب شد ... هنوز کاخ شازده دستش بود و پول خوبی گیرش میومد ….
    و هر بار وسایل خونه می خرید و منم مرتب می کردم ...
    آخرای پاییز بود که اوس عباس خاک زغال خرید که برای کرسی گوله درست کنیم …

    معمولا این کارو تا هوا خوبه می کنن که گوله های زغال خشک بشه ولی به خاطر کار زیاد اون سال نتونسته بود بگیره ... یک روز جمعه بود ... اول خودش رفت و مشغول شد و به ما گفت سرده ، شماها نیاین بیرون …. خاکه ها رو کنار حیاط خیس کرد و مشغول شد , طاقت نیوردم ؛ یه ژاکت پوشیدم و به کمکش رفتم ... زهرا و رجب و کوکب هم لباس گرم پوشیدن و دنبال من اومدن برای کمک ….
    اوس عباس بدش نیومد ، خوشحالم شد و برای اینکه سرما رو گرم کنه و به ما خوش بگذره , شروع کرد به خوندن تصنیف جدیدی که اومده بود ( تصنیف ها را روی کاغذ چاپ می کردن و تو خیابون می فروختن و اوس عباس می خرید و حفظ می کرد ) …
    از قند و نبات ساخته ام جوجه خروس ,

    بابا جان یکی یه پول خروس

    ماما جان یکی یه پول خروس

    خانما یکی یه پول خروس

    آقایان یکی یه پول خروس

    به به … به به چه قشنگ است و ملوس

    بابا جان یکی ………..

    او می خوند و قر میومد ما هم باهاش دم گرفتیم و خاکه زغالهایی که اوس عباس خیس کرده بود رو گوله می کردیم می ذاشتیم کنار دیوار ولی همه با اون قر می دادیم ….
    اوس عباس یه دفعه شروع کرد به من خندید و با انگشتش زد روی دماغ من و گفت : صورتت سیاه شده ...

    منم با همون دست سیاه مالیدم به صورتش که : کجاش سیاه شده ؟

    بچه ها یاد گرفتن ... همه همدیگر رو سیاه می کردیم ... اوس عباس دنبال ما می کرد تا دستشو بماله به صورت ما , مام فرار می کردیم ... هممون سعی داشتیم اونو سیاه کنیم ... می خندیدیم و می دویدیم …. اونقدر دنبال هم کردیم و خندیدم که هم سرما و هم کار یادمون رفت و یک ساعتی با هم بازی کردیم ….
    بالاخره خسته شدیم و خواستیم خودمونو تمیز کنیم ... حالا مگه می شد ؟ …… بعضی از لباس ها رو که انداختم دور از بس سیاه بود ...

    روز خوبی بود و عاقبت خوبی هم داشت و اینکه اوس عباس فهمید اگر یه حموم تو خونه باشه چقدر خوبه چون اون روز ما مجبور شدیم توی اون سرما , آب گرم کنیم و با هزار بدبختی خودمون رو توی زیرزمین بشوریم ولی فردا صبح هم کوکب و هم رجب سرما خورده بودن ، اما نه خیلی سخت …..
    صبح اوس عباس دو تا کارگر آورد و گوشه ی حیاط حموم درست کرد ... البته دو هفته ای طول کشید ولی خیلی عالی بود …

    حالا ما بیشتر آشغال ها رو توی تون حموم می ریختیم و اوس عباس هم مقداری چوب هر هفته میاورد یا از زمین های اطراف جمع می کردیم ….
    ( تون جایی بود که آتیش روشن می کردن و مخزن آب حمام روی اون قرار داشت ) و وقتی راه افتاد اوس عباس یک لوله از اون آب گرم برای من تو زیرزمین کشید و این اون چیزی بود که باعث شگفتی اطرافیان شده بود و همه از استعداد و خلاقیت اوس عباس می گفتن … البته او چون بیشتر توی خونه های اعیان و اشراف کار می کرد روز به روز چیزهای جدیدی یاد می گرفت و یکی از اونا خریدنِ حبس صدا ( گرامافون ) بود که پول زیادی بابتش داد …..

    یک روز که هوا تقریبا سرد شده بود , اوس عباس اومد و دیدم یه جعبه ی بزرگ دستشه که به زور داره میاره تو … حالا خودشم خوشحال رو پاش بند نبود ... اونو گذاشت کنار اتاق و به ما گفت : همه بیاین اینجا تا معجزه رو ببینین ……
    یک صفحه ی گرد سیاه هم درآورد و گذاشت روش و یه دسته کنارش بود که اونو چرخوند و چرخوند و یه ماسماسک روش بود که گذاشت روی اون صفحه ی سیاه ……….
    یه دفعه صدای یه زن که داشت می خوند بلند شد …

    ما در حالی که از تعجب دهنمون باز مونده بود بهش نیگا می کردیم ... من تا صدا رو شنیدم , زدم تو صورتم که : ای وای زن آوردی تو خونه ؟ زنه داره می خونه ... کجاس ؟ قایمش کردی ؟ ( فکر کردم زنی توی جعبه ی پایینش قایم شده و به دستور اون هندل که اوس عباس می چرخوند , فرمون می گرفت )

    اوس عباس از خنده رود بر شده بود ... برای ما گفت که ماجرا چیه ….

    ما همه دور اون جمع شده بودیم ……. صدای اون همه ی ما رو جذب خودش کرد اون می خوند :

    آتشی در سینه دارم جاودانی

    عمر من , مرگ است , نامش زندگانی

    رحمتی کن , کز غمت جان می سپارم

    بیش از این من طاقت هجران ندارم



    ……................
    خیلی زیاد بود ولی آخرش این بود


    دانمت که بر سرم گذر کنی ز رحمت ,

    اما , آن زمان که پر کشد گیاه غم , سر از مزارم




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۴/۴/۱۳۹۶   ۱۶:۰۸
  • ۱۶:۱۲   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش دوم




    گفتم : الهی قربونت برم عزیز جان ... هنوز یادته ؟ ….

    خنده ی بلند و مغرورانه ای کرد و گفت : وا ... چرا یادم نباشه ؟ روزی هزار بار گوش می کردم ... خنگ که نبودم ... چیم از اوس عباس کمتر بود ... یاد گرفتم دیگه و هر وقت اون می خوند منم باهاش می خوندم و خوش می گذشت ...

    پرسیدم آقا جون خوشش اومد شما پا به پاش می خوندی ؟

    سرشو بالا آورد و گفت : اووووووووووووووووو ... خیلی ...




    و اون همون طور می خوند و اوس عباس هم باهاش دم گرفته بود و ما هم زار زار باهاش گریه می کردیم … خلاصه خیلی مسخره بود که بعدها که این چیزا عادی شده بود , خودم خندم می گرفت ...
    البته اون وقت ها این چیزا گناه محسوب می شد و خیلی ها ازش می ترسیدن و فکر می کردن اگر گوش کنن یک راست میرن جهنم ... مخصوصا که قمر خواننده ی این تصنیف بی حجاب رفت و برای مردم خوند , خیلی ها می گفتن اون خود شیطانه ولی من که خیلی صداشو دوست داشتم , یواشکی تو روز برای خودم می ذاشتم و گوش می کردم ... هر بار هم به پهنای صورتم اشک می ریختم ولی بعد احساس گناه می کردم و حتی وقتی نماز می خوندم از خدا طلب مغفرت می کردم …
    حبس صدا رو توی یک اتاق قایم کرده بودم یه پارچه کشیده بودم روش که کسی نبینه و واسمون حرف دربیاره و فقط خودمون گوش می کردیم ... تا یک روز رفتیم خونه ی آقا جان و دیدیم که اونام خریدن ولی صدای مردها رو گوش می کنن این بود که دیگه خیالم راحت شد و با دلِ درست پای صدای قمر می نشستم و عشق می کردم ………
    یه شب من شام مفصلی درست کرده بودم و منتظر اوس عباس بودم ... خیلی زود اومد خونه و یکی دیگه از اون صفحه ها دستش بود ... حبس صدا رو آوردم و گذاشتم و با بچه ها هم دورش جمع شدیم ...
    اون خوند و اوس عباس هم باهاش می خوند و می رقصید و همه ی ما هم دنبالش می رقصیدیم و قر می دادیم …..


    یک یاری دارم خیلی قشنگه , مست و ملنگه …… خیلی شوخ و شنگه

    بچه سال و خیلی ظریف و خوشگل و خوش اندام و خوش سیما و طناز و دلارام و خیلی شیرین گفتاره ….



    این شعری بود که مدت ها بود اوس عباس برای من می خوند و تقربیا همه ی ما بلد بودیم ... این بود که خیلی زود یاد گرفتیم و باهاش دم گرفتیم …
    از اون به بعد توی اون زمستون سرد, خونه ی ما گرمِ گرم بود …. ولی من وقتی می خواستم نماز بخونم از خدا خجالت می کشیدم و توبه می کردم ولی باز وقتی اوس عباس می خواست , نمی تونستم رو حرفش حرف بزنم ...

    تازه یواشکی به تو میگم ... خودمم خیلی دوست داشتم ……




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۴/۴/۱۳۹۶   ۱۶:۱۳
  • ۱۶:۱۳   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هفتاد و دوم

  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و دوم

    بخش اول




    تا اینکه زهرا مریض شد ... تب کرد چه تبی ... دل درد بود و حالت تهوع داشت ... بردمش پیش حکیم … جوشونده داد و یه چند تا حب بهش دادم ولی افاقه نکرد …
    کم کم تب ها بیشتر شد و باعث وحشت من و اوس عباس شده بود ... حالش خیلی بد بود ... این بار به اصرار اوس عباس اونو بردیم به شفاخونه ….
    دکتر که معاینه اش کرد , گفت : زود بخوابونینش ... حصبه گرفته و واگیر داره ...

    دنیا روی سرم خراب شد …..
    باید اونو می گذاشتم تو شفاخونه و می رفتم ... البته اوس عباس پیشش بود ولی من به خاطر اکبر نمی تونستم بمونم ...

    زهرا با اون چشمای بی فروغ و سیاهش به من التماس می کرد که نرم گریه می کردم و ترس از دست دادن اون بدنم رو آتیش می زد ...
    زهرا خانم کمکم می کرد ... صبح اکبرو شیر می دادم , یه وعده هم براش می دوشیدم و می بردمش پیش زهرا خانم و با اوس عباس می رفتم شفاخونه و بعد اون می رفت سر کار و من تا غروب پیش زهرا که حالا اصلا نمی تونست چشمشو باز کنه , می موندم ...

    اونقدر گریه کرده بودم که چشمای خودمم باز نمی شد ...  هرچی دعا و ثنا بلد بودم و یادم می دادن می خوندم ... یک سره یه تسبیح دستم بود و صلوات می فرستادم ولی روز به روز بچه ام حالش بدتر می شد ... از بس بهش سوزن زده بودن , سوراخ سوراخ شده بود ... از حرفای دکترا می فهمیدم که ازش قطع امید کردن ……
    داشتم پر پر می زدم و نمی دونستم چیکار کنم ... زهرام داشت جلوی چشمم از دستم می رفت …
    اوس عباس سر شب میومد و منو می گذاشت خونه و خودش برمی گشت پیش زهرا و صبح دوباره میومد منو می برد ... اون اینقدر ناراحت بود که اصلاً نمی تونستم پیشش گریه کنم ... خودش داشت از غصه دق می کرد ...
    زمستون سخت و سرد با برف زیاد … رفت و آمد خیلی سخت بود ...

    آبجی ربابه شنید و اومد به کمکم و چند روز پیشم موند تا یه روز که رفتم پیش زهرا دیدم که دکترا منتظرن که تموم کنه …..
    در هم پیچیدم به اونا التماس می کردم که بچمو نجات بدن ولی فایده ای نداشت ... مثل مجنون ها شده بودم ...

    رفتم بالای سرش ... چشماش خشک شده بود و لب هاش به هم چسبیده بود …

    اوس عباس با زور منو رسوند خونه ... غم دنیا به دلم بود ... یه چیزی دادم به اوس عباس خورد و رفت پیش زهرا و خودم رفتم تو زیرزمین وضو گرفتم و جانمازم رو پهن کردم و نمی دونم چی گفتم ... فقط متوسل شدم به فاطمه ی زهرا ... گفتم : من نمی دونم چه طوری , فقط اونو از تو می خوام ... می خوای معجزه کن می خوای هر کاری بکن فقط زهرامو به من برگردون ... داغشو به دلم نذار ... نمی تونم تحمل کنم ... منم هر سال دو تا دیگ سمنو به اسم تو می پزم و خیر می کنم …….

    و گفتم و گفتم و نماز خوندم و گریه کردم …

    شاید باور نکنی وقتی صبح با ناامیدی رفتم شفاخونه ,  زهرا چشمشو باز کرده بود و اونجا من معجزه رو دیدم … نه که من بگم ... همه ی دکترا می گفتن نمی دونیم چطوری خوب شده …

    ولی من می دونستم ……


    یک هفته بعد آوردیمش خونه و روز به روز بهتر شد و خدا دوباره اونو به من داد ...

    اون سال اولین سالی بود که باید سمنو می پختم ... برای همین نزدیک عید گندم ها رو خیس کردم تا جوونه بزنه و خوشحال بودم که دختر مهربونم کنارمه ...

    وقتی گندم ها حاضر شد همه رو دعوت کردم ... خان باجی و ملوک و لیلی ، آبجیام و بچه هاشون ، زهرا خانم و کلی دوست و آشنا و بساط سمنو پزون راه افتاد …

    رقیه با همه ی دخترها و عروس هاش و خانم قوام السلطنه هم باهاشون اومده بود ...
    من خیلی اونو یادم نبود ... خونه ی آبجیم زیاد میومد ولی اون منو خوب یادش بود چون تا منو دیدم اومد جلو و منو بغل کرد و گفت : خیلی دلم می خواست تو رو ببینم ... از وقتی شوهر کردی کم پیدا شدی ... تو مجلس ها شرکت نمی کنی ... من خیلی دوستت دارم و همون موقع که خونه ی خان جان بودی همیشه ازت تعریف می کردم ...
    ماشالله هنوز خوشگل و خوش قد و بالا هستی ... می دونی همه به تو حسودی می کنن …..




    خانم قوام السلطنه از بزرگون تهران بود و با هر کسی رفت و آمد نمی کرد ... و البته زن باخدایی که مرتّب توی خونه اش دعا و ختم می گذاشت و خودش بیشتر این جور جاها می رفت و وقتی شنیده بود که من شفای زهرا رو از فاطمه ی زهرا گرفتم اومده بود و می گفت این مجلس فرق می کنه ولی همون جا با من بیشتر آشنا شد و محبّتی بین ما بوجود اومد که بعداً برات به موقعش میگم …….

     


    از صبح زود اوس عباس دور دیگ ها رو گل مالید و روی آتیش گذاشت ... همه کمک می کردن و جوونه ها چرخ شده رو صافش کردیم و ریختیم توی دیگ و حالا باید تا شب اونو هم می زدیم تا ته نگیره ...

    توی اتاق بزرگه دورتادور نشسته بودن و دعا می خوندن ... اون موقع ها کار , زمین نمی موند ... تو این جور مواقع همه با هم کار می کردن مخصوصا که رقیه , گل نسا و عذرا رو هم آورده بود ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۴/۴/۱۳۹۶   ۱۶:۲۳
  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و دوم

    بخش دوم




    من تقریبا راحت بودم … راستش یه کم کار کردن رو هم از خان باجی یاد گرفته بودم …

    او می گفت : اگه دیدی میشه بشینی , بشین و دستور بده … دیگه تو رو همین طوری می شناسنن ... اما اگه ننشستی , همه از تو توقع دارن ….

    دیگ ها با دو پارو هم می خورد …. مردا دیگ هارو هم می زدن و زن ها هم یکی یکی می رفتن و دیگ رو هم می زدن و حاجت می خواستن ….
    بوی گندم و آتیش و صدای دعا حس خوبی به من می داد …. روزی که این نذر رو کرده بودم شاید باورم نمی شد که چنین روزی برسه ... فضای روحانی و قشنگی بود …….

    شام آماده شد و سفره ها پهن شد ... بعد از شام هم دعا خونده شد ...

    آخرای شب غریبه ها رفتن و خودی ها موندن ….
    آبجیم کنار دیگ نشست و ما هم دور تا دورش نشستیم و دعا خوندیم ... تا نیمه شب دیگ ها رو دم کردیم و همه خوابیدن ...

    صبح اول وقت , خودم در دیگ ها رو باز کردم ... اون وقت ها عقیده داشتن که اگر نذرت قبول شده باشه , فاطمه ی زهرا یه نشون روی دیگ می ندازه ؛ منم به این امید رفته بودم سر دیگ و کلمه ی زهرا رو دیدم …

    حالا نمی دونم ... خودم فکر می کنم , آدم هر چی فکر کنه همون میشه ... به هر حال با کمک اوس عباس و عباس آقا جمشیدی که شوهر ربابه بود سمنوها رو توی کاسه های چینی که تقریبا تمام سطح حیاط رو گرفته بود , کشیدیم و برای مهمون ها بردیم تا ناشتایی بخوردن و بقیه رو هم بین در و همسایه بخش کردیم ……..

     

    و هنوز هم که هنوزه می ببینی که هر سال این کارو می کنم و هیچ وقت خسته نشدم ...



    اواخر بهار بود ... کار اوس عباس خیلی زیاد شده بود …..

    یک روز به من گفت : دیگه باید رجب بیاد سر کار … آخه تا کی تو خونه بخوره و بخوابه ؟ داری لوسش می کنی , منم هیچی نمی گم ….. مگه نمی خوای کار یاد بگیره ؟ …
    گفتم : چرا ... ولی بذار یه کم بزرگ تر بشه بعد …

    با اعتراض به من گفت : میگم زهرا خواستگار داره میگی نه , میگم رجب بیاد سر کار میگی نه ... پس من اینجا چیکارم ؟ اگه قراره من دخالت نکنم بدونم ... اگه من باباشون هستم پس به حرف من گوش کن ... این که خواستگارِ زهراست خیلی پسر خوبیه , بذار بیاد اگه نخواستی بگو نه …. رجب رو هم بذار ببرم سر کار ... عاطل و باطل مونده تو خونه واسه ی تو ظرف می شوره و بچه نگه می داره ... بعد تو می خوای اون فردا بتونه گلیمشو از آب بکشه ؟

    خلاصه اون منو وادار کرد که خواستگار زهرا رو قبول کنم و رجب رو هم از فردا ی اون روز برد سر کار…..
    اما فکر کردم اول نظر زهرا رو پرسیدم … این بود که صداش کردم و گفتم : آقات میگه یه خواستگار برات بیاد تو چی میگی ؟

    سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت : اگه شما صلاح بدونی ... اختیارم که دست شماس …..
    از لحن صداش و حالت صورتش احساس کردم بدش نمیاد عروسی کنه ...

    این بود که قبول کردم و خواستگارها اومدن ……..
    احساس غریبی داشتم ... حالا من به عنوان مادر عروس نشسته بودم که خودم فقط اون زمان بیست و شش سالم بود ….

    بالاخره خواستگارها اومدن ... خانم لاغر و ریزه ای با دو تا دخترش ... هر دوتاشون عین مادرشون بودن و پسرش که اونم یه جورایی شکل بدبختا ... تا بود , سرش اینقدر پایین بود که تا آخر که اونجا بود ما درست صورتش رو ندیدیم ….. اصلاً خوشم نیومد ... دلم نمی خواست زهرا با اونا زندگی کنه ... این بود که خیلی تحویلشون نگرفتم و رفتن و هر چی هم اوس عباس اصرار کرد و بالا و پایین زدن قبول نکردم که نکردم …
    گفتم : یک کلام به صد کلام ... من … زهرا رو …. به … اینا ….. ن …. می …. دم …

    اما توی سمنوپزون , زهرا یه خواستگار هم از فامیل پیدا کرده بود که به داد من رسید … و با اومدن اونا اوس عباس کوتاه اومد ... این بار رفتم و از خان باجی خواهش کردم توی خواستگاری باشه تا دیگه مشکلی با اوس عباس نداشته باشم و اونم قبول کرد و اومد ….




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۰   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هفتاد و سوم

  • ۱۸:۲۰   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش اول

     


    خان باجی رفت بالای اتاق نشست و به شوخی گفت : بالا بالا بشینم و حرفای گنده گنده بزنم ...

    همه خندیدیم ... می دونستم با اومدن اون همه چیز رنگ دیگه ای می گیره ….
    صدای در اومد ... رجب رفت در و باز کرد و اونا اومدن تو ...

    خانم و آقای جوانی وارد شدن و پشت سرشون یک خانم جا افتاده که یک پسر جوون دستشو گرفته بود ...
    من و اوس عباس به استقبالشون رفتیم و تعارف کردیم …..
    وقتی میومدن تو , من پسر رو برانداز کردم ... خیلی خوب و شیرین بود ... قدبلند و خوشرو ... صورتی مهربون داشت ... اونم منو نیگا کرد و با شرم گفت : ببخشید …
    خان باجی از جاش بلند شده بود و به گرمی با اونا سلام و علیک کرد و اول از همه نشست و گفت : بفرمایید …

    و خیلی زود از خانمی که بزرگ تر بود , پرسید : شنیدم با ما فامیل هستید ... میشه بگین چطوری ؟
    خانم , هاج و واج به اون زن جوون تر نیگا کرد و گفت : والله من نمی دونم ... زری جون شما بگو …

    زری جون گفت : من مادر آقا رضا هستم ... ایشون خواهر آقای تفرِشی هستن ... من دختردایی شوهر دختر بانو خانم هستم … تو سمنوپزون با ایشون اومده بودم ... حاجت داشتم ...
    خان باجی با صدای بلند خندید و گفت : پس معلوم شد خیلی فامیلیم … عیب نداره ... خوب از خودتون بگین که آشنا بشیم ببینیم دختر بدیم یا نه ...
    زری خانم سرشو انداخت پایین و به شوهرش اشاره کرد: شما بگو …

    اوس عباس یه نگاهی به آقای تفرِشی کرد و گفت : من شما رو جایی ندیدم ؟
    آقا تفرشی گفت : چرا آقای اوس عباس ... ما چند سال پیش با هم کار کردیم ... منم تو کار شما هستم ولی نه به خوبی شما ... شما که از هنر و استادی معروفی ... هر چی تو تهرون ساختی یکِ یکه …. دیگه مثل اون نیست …

    ولی منم کار ساخت و ساز می کنم و رضا هم پیش خودمه ... خدا رو شکر خوبه , راضی هستیم …..

    بعد چند بار دستشو بالا و پایین برد و نتونست حرفی بزنه و هی گفت: این ….. من …. خلاصه … چی بگم ... شما بپرسین , بنده ی حقیر در خدمتم ...
    خان باجی گفت : نگین تو رو خدا حقیر ... بنده ی خدا حقیر نیست , سرفرازه ... ان شالله که همه چیز خوبه …
    زری خانم خطاب به من که تازه از کار پذیرایی نشسته بودم , گفت : نرگس خانم تو فامیل همه از شما و اوس عباس تعریف می کنن و میگن شما با هم لیلی و مجنون هستین ... خیلی دلم می خواد با شما وصلت کنم …
    خان باجی باز ساکت نموند و گفت : زری خانم همه دلشون می خواد با عزیز جان وصلت کنن به خدا ...

    بعد سرشو برد پایین و به زری خانم مثلا یواشکی که همه شنیدن , گفت : ما ایشون رو عزیز جان صدا می کنیم … خوب آقا رضا شما بگو چی تو چنته داری که می خوای زن بگیری ؟

    رضا جواب داد :تو چنته , منظورتون پوله ؟ … اگه این طوره , من الان با بابام کار می کنم ولی به زودی خودم کار می گیرم , بی عرضه نیستم ... ولی اگه منظورتون اخلاقمه که خودم نباید بگم ولی تا اون جایی که می دونم خوش اخلاق و صبورم ….
    خان باجی گفت : منظورم از چنته , دومی بود ... خوب گفتی ولی پولم مهّمه , باید داشته باشی که بتونی زن بگیری … هان ؟!!

    رضا گفت : فعلاً درآمدی دارم که یه زندگی خوب داشته باشم ولی چیز دیگه ای ندارم ….
    زری خانم حرف اونا رو قطع کرد و گفت : زهرا جان نمیاد ما ببینیمش ؟ ...
    به جای من خان باجی صدا زد : زهرا خانم چایی میاری ؟
    بعد از این , صحبت اوس عباس و تفرشی گل انداخت از کار و بار گفتن و حرف دیگه ای نشد و اونا رفتن ... و اینطور که معلوم می شد هم خان باجی هم اوس عباس بدشون نیومده بود ...
    فردا , زری خانم اومد و از من خواست که بهشون جواب مثبت بدم ... راستش خودم از رضا خوشم اومده بود و به دلم نشسته بود و زهرا هم قبول کرد و بعد از چند جلسه رفت و آمد قرار و مدار عروسی رو گذاشتیم ...

    من سه ماه دیگه رو تعیین کردم تا بتونم هم جهازش رو تهیه کنم هم خوب اونا رو بشناسم ولی زهرا بهش برخورده بود که چرا لفتش می دین ... اگه می خواین کاری بکنین خوب بکنین ..

    داشتم شاخ درمیاوردم ... مگه دخترا روشون می شد این حرفا رو بزنن ؟! مثل اینکه بچه ام خیلی دلش شوهر می خواست ...
    یک روز که اوس عباس و رجب از سر کار اومده بودن , منم سفره رو پهن کردم ... هر چی رجب رو صدا کردم نیومد رفتم دیدم همون جور روی زمین خوابیده ... صداش کردم که بیاد شام بخوره بیدار نشد ...

    دستشو گرفتم که تکونش بدم , بدنم یخ کرد ... دست بچه ام زخم بود ... همه ی دستش تاول زده بود و بعضی جاهاش خون آلود بود ... ولش کردم و مثل شیر زخم خورده رفتم سراغ اوس عباس ...

    از بس غیض داشتم فقط نیگاش کردم تا کمی آروم بشم ... صلاح نبود من سر این موضوع دعوا کنم ولی باید حرفمو بهش می زدم …

    نگاهی به من کرد و پرسید : چی شده ؟ رجب حالش خوبه ؟

    خیلی خودمو کنترل کردم و گفتم : اوس عباس الهی من قربونت برم بیا دست بچه رو ببین … حالا بگو چیکار کنم ؟ شما بگو ؟ دارم دیوونه میشم ... چرا مراقبش نبودی ؟!!!

    بلند شد که با هم بریم ولی رجب خودش اومده بود ...

    اوس عباس دست رجب رو گرفت و نگاه کرد و گفت : آقا جون چرا دستت رو اینجوری کردی ؟ چرا به من نگفتی آقا ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۲۶   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش دوم




    رجب گفت : چیزی نشده که ... شلوغش کرده عزیز جان … ول کنین ...
    اوس عباس گفت : برو دوا گلی و مرهم بیار … یه پارچه ی آب ندیده هم بیار که دستشو ببندم ...

    من با عجله رفتم آوردم و اوس عباس با دقت دستشو تمیز کرد و تاول هاشو ترکوند و و مرهم مالید و اونو بست ………
    زهرا تو این مدت سفره رو انداخت و شام رو کشید …

    من لقمه درست کردم و دهنش گذاشتم و ازش پرسیدم :  چرا دستت این جوری شده ؟

    رجب به من نگاه کرد و خندید و گفت : مگه فرقی داری عزیز جان ؟ ...
    بعد از شام زهرا رفت ظرفا رو بشوره و اوس عباس هم داشت با اکبر و کوکب بازی می کرد ... این روزا اکبر با اینکه هنوز یک سالش نشده بود , دوست داشت رو پاش وایسه و دستشو به در دیوار می گرفت و ذوق می کرد و راه می رفت ... کوکب هم که می دید همه به اکبر توجه می کنن , هی شیرین کاری می کرد تا جلب نظر کنه و این شبا خیلی باعث شادی و سرگرمی اوس عباس شده بودن …..
    منم رفتم کنار رجب دراز کشیدم و بغلش کردم و بوسیدمش ... منو پس زد که : نکن عزیز جان ... من که بچه نیستم ...

    ولی من گوش نکردم و همون جا خوابم برد ... نصف شب بیدار شدم دیدم اوس عباس و زهرا بچه ها رو خوابوندن و یه تشک کنار رجب انداختن و اوس عباس منو کشیده روی اون و خودشم پهلوم خوابیده …..
    صبح وقتی اوس عباس حاضر می شد بره سر کار , رجب هم آماده شد …

    من فریاد زدم : چیکار می کنی ؟ دستت زخمه ...  نمی بینی ؟!!!! امروز نرو , بذار خوب شه …

    رجب با التماس گفت : عزیز جان تو خونه حوصله ام سر میره , بذار برم ... آقا جون شما یه چیزی بگین …..

    گفتم : نمی شه … تا دستت خوب نشه , نمی ذارم بری …
    اوس عباس دخالت کرد و گفت : نمی ذارم هیچ کاری بکنه ... یه جا می شینه و تماشا می کنه ... بعد با هم ناهار می خوریم …. قول میدی رجب دست به چیزی نزنی ؟ ……

    رجب با خوشحالی گفت : آره به قران , دست به هیچی نمی زنم ... قول مردونه …..

    غذای اونا رو بستم و دادم دستشون و رفتن …..
    طرفای عصر , بچه ها لب آب نشستنه بودن و آب بازی می کردن ... منم داشتم برای قورمه سبزی فردا سبزی پاک می کردم که یکی محکم به در کوبید ... دلم فرو ریخت ... کی می تونست باشه این موقع روز ؟!!! …

    پریدم و چادرم رو انداختم رو سرم و درو باز کردم ... دو تا از کارگرهای اوس عباس بودن ... سلام کردن و وایسادن ….

    گفتم : علیک سلام ... چی می خواین ؟ چیکار دارین ؟

    به پِت و پِت افتاده بودن ... بالاخره یکیشون گفت : اوس عباس مارو فرستاده تا بگیم …. که … یک … نه … یه ذره … نه … یک کم دیر … نه … یک کم دیر میاد خونه … آره کار داشت … یک کم دیر میاد خونه ….

    پرسیدم : چرا ؟

    گفت : رجب ….. آخه آقا رجب ….

    داد زدم : رجب چی شده ؟ حالش خوبه ؟ ….

    پسره دستپاچه شد و گفت : نه , نه خوبه ... دستش درد می کرد رفته شفاخونه …….
    هنوز داشتم با اونا حرف می زدم که دیدم یه کالسکه دم خونه نگه داشت و رقیه و بانو خانم پیاده شدن با صورت گریون ……..

    دنیا دور سرم چرخید ……….




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۲۶   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هفتاد و چهارم

  • ۱۸:۳۳   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش اول




    عزیز جان ساکت شد ... اشک هاش تمام صورتش رو خیس کرد و از ته دلش آه کشید ...

    با دو دست صورتش رو پاک کرد …
    گفتم : می خوای بعداً بگی عزیز جان ؟

    همین طور که اشک می ریخت , گفت : نه , میگم ... خیلی ساله تو دلم مونده ... بذار بگم ….



    آبجیم دوید و منو گرفت تا نخورم زمین ... فریاد زدم : برا چی اومدین اینجا ؟ تو رو خدا چرا اومدین ؟ رجب من کو ؟ راس بگین ... تو رو خدا بهم بگین ….

    کسی نمی تونست منو نیگر داره ... بالا و پایین می پریدم ولی کسی حرفی نمی زد ...

    آبجیم می گفت : این طوری نکن ... رجب خوبه , الان میاد خودت می بینی که طوریش نیست ... دستش خیلی خراب بود بردنش پیش حکیم مثل اینکه … درد داشت …
    اینو می گفت ولی نمی تونست جلوی اشک هاشو بگیره …
    کارگرهای اوس عباس داشتن می رفتن ... مثل دیوونه ها دویدم دنبالشون و به التماس گفتم : به خاطر خدا بهم بگین چی شده ؟

    یکیشون گفت : ما که گفتیم آقا رجب خوبه , چیز دیگه ای هم نیست ….

    و با عجله تقریبا فرار کردن .....
    بانو خانم و رقیه منو بردن تو خونه درو بستن و همین طور منو دلداری می دادن ….

    گفتم : خوب اگه چیزی نشده , شما چرا این حرفا رو به من می زنین !؟
    باز صدای در بلند شد … از جا پریدم و هولکی چادرم رو سرم کردم و درو باز کردم ….. به امید اینکه رجب رو پشت در ببینم ……. خان باجی و خان بابا ، ملوک حیدر ماشالله و لیلی همه با چشم گریون پشت در بودن ...

    نفسم بند اومد … دیگه مطمئن شدم بلایی سر اوس عباس اومده ... عقب عقب رفتم و گفتم : عباس … عباس … عباسم …

    و شل شدم و دم در نشستم رو زمین ………

    نا نداشتم حرف بزنم ... زبونم کلفت شده بود و تو دهنم نمی چرخید ... فکر اینکه اوس عباس رو از دست دادم وجودم رو به آتیش کشید ... دیگه فکر رجب از یادم رفت و دیگه حتم داشتم یه بلایی سر اوس عباس اومده ... با نگاه وحشت زده التماس می کردم تا بهم بگن چی شده ولی همه فقط گریه می کردن ...

    نفهمیدم چی شد و چقدر طول کشید یه دفعه دیدم توی حیاط پر شده بود ... همه فامیل و همسایه ها تو خونه ی ما جمع شده بودن و عجز و لابه های من به کسی جرات حرف زدن نمی داد ….
    رو کردم به خان باجی و گفتم : تو رو خدا شما به من بگو چی به سر عباس اومده ؟ بگو ... همیشه شما بودین که به دادم رسیدین ... حالام به دادم برس خان باجی …

    صورتش خیس اشک بود و هق هق گریه می کرد ... خان بابا هم یه دستمال روی صورتش بود و شونه هاش می لرزید …….

    دور تا دور نگاه کردم ... همه , همه بدون استثنا گریه می کردن …

    جیغ کشیدم : عباس ….. عباس …..
    همین طور که داشتم برای اوس عباس عزاداری می کردم , اونو تو چهار چوب در دیدم ...

    یه کم چشممو مالیدم ... خودش بود از جا پریدم و خودمو بهش رسوندم و بدون ملاحظه بغلش کردم ...

    نمی دونستم چه اتفاقی افتاده ... گفتم : ای وای خدا … تو سالمی … الهی شکر ...

    و لحظه ای بعد ازش جدا شدم و فریاد زدم : رجب من کو ؟ چیکارش کردی ؟ رجبم … رجبم کو ؟ بچه ام کو ؟ حرف بزن ... امانتی من کو ؟ بچه ام … پسرم …

    و دویدم دم در و دیدم اونو تو یه پارچه بستن و آوردن خونه …

    خواستم برم جلو و بچمو ببینم ولی اوس عباس منو گرفت و بقیه هم دورم ریختن …
    قیامتی به پا شده بود …

    دو تا نعره کشیدم و از هوش رفتم … چشم باز کردم توی اتاق بودم و داشتن روم گلاب و آب می ریختن ...

    با التماس گفتم : بذارین برم بچمو ببینم .. آخه چی شده ؟ اون که حالش خوب بود ... چی شده اوس عباس ؟ …. اوس عباس بچه ام .. تو رو خدا رجبم و بهم برگردون ………
    اوس عباس خودش مثل مجنون ها شده بود ... اینقدر گریه کرده بود که نمی تونست برام بگه چی شده ...
    تا میومدم بلند شم , چند نفر می افتادن روی من و نگه ام می داشتن ... شاید اگر اون روز یک بار دیگه اونو می دیدم راحت تر قبول می کردم ولی بی انصاف ها نگذاشتن ...
    صدای زهرا رو می شنیدم که شیون می کرد ... وقتی دیدم که التماسم فایده نداره , مات موندم ….

    دیگه نمی تونستم گریه کنم ... همه چیز می فهمیدم ولی قدرت هیچ کاری رو نداشتم .. نه گریه نه شیون ... سکوتی مرگ بار برای من ……..
    رجب رو شبانه از خونه بردن و من بدون اینکه بتونم اونو ببینم به یه گوشه خیره موندم ...

    شب تا صبح همه میامدن و با من حرف می زدن ولی قدرت هیچ حرکتی نداشتم ... این ضربه ی سنگینی برای روح من بود …
    صبح که همه برای دفن رجب آماده می شدن , خان باجی نشست کنارم و گفت : نرگس جان عزیزم حرف بزن , گریه کن ... من برات میگم چی شده ... می ترسیم طاقت نیاری قربونت برم ... تو حرف بزن تا بهت بگم و رجب رو نشونت بدم …..

    ولی من همچنان خیره مونده بودم …........




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان