خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

    این تاپیک اختصاص داره به رمان "عزیز جان "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

  • leftPublish
  • ۲۱:۴۱   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و یکم

    بخش اول




    خان باجی موقع اومدن در گوش اوس عباس چیزی گفت و ما راه افتادیم ولی من اصلاً باهاش حرف نزدم …
    خان باجی به بچه ها گفت : اگه گفتین داریم کجا می ریم ؟

    رجب گفت : خوب معلومه داریم می ریم خونه ی شما دیگه …..
    خان باجی دست هاشو زد بهم و گفت : دِ نه دِ ... فقط این نیست ... باید بگی داریم می ریم یه چند وقت خوشگذرونی ... می ریم که دیگه مامانت نه غصه ی ناهار و شام داره , نه غصه ی کی بیاد کی بره …

    می خواد استراحت کنه و بچشو با خیال راحت بزاد و براتون یه خواهر یا یه داداش بیاره بدون اینکه به چیزی فکر کنه …. تازه همیشه دلش منو می خواست , آخه منو خیلی دوست داره ... منم فکر کردم چیکار کنم که ما دو تا عاشق و معشوق به هم برسیم ، اومدم دنبالتون که مامانت رو خوشحال کنم ...
    با صدای بلند پرسید : حالا شما خوشحالین ؟

    بچه ها با سر گفتن آره ...

    اون گفت : نه , نشد .... با صدای بلند بگین که همه ی تهرون بشنون ... بلند …. یالا …..

    بچه ها سه تایی با هم داد زدن : آره …....

    باز گفت : نه , نشد ... باید بگین آره خوشحالیم ... با صدای بلند بلند …

    اونام داد زدن : آره , خوشحالیم …

    باز گفت : نشد , مامانت که نگفت …

    بچه ها ریختن سر من که : توام بگو , تو رو خدا بگو ...

    منم با اونا گفتم : آره , خوشحالیم ….
    خان باجی گفت : حالا همه با هم منم میگم … با هم … و همه با هم فریاد زدیم و با این فریادهای شادی همه خندیدیم و تکرار کردیم …...


    و اون زن زیرکانه حال و هوای ما رو عوض کرد و باعث خوشحالی ما شد تا با چهره های عبوس و ناراحت وارد خونه نشیم ... او می خواست که بقیه فکر نکنن ما از روی ناعلاجی اونجا رفتیم و یا …..

    ولش کن ... به هر حال ما وقتی به اونجا رسیدیم واقعا احساس بهتری داشتیم ... فقط با چند کلمه حرف ...

    و گرنه چیزی تغییر نکرده بود ....


    هوا داشت تاریک می شد که ما رسیدیم ... از روبرو شدن با خان بابا می ترسیدم … ولی همون طور که خان باجی خواسته بود محکم بودم و طوری فکر می کردم که خوبه که مدتی پیش اون می مونم ….
    کالسکه از میون طاق گل عبور کرد و به میدون جلوی ساختمون رسید ... این بار همه تو حیاط بودن و جلوی همه شون خان بابا ... اون لباس ساده ای پوشیده بود ... برای اولین بار من اونو توی پیژامه دیدم و اون طوری به نظرم صمیمی تر اومد ... تا اون موقع همیشه برای من مثل یک غول بود ,  دست نیافتی ... ولی اون شب تصورم نسبت به اون عوض شد …
    بچه ها با ذوق و شوق پیاده شدن ... اول از همه کوکب به طرفش دوید و اون با تمام علاقه بغلش کرد و در آغوشش گرفت ... بعد زهرا رو بوسید و گفت : مثل مامانت خوشگل شدی , چقدر بزرگ شدی ... یه خانم تمام و کمال ...

    و بعد رجب رو بوسید و بهش گفت : مرد شدی ... ببینم هنوز همین طور مظلومی ... عباس نتونسته تورو مرد کنه ؟ بیا خودم مردت می کنم …..
    و بعد اومد طرف من و برای اولین بار منو به آغوش گرفت و بوسید … این تغییر عجیب و باورنکردنی بود …. و برای من خیلی مهم …..
    حیدر و ملوک و ماشالله و فتح الله هم خیلی ابراز خوشحالی کردن …… ( ملوک حالا یه پسر به اسم اصغر داشت که دو ساله بود و چهار ماهه آبستن بود ) و باز من نفهمیدم این استقبال گرم به سفارش خان باجی بوده یا واقعا از دیدن ما اینقدر شاد شده بودن …
    خان باجی به محض پیاده شدن از کالسکه رفت تو ساختمون و خان بابا با مهربونی گفت : بیاین … بیاین تو ... خوش اومدین ...

    و خودش در حالی که کوکب تو بغلش بود رفت تو و ما به دنبالش و ملوک و حیدر پشت سر ما …….

    خان باجی وسط اتاق وایساده بود و دستور می داد ... منو که دید گفت : بیا مادر , به خونه ی خودت خوش اومدی و با دست اشاره کرد که اون دو تا اتاق تو راهرو مال تو ... برو وسایلتو بذار و بیا تا من بگم برات چایی بریزن .….
    از در که وارد شدیم یک اتاق بسیار بزرگ بود که دو راهرو و تعدادی اتاق در اطرافش بود ... انتهای یکی از راهرو ها مطبخ بود که به حیاط پشتی راه داشت و راهروی دیگه چند اتاق داشت که سه تا از اونا مال حیدر بود و دو تا هم داده بودن به من و اون طرف هم اتاق خان بابا که اتاقی بود از همه بزرگ تر و پهلوی اون اتاق خان باجی که از همه شیک تر بود و توی راهرویی که به مطبخ می رسید اتاق ماشالله و فتح الله قرار داشت .….
    و همین ........

    من فکر می کردم حتما سالن و یا اتاق پذیرایی از مهمون جایی هست که من ندیدم ولی نبود و اونا خیلی ساده زندگی می کردن ...
    من و زهرا رفتیم تا اثاثیه مون رو جا به جا کنیم و کوکب بغل خان بابا موند و رجب هم پیش ماشالله نشست ...




    ناهید گلکار

  • ۲۱:۴۶   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و یکم

    بخش دوم




    وسایلم رو توی اون , جا دادم و بقیه رو هم کنار اتاق گذاشتم تا بعد …..
    دستی به سر و روی خودم و زهرا کشیدم و چادرم رو عوض کردم و رفتیم ...
    خان باجی اولین زنی بود که با چارقد راه می رفت و اگر چادر سرش می کرد بیشتر وقت ها روی شانه هاش می افتاد و او اهمیتی نمی داد ... منم فکر کردم یه چارقد سرم کنم ولی بی خیال شدم …
    نمی دونستم اوس عباس چیکار می کنه و کی میاد ……. ولی دلم می خواست هر چه زودتر خودشو برسونه ... احساس غریبی می کردم ...

    خان بابا چشمش که به من افتاد , صدا زد : فاطی , نرگس خانم اومد ... چایی رو بیار … شیرینی بگیر براش … میوه بذار … خوب بابا جان چه خبر ؟

    گفتم : سلامتی …..

    گفت : بشین اینجا ببینم چطوری ؟ ان شالله خونه ی خوبی دارین می سازین ... اینم شانس ما که دیر حاضر شد و اومدین اینجا ... همین طوری که نمیای ... بابا مثلاً تو عروس مایی , ما فردا پیر میشیم و به شماها احتیاج داریم …. بیشتر بیاین اینجا ... دور هم بودن خیلی خوبه ...
    در حالی که از تعجب شاخ در آورده بودم گفتم : شما راست میگین ولی خوب کار اوس عباس رو که می دونین ... صبح زود میره تا دیر وقت کار می کنه ... وقتی میاد خیلی خسته اس و زود خوابش می بره ولی همیشه دلتنگ شماس ….
    با تعجب گفت : واقعا ؟ یا داری تعارف می کنی ؟ …..

    گفتم : نه به قرآن , خیلی شما رو دوست داره ... همیشه میگه من خان بابا رو فقط برای خودش دوست دارم ….

    او خنده ی مصنوعی کرد و گفت : ان شالله که همین طوره ….




    ناهید گلکار

  • ۲۱:۴۶   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت شصت و دوم

  • ۲۱:۵۵   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و دوم

    بخش اول




    خان بابا سرشو به کوکب و اصغر گرم کرده بود و دیگه حرفی در این مورد نزد ...

    خان باجی هم لباس عوض کرده بود و سر و صورتی صفا داده بود و اومد با همون خنده ی شیرینش گفت : خوب عروس و پدر شوهر گرم گرفتین ... ملوک جان بلند شو یه سر به غذا بزن مادر , یادم رفت ….

    و خودش پهلوی من نشست و به خان بابا گفت : چه با نوه ات عشق می کنی ...

    و یه چایی برداشت و چند تا قند انداخت توش و هم زد و گفت : می دونی یاد شبی افتادم که بهت گفتم قاشق می خوام و تو تعجب کرده بودی و با خودت گفتی این دیگه کیه … والله هنوز من نتونستم به اینا بفهمونم برای من قاشق بذارن ….

    تا آمد بگه فاطی یه قاشق بیار …. ملوک با یک قاشق دستش اومد ... و خان باجی قاه قاه خندید و گفت : به تو میگن عروس فهمیده …
    دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم ... چقدر داداش های اوس عباس گرم و صمیمی بودن ... چقدر خود خان بابا مهربون و خوب بود و من چقدر از اونا فاصله گرفتم و نمی دونستم تقصیر منه یا اوس عباس …
    دو ساعتی گذشت و اوس عباس هم اومد ... حالا بهتر بودم و خیلی زود شام رو آوردن و بگو و بخند با شوخی های خان باجی و حیدر و اوس عباس ...

    صدای خنده های ما که از شوخی های اوس عباس و حیدر قطع نمی شد و داشتم فکر می کردم که نرگس چند ساعت پیش خودتو نیگا کن , ببین چقدر بیخودی خودتو عذاب دادی ...

    و اولین شب ما به خیر و خوشی گذشت ...
    وقتی می خواستیم بریم بخوابیم , خان بابا از رجب پرسید : ببینم می خوای مرد بشی ؟

    رجب سرشو به علامت مثبت تکون داد ... و خان بابا گفت : پس نرگس یه دست لباس کار براش درست کن , صبح با من بیاد سرِ کار ... حاضری بابا جان ؟ …

    رجب گفت : بله , خیلی دوست دارم ….
    وقتی رفتیم توی اتاق و تنها شدیم اوس عباس به من گفت :  ببخشید عزیز جان , چاره ای نداشتم ولی زود می ریم ... تحمل کن …

    گفتم : نه , خیلی ام خوبه ... نگران نباش .. اون طوری که فکر می کردم نبود ... عیب نداره , حالا که شده ... بیا بخواب که خیلی خسته شدی ...

    از جاش پرید و بغلم کرد و گفت : تو رو خیلی دوست دارم خیلی ... باور کن که فقط به خاطر تو این کارو کردم …..

    گفتم : می دونم ...

    و با هم آشتی کردیم و خوابیدیم ...
    صبح اول وقت خان بابا صدا کرد : رجب حاضری ؟

    بچه ام خواب بود ... با عجله صداش کردم و بلند شد ... گفتم : با خان بابا میری ؟

    گفت : آره ...

    لباس تنش کردم و بردمش بیرون ، سلام کردم .
    خان بابا به رجب گفت : بیا همون جا ناشتایی می خوریم ... بیا دنبالم ...

    و نگاهی به من کرد و گفت : اگه دلت خواست بیا گاوداری رو ببین ...

    و دست رجب رو گرفت و رفت …
    برگشتم تو اتاق ... دیدم اوس عباس روی رختخوب نشسته ...

    گفتم : بیدار شدی ؟

    گفت : آره ... خان بابا دست از این کاراش ورنمی داره ...

    گفتم : کاری نکرده که ... اون که لطف کرده و رجب رو برده ...

    و نشستم کنارش و پرسیدم : تو از چی ناراحتی ؟

    آه عمیقی کشید و گفت : نمی خوام رجب باهاش بره نرگس ...

    پرسیدم : چرا ؟
    دستی به سرش کشید و صورتش رو به هم مالید یه کم سکوت کرد و گفت : تو آخه نمی دونی ... من فقط پنج سالم بود که مادرم مرد ... جنازشو که می بردن فکر می کردم خوابیده و اونا دارن می برنش ...

    خان بابا روی پله نشسته بود و جلوشونو نمی گرفت ... من دنبالشون فریاد می زدم و می دویدم ولی کسی نبود اشک منو پاک کنه ... نمی دونم چرا خان بابا یک بار از من دلجویی نکرد و یا برام توضیح نداد که مادرت دیگه بر می گرده و من چشم به راه اون , شب و روز موندم ...
    به جاش با من چیکار کرد؟ منو با همون سن کم برد تو گاوداری که مرد بشم ...

    تو فکر کن … من خیلی کوچیک بودم , تازه مادرمو از دست داده بودم و نمی تونستم جای خالیشو تحمل کنم ... اون صبح زود منو بیدار می کرد و با خودش می برد به گاوداری ... اون وقتا به این بزرگی نبود ... منو مجبور می کرد زیر گاوها رو تمیز کنم و تا شب مثل سگ از من کار می کشید ….

    بدم میومد از لحنش که انگار از من طلبکاره , از زوری که می گفت , از بوی گاو و خلاصه از این شغل بدم اومد و متنفر شدم ... جوری که اصلا دلم نمی خواد اینجا باشم ... به محض اینکه زورم رسید رفتم و زندگیمو ازش جدا کردم …

    البته وقتی خان باجی اومد و زن آقام شد , اوضاع یه کم بهتر شد ... اولش ازش بدم میومد ولی خیلی زود مثل مادرم دوستش داشتم …. خان باجی از همون اول با من و حیدر مهربون بود مخصوصا که می دید خان بابا با ما چه رفتاری می کنه ... به خیال خودش می خواست از ما مرد بسازه ولی اون جلوش وایساد و من و حیدر فراموش کردیم که اون مادر ما نیست ... من از اون گذشت و مهربونی رو یاد گرفتم وقتی هم خواستم با تو وصلت کنم اون بود که از من حمایت کرد و گفت : به شرط اینکه من بپسندم میام .. اگر گفتم نه , دیگه نه …..

    اون شب اول که از خونه شما اومدیم تا صبح با هم حرف زدیم ... بهم گفت : عباس جان منو ببین ... وقتی می خواستم زن آقات بشم اول فکر کردم می تونم مادر عباس و حیدر باشم ؟ این مهمه … امشب با خودت فکر کن اگر می تونی پدر زهرا و رجب باشی این کارو بکن , ثواب هم داره ... وگرنه جهنم رو برای خودت خریدی ……




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۵   ۱۳۹۶/۴/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و دوم

    بخش دوم




    منم همین تصمیم رو گرفتم و حالا واقعا فکر می کنم زهرا و رجب بچه های خودم هستند و اگر کسی بخواد الان به من بگه , تو نیستی باور ندارم و ناراحت میشم …

    این زن بود که منو از دست خان بابا نجات داد … حالا من نمی خوام رجب بره زیر دست اون که مثلا مرد بشه ... نمی خوام بچه ام اذیت بشه ، می خوام کارِ خودمو یاد بگیره و با هم کار کنیم … توام نذار بره ...
    گفتم : نگران نباش , خودم سر می زنم ... حالا یه مدتی بره , بعد که رفتیم خونه ی خودمون تو ببرش کار یادش بده ... اما حالا کار نداشته باش , بذار گاوداری هم یاد بگیره , ضرر که نداره ... خوبیش اینه که به خان بابا نزدیک میشه و برای خودش خوبه …
    مثل اینکه راضی شده بود ... گفت : نذار صبح زود اونو ببره ... بعدم بهش سخت نگیره که مرد بشه ... ما اصلا نمی خوایم رجب مرد بشه ….

    و زیر لب گفت : مرتیکه …..

    و بلند شد و رفت که کاراشو بکنه بره سر کار …..
    خان باجی به شهربانو گفت : ناشتایی اوس عباس و ناهارش رو ببند و بده دستش ...

    و اون در حالی که که داشت کفششو پاش می کرد به خان باجی گفت : جون شما , جون زن و بچه ی من .. زود میام …

    خان باجی با خنده گفت : زود کجا میای ؟ زودتر خونه تو تموم کن و زن و بچه تو وردار ببر پیش خودت ...

    و خودش بلند خندید و گفت : ولی من که دلم نمی خواد خونه ات زود تموم بشه …..
    اوس عباس که رفت ... گفتم : خان باجی ناشتایی رو بیارم ؟

    گفت : نه , نیار ... بیا با من بریم ... زهرا کجایی مادر ؟ بیا …

    گفتم : داره رختخواب هارو جمع می کنه ... الان میاد …..
    خان باجی منو برد به پشت خونه ... جای باصفایی بود ... کنار باغ , کمی جلوتر چند اتاق بود که کارگرها و خدمتکارها اونجا زندگی می کردن و تقریبا یک خانواده بودن ... شهربانو و دو دخترش توی خونه و شوهر و داماد و پسرش توی گاوداری کار می کردن ...

    توی خونه اونقدر کاری نبود که نیاز به سه تا زن باشه ولی اونا چند وقت یک بار شیرها را میاوردن و چرخ می کردن و ازش کره و پنیر و خامه درست می کردن و می فروختن ... و در تمام این کارها خان باجی دست به سیاه و سفید نمی زد و به قول خودش فقط دستور می داد ...

    خودش با خنده می گفت : من این کاره نیستم …
    سفره ای پر از خامه و سر شیر و عسل و مربا پهن شده بود و من و زهرا و خان باجی و ملوک نشستیم و یک ناشتایی مفصل خوردیم ….

    اون اجازه می داد ملوک کمک کنه برای جمع کردن ولی منو نمی گذاشت ... می گفت تو تازه اومدی , حالا بعداً خدمتت می رسم ...
    بعد من راه افتادم برم تو حیاط ... قصدم این بود رجب رو پیدا کنم ببینم چیکار می کنه ...

    خان باجی گفت : نرو الان گاری های شیر میان و میرن ... صبر کن ….
    از پنجره نگاه کردم ... گاری ها در حالی که روی اون بشکه های بزرگ با طناب بسته شده بود , برای بردن شیر میومدن و یا داشتن می رفتن ...

    از خان باجی پرسیدم : میشه گاوداری رو ببینم ؟

    گفت : از اتاقت نیگا کن ... راست دماغتو بگیر برو ته باغ ... گاوا خوشحال و خندون دارن الان شیر میدن ... برو … برو به رجب هم یه سر بزن , نکنه خان بابا زیادی مردش کنه الان بیاد بگه زن می خوام ...

    و قاه قاه خندید ... همین طور که نمی تونست جلوی خنده شو بگیره , گفت : آخه اون هر کدوم از بچه ها رو برد مرد کنه , فوری اومدن گفتن زن می خوایم ...

    و ریسه رفت .….

    از خنده ی قشنگ او , من و ملوک هم به خنده افتادیم …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۲۶   ۱۳۹۶/۴/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت شصت و سوم

  • ۰۰:۳۴   ۱۳۹۶/۴/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و سوم

    بخش اول




    اومدم راه بیفتم که ملوک گفت : نرگس خانم میشه منم بیام ؟

    گفتم : بیا , خوشحالم میشم …

    دوید و چادر به سرش انداخت و با هم رفتیم …….

    باغ چه باغی ... پر بود از میوه های مختلف ... هلو و انگور و گیلاس و آلو … تا دلت بخواد فراوون … درشت و آبدار ... آلبالوها هنوز نرسیده بود ولی بیشتر از اینکه برگ داشته باشه , آلبالو داده بود و برای من خیلی عجیب بود ... من تا اون زمان این قدر میوه به درخت ندیده بودم ...
    زهرا و کوکب که دنبال من اومده بودن , حالا از سر و کول درخت ها بالا می رفتن و به شاخه های اونا آویزون می شدن ….
    گاوداری خیلی بزرگ تر از اونی بود که فکر می کردم ...

    خان بابا تا چشمش افتاد به من با خوشحالی اومد جلو و گفت : بیا ... بیا بابا جان ... خوش اومدی ... بیا همه جا رو نشونت بدم ... بیا بابا ….
    گفتم : مزاحم نباشیم …

    با مهربونی گفت : بیا بابا ... خیلی دلم می خواست اینجا رو نشونت بدم ... در ضمن رجب خیلی بچه ی خوبیه ... کاری و آقاس ...
    تعداد زیادی گاو رو داشتن می دوشیدن و گوساله ها توی یک آخور دیگه منتظر بودن تا برن سراغ مادرشون … وقتی کار شیر دوشی تموم شد , در آخور رو باز کردن و منظره ی خیلی جالبی به وجود اومد ….. هر گوساله با شتاب می دوید و مادر خودشو پیدا می کرد و می رفت زیر سینه ی اون ………. خیلی دیدنی بود که هیچ کدوم هم مادرشون رو اشتباه نگرفتن ...
    رجب با ذوق و شوق کار می کرد و از اینکه خان بابا بهش دستور می داد , لذّت می برد …
    خان بابا همه جا رو به من نشون داد و رفتارش طوری بود که انگار مدت هاست منتظر این کار بوده ... برای چی ؟ نمی دونستم ….. شاید برای این بود که دوباره اوس عباس رو به اونجا برگردونه ... چون از زحمت هایی که کشیده تا این گاوداری به قول خودش گاوداری شده , برام می گفت و از اینکه دیگه توانش برای نگهداری اونجا کم شده و احتیاج به کمک داره …..

    من حرفشو تایید می کردم ولی می دونستم که اوس عباس به هیچ وجه زیر بارِ برگشتن به اونجا نمی ره ...
    چند روزی گذشت …. حالا فهمیده بودم که زندگی کردن توی خونه ی خان بابا خیلی هم بد نیست و یه جورایی هم خوب و راحته و اگر از اول منم مثل ملوک عروس اینجا می شدم , شاید دغدغه های اون زمان رو نداشتم ...

    اوس عباس سر شب میومد خونه و دور هم می گفتیم و می خندیدم ... همه ی اون خونواده اهل بذله گویی بودن و هر شب تا دیروقت می گفتن و می خندیدن ... گاهی من از بس خندیده بودم , دلم درد می گرفت و فکر می کردم بچه داره به دنیا میاد ... آخه هر وقت که زیاد می خندیدم , خان باجی ریسه می رفت و می گفت : اینقدر نخند ... بچه ات زود به دنیا میاد , فکر می کنه اینجا خبریه …………
    من باور کرده بودم در حالی که او شوخی می کرد ... آخه تا اون موقع من چنین چیزی ندیده بودم ... همیشه در جاهایی زندگی کرده بودم که همه تا شام می خوردن می رفتن و می خوابیدن مثل عُنُق منکسره ( کسی که خیلی بداخلاقه ) ……
    این نوع زندگی برای من واقعا دیدنی بود و غریب … تنها مشکل ما طلعت خانم بود که باز سر و کله اش پیدا شد و خان باجی عزا گرفت که دوباره چطور او را بیرون کنه …
    با اومدن طلعت خانم , پسرا هم از جمع خانواده دوری می کردن و تقریبا همه زود می رفتن و می خوابیدن تا کمتر حرفای او را که بیشتر تکراری بود , گوش کنند ... او حالا بیشتر از هر چیزی از دختر کوچیکش حرف می زد و هر کاری رو با یک مثال به اون مربوط می کرد و آنقدر واضح می خواست دختر خودشو به ماشالله قالب کنه که باعث خنده و مسخره ی بقیه شده بود ولی بازم دست برنمی داشت …
    یک روز بعد ازظهر که طلعت خانم داشت حرف می زد , من بلند شدم تا از در پشتی برم تو باغ و از شر حرفای بی سر و ته اون خلاص بشم ... یه دفعه چشمم افتاد به فتح الله که خیلی جلوتر یعنی تقریبا وسط باغ وایساده و پشتش به من بود ...

    من لب تخت نشستم ولی اونو خوب می دیدم که یه دفعه دیدم اون از زمین بلند شد و چند دقیقه همون طور موند و بعد آهسته دوباره پاشو گذاشت روی زمین …… اگر اینو از خان باجی نشنیده بودم , باورم نمی شد و فکر می کردم یک خیال بوده ولی حالا باورم شد که اون می تونه این کارو انجام بده , اما چطور نمی دونستم .....

    اومدم سریع برگردم که اون منو نبینه ولی برگشت و قبل از اینکه بخوام کاری بکنم , منو دید و هراسون شد پا به فرار گذاشت ... خیلی نرفته بود که دیدم نیست ... هر چی نیگا کردم هیچ صدایی نمی اومد ... رنگم شده بود مثل گچ دیوار ... برگشتم تو اتاق تا چشم خان باجی به من افتاد , پرسید : چی شده مادر ؟ مگه جن دیدی ؟ درد داری ؟ چرا رنگت پریده ؟

    گفتم : یه کم ضعف کردم ... الان میرم دراز می کشم خوب میشم ….
    با عجله رفتم تو اتاق و پهلوی کوکب که خوابیده بود , دراز کشیدم ولی تن و بدنم داشت می لرزید …




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۰   ۱۳۹۶/۴/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و سوم

    بخش دوم




    زهرا دنبالم اومد تا ببینه من چم شده ... گفتم : چیزی نیست , خوب میشم ...

    اون گفت : عزیز جان اونی که من دیدم , شما هم دیدین ؟

    از جام پریدم و پرسیدم : تو چی دیدی ؟

    گفت : من خیلی ترسیدم ... داشتم از پنجره بیرون رو نیگا می کردم عمو فتح الله رو دیدم از زمین رفت بالا
    و دوباره اومد پایین ... وقتی هم داشت فرار می کرد , غیب شد … پس خان باجی راست می گفت ...

    بهش توپیدم : نه ... نه , تو اشتباه کردی ... این حرفا چیه می زنی ؟ دیگه جایی تکرار نکنی …. اون وقت خیلی بد می شه ... اصلا به ما مربوط نیست …. ( با تهدید گفتم ) زهرا حرف نمی زنی هااا ... شنیدی ؟ تو هیچی ندیدی … هیچی ... لام تا کام … فهمیدی ؟ ...
    گفت : آخه عزیز جان , یک بار هم من ته باغ بودم داشتم میوه می خوردم که عمو رو دیدم ... یه دفعه از یک طرف باغ غیب شد و یک طرف دیگه پیدا شد …..

    گفتم : راست میگی ؟ چه جوری ؟ ….

    ولی زود به خودم اومدم و گفتم : مثل اینکه از بس میوه خوردی ثقل کردی ... دیگه نبینم رفتی تو باغ …… به ما هیچ مربوط نیست …. اگه میوه خواستی بگو فاطی برات بیاره ... خودت نرو ...
    زهرا با اون چشم های سیاهش به من خیره شده بود ... نمی دونست چه اتفاقی افتاده و من چرا دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم …..

    گفتم :  این طوری منو نیگا نکن , برو …. الهی قربونت برم به کسی حرفی نزنی ها , حتی به آقات ... فقط من بدونم و تو ….

    همین هم شد و من سعی کردم خیلی عادی با فتح الله رفتار کنم …. شتر دیدی ندیدی ….
    طلعت خانم دیگه شورش رو در آورده بود و انگار علنی داشت دخترشو بله برون می کرد که خان باجی احساس خطر کرد ... چون می دید ماشالله هم بدش نیومده …. پیش دستی کرد و دختری رو از خانواده ی خوبی در نظر گرفت و قرار خواستگاری گذاشت و همون شب طلعت خانم رو هم در جریان گذاشت و بعد از پانزده روز تحمل سخت اون بهش گفت : طلعت خانم جان , ما داریم می ریم خواستگاری برای ماشالله ... خونه ی عروس نزدیک شماس , پس کالسکه از طرف خونه ی شما میره ... بیا سر راه برسونیمت ...

    و به ملوک هم گفت : چه جور دختری هستی؟ وسایل مادرتو جمع کن که مام داریم حاضر می شیم …..

    چنان لب و لوچه ی طلعت خانم آویزون شد که نمی تونست جلوی خودشو بگیره با اعتراض گفت : من که داشتم امشب می رفتم حالا بهتر …. ولی من اینو باید به تو بگم خان باجی … وقتی این همه دخترِ آشنا و شناس هست , باید بری غریبه بگیری که ندونی چی از آب در میاد ؟ نکن با بچه ی خودت ... نکن …….
    خان باجی گفت : آره دیگه ... شناسا مال بچه های شوهر که نگن زن بابا بود …. غریبه هام مال بچه ی خودم که حرومش کنم تا حرف مفت زن ها دهنشون بسته بشه ... شما حالا خودتو ناراحت نکن , پاشو حاضر شو که نه به باره , نه به داره .....




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۰   ۱۳۹۶/۴/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت شصت و چهارم

  • ۰۰:۴۸   ۱۳۹۶/۴/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و چهارم

    بخش اول




    تا خدا چی بخواد و قسمت چی بشه ……

    طلعت خانم با غیض رفت و وسایلشو برداشت و در حالی که با ملوک زیر زیرکی جر و بحث می کرد , بدون خداحافظی رفت بیرون ...
    خان بابا و ملوک و حیدر و ماشالله راه افتادن برای خواستگاری ... منم به خاطر این که اوس عباس نیومده بود , نرفتم ... البته حاضر شدم ولی دیگه دیرشون شده بود و منم بدون اوس عباس موندم تو خونه …
    کوکب روی پام بود و رجب از خستگی خوابش برده بود و زهرا داشت گلدوزی می کرد ...

    از اتاقم بیرون نرفتم تا اینکه کوکب آب خواست ... یه کوزه دم پنجره بود ولی آب نداشت ... برداشتم و رفتم به طرف تلمبه که از آب انبار آب بکشم …

    آهسته و پاورچین از کنار اتاق فتح الله رد شدم و رفتم بیرون ... از روی کنجکاوی , نگاهی به اتاق اون از پنجره انداختم ... نشسته بود و به گوشه ای خیره شده بود …
    صدای تلمبه بلند بود و او حتما شنید چون وقتی برگشتم و از در اتاقش رد شدم , صدام زد : زن داداش ؟

    بدون اینکه رومو برگردونم , گفتم : بله ؟ …

    از اتاق اومد بیرون و گفت : مرسی , ممنون …..

    برگشتم و پرسیدم : برای چی ؟

    گفت : برای اینکه چیزی نگفتی و آشوب به پا نکردی ….
    گفتم : نمی دونم در مورد چی حرف می زنی ……

    گفت : من این جوریم ... با شما فرق دارم ... اگه یه روز وقت شد بهتون میگم ولی بازم ممنون ... چون اگر خان بابا بفهمه دمار از روزگارم درمیاره …
    گفتم : داداش جان آخه به من مربوط نیست … ولی … راستش دلم می خواد بدونم چه جوری این کارو می کنی ؟
    گفت : همیشه نمی تونم ... یه وقت ها یه قدرتی پیدا می کنم که خودمم نمی دونم چیه …. من حتی به خان باجی هم نمی گم و شما اوّلین و آخرین کسی هستی که باهاش در میون می ذارم ... الان خودمم نمی دونم چطوری می تونم این کارو بکنم ولی یه چیزایی هست که شاید بهتر متوجه بشی ….

    داشت حرفمون به یه جایی می رسید که اوس عباس درو باز کرد و اومد تو … فتح الله ترسید و دستپاچه شد و گفت : سلام داداش ...

    و با سرعت رفت تو اتاقش ...

    اوس عباس نگاهی به من کردو گفت : چش بود ؟ چیزی شده ؟ چیکار می کرد که ترسید ؟ ...

    گفتم : وا ... چه حرفا می زنی ... از چی ترسیده بود ؟ اون داشت می رفت تو اتاقش که تو اومدی …

    با تردید گفت : اینجا چیکار می کرد ؟
    گفتم : از من تشکر می کرد …

    پرسید : واسه ی چی ؟ ….

    راه افتادم برم تو اتاقم و گفتم : اوووووو از راه نرسیده چقدر سین جیم می کنی ماشالله ... خسته نیستی ؟ بیا دست و صورتتو بشور تا شام بخوریم ... بچه ها هم گشنن ... حتما آقا فتح الله هم شام می خواد ... برو دیگه ... چرا وایستادی ؟
    کوزه رو گذاشتم تو اتاق و به زهرا گفتم : بهش آب بده ...

    خودمم رفتم تا به شهربانو بگم شامو بیاره ...

    اوس عباس خیلی آهسته و با شک راه می رفت و زیرچشمی به من نیگا می کرد بلکه از توش چیزی در بیاره ولی من خونسرد بودم … در حالی که توی ذهنم غوغایی به پا شده بود و دلم می خواست بدونم چطور ممکنه یه آدم بتونه این کارو بکنه ……
    شهربانو سفره رو پهن کرد و من هر کاری کردم رجب بیدار نشد ... مثل اینکه خیلی خسته بود …

    بعد فتح الله رو صدا کردم ... خیلی طبیعی اومد و پیش داداشش نشست و گفت : خوب داداش چه خبر ؟

    و شروع کرد به لقمه گرفتن و با اشتها خورد ….
    همون طور که دهنش پر بود پرسید : خونه در چه وضعیه ؟ کمک نمی خوای ؟
    اوس عباس که یه کم بهتر شده بود , گفت : دارم به یه جایی می رسونم که بچه ها رو ببرم …

    فتح الله گفت : چه عجله ای داری ؟ ما تازه به شما عادت کردیم …
    اوس عباس یه نگاه معنی داری بهش کرد و گفت : چیه امشب بلبل زبون شدی ؟ تو که به زور حرف می زدی , حالا دلت تنگ میشه و نمی خوای ما از اینجا بریم …..

    فتح الله یه کم جا به جا شد و گفت : نه , بیشتر منظورم به رجبه ... خیلی بهش عادت کردم .. خیلی بچه ی زحمت کشیه ... از صبح هر کاری بهش می گیم , می کنه ... خیلی هم مظلومه ... من که دوستش دارم ….
    اوس عباس یه دفعه پرید به من که : مگه بهت نگفتم نذار خان بابا بهش زور بگه ... بچه اونقدر خسته اس که شام نخورده خوابیده ... خوب چرا گوش نمی کنی ؟ از فردا حق نداری بفرستیش سرِ کار ….
    خان بابا که رحم نداره , یه بلایی سرش میاره ….

    بعد با تندی به فتح الله گفت : تو مثلا عموشی ، خیلی ام دوستش داری , پس چرا مواظبش نیستی ؟
    فتح الله گفت : نه والله ... کسی بهش زور نمی گه ... تازه خان بابا همش بهش میگه کار نکن , فقط نیگا کن یاد بگیری ….

    اوس عباس نمی دونم چرا عصبانی بود ... داد زد : نمی خوام ... اصلا نمی خوام کار یاد بگیره ... خودم بلدم کار یادش بدم …..
    اوقات همه تلخ شد و فتح الله خیلی زود رفت خوابید ...

    اوس عباس هم رفت که بخوابه ولی هنوز خان باجی برنگشته بود …
    شهربانو که مراقب اصغر بود , اونو آورد و گفت : نرگس خانم نمی مونه , بدمش به شما ….

    اصغرو گرفتم و بردم تو اتاق خودمون و سعی کردم بخوانونمش ولی اون بیقراری می کرد و مادرشو می خواست ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۵۳   ۱۳۹۶/۴/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و چهارم

    بخش دوم




    صدای کالسکه رو نشنیدم ولی با صدای خان باجی , از اومدنشون با خبر شدم ...

    اصغرو بغل کردم و رفتم ... تا چشم خان باجی به من افتاد به ملوک گفت : بدو بچتو بگیر ... حتما نرگس ذو هلاک کرده … نرگس مادر بیا که یه جاری دیگه واست آوردم ….. فهمیدی چیکار کردم ؟ همین امشب کارو تموم کردیم و قرار گذاشتیم ... جات خالی مادر ... یه دختر مثل پنجه ی آفتاب ... بعض تو نباشه , خانم ، فهمیده ……..
    منو که می شناسی ... نخواستم لفتش بدم , زود گرفتمش و اومدم ………….
    و باز قاه قاه خندید …

    خان بابا شاکی بود و گفت : زن گرفتن که خم رنگرزی نیست ... صبر می کردی زن ... هر چی بهش اشاره کردم , فایده نداشت ... قرار عقد گذاشته ... باور می کنی ؟ نرگس من باید تو رو می بردم ... یه ذره عقل تو کله اش نیست ... همیشه همین طوره , یکه تازی می کنه و هر کاری خودش می خواد انجام میده …
    عکس العمل خان باجی تماشایی بود ...

    نگاهی به خان بابا کرد و خندید و گفت : من غلط بکنم بدون رضایت شما کاری بکنم ... یک کلام شما بگو نمی خوای , منم همه چیز رو به هم می زنم ... من دنیا رو به خاطر شما بهم می ریزم , چه برسه به یه عروس زپرتی … من فکر کردم شما هم همینو می خواین روتون نمی شه بگین ... رفت و آمدم که برای شما سخته , گفتم به خاطر شما کارو یکسره کنم …
    با این حرف , عروس تازه اومدنش تو خونه ی خان بابا حتمی شد … و من فهمیدم که تا دو ماه دیگه عروس جدید میاد و من باید برم ...  نمی دونستم رو حرف اوس عباس حساب کنم که می گفت تا ده پونزده روز دیگه کار خونه تمومه ؟ ….
    پس دلشوره گرفته بودم ... چون جز این دو تا اتاق که به من داده بودن , اتاق دیگه ای نداشتن …

    وقتی رفتم تو اتاق که بخوابم , اوس عباس هنوز بیدار بود و با من قهر …… پشتشو کرده بود و با من حرف نمی زد به روی خودم نیاوردم و خوابیدم …
    صبح , قبل از اینکه من بیدار بشم اون رجب رو بیدار کرده بود و با خودش برده بود ... نمی دونم چه جوری این کارو کرد که من اصلا نفهمیدم …

    خیلی دل ناگرون شدم که بچه ام شام نخورده بود و حالا بدون ناشتایی رفته بود … اصلا دلم نمی خواست اون بچه ی کوچک از الان کار کنه ... اگرم به خان بابا حرفی نمی زدم برای این بود که اولاً رودرواسی کردم دوماً نزدیک به خودم بود و مراقبش بودم ولی کاری نمی تونستم بکنم ……
    نزدیک ظهر درد شدیدی توی دلم احساس کردم چون هنوز زود بود , ازش گذشتم ولی دردها پی در پی به سراغم اومد و مجبور شدم به خان باجی بگم …




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۵۳   ۱۳۹۶/۴/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت شصت و پنجم

  • ۰۱:۰۱   ۱۳۹۶/۴/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و پنجم

    بخش اول




    خان باجی مثل همیشه با صورتی خندون و خیلی خونسرد برخورد کرد ... فوراً گفت : خوب پس داره بچه به دنیا میاد ... شهربانو به مش رمضون بگو بره دنبال قابله ... همون که برای ملوک آورد … بدو ... به دخترت بگو بیاد کارش دارم … توام نشین نرگس , تا می تونی راه برو تا راحت بزایی …
    هنوز به زایمانم مونده بود که همه چیز حاضر بود ... حتی بوی کاچی که همه جا رو گرفته بود , با بوی اسپند که به دستور خان باجی مرتّب دود می شد , در هم شده بود ...

    با وجود خان باجی درد رو تحمل می کردم و از اونهم لذّت می بردم ….. ولی دلم می خواست اوس عباس بیاد ... آخه اون دفعه هم که کوکب رو به دنیا آوردم اون نبود …. و حالا هم که اینقدر دور و ورم شلوغه , بازم اونو می خوام ... پس فهمیدم هیچ کس اوس عباس نمی شه ….
    دردم که شدید شد , با چند فریاد بچه به دنیا آمد …..
    اول از همه قابله داد زد : مبارکه پسره … خان باجی پسره ...

    و صدای هلهله شادی به هوا رفت …
    اون وقت ها اگر دختر می زاییدی , دلداریت می دادن و اگر پسر , شادی می کردن و این همیشه باعث ناراحتی من می شد …

    خان باجی کنار اتاق چهار زانو نشسته بود و گفت : فاطی بدو … بدو به خان بابا خبر بده و مشتلق بگیر ... بدو …..
    فاطی با خوشحالی گفت : چشم ...

    و رفت ...

    بعد خودش رو روی زمین کشید و به من رسوند و دستش رو گذاشت روی سر من و با مهربونی گفت : فرقی نمی کرد ولی خوب شد پسر زاییدی ... حالا اوس عباس تو رو تاج سرش می کنه …
    ملوک که یه گوشه وایساده بود با طعنه گفت : نه که تا حالا نبوده ؟

    چشم هامو بستم …. چند قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شد ... نمی دونم چرا دلم گرفته بود … شاید یاد وقتی افتادم که رجب به دنیا اومده بود .. کسی خوشحال نشد و کسی به من تبریک نگفت ... اونو گذاشتن تو بغلم و رفتن و من تنها شب رو تا صبح ناله کردم ... سینه هام کوچیک بود و به شدت درد گرفته بود و فردای اون روز هم تب داشتم ولی کسی به دادم نرسید ... وقتی هم به عزت گفتم تب دارم , گفت ناز خرکی نیا ، تب شیره خوب میشی ….

    حالا نمی تونستم این همه توجه رو هضم کنم ….
    زهرا در حالی که از خوشحالی اشک می ریخت , دستشو گذاشت روی پیشونی من و گفت : عزیز جان درد داری ؟

    با سر اشاره کردم : نه … خوبم ...
    هنوز چشم هامو باز نکرده بودم که خان بابا خودشو رسوند و بشکن زنان وارد اتاق شد ... از خوشحالی روی پاش بند نبود ….. سه تا یک اشرفی ریخت روی رختخواب من و با صدای بلند خندید ...

    هیچ وقت اونو اینقدر خوشحال ندیده بودم .….
    و اونا برای من زایمانی لذت بخش رو فراهم کردن ... چیزی که هرگز یادم نمی ره …

    آروم بودم و خاطر جمع …..
    خان باجی به خان بابا گفت : زود تا عباس نیومده اسمشو بذار ….

    خان بابا یه فکری کرد و گفت : علی ...

    خان باجی گفت : علی داریم , اکبر بذاریم ... نرگس مبارکه ان شالله … اکبر خوبه ؟ … خوبه ؟
    پرسیدم : چی خان باجی ؟

    گفت : اکبر … خان بابا میگه اکبر بذاریم ... خوبه ؟ باشه اسمش همین ؟

    گفتم : بله , هر چی شما و خان بابا بگین ….
    خان باجی خندید و گفت : تو دوست داری ؟ فردا نگی مادرشوهرم به زور اسم بچه ی منو گذاشت …

    گفتم : نه , شما صاحب اختیاری ... شما همه کس منی ... اسم خیلی قشنگیه , منم دوست دارم ….. تازه ازتون ممنونم , خیلی بهم محبت کردین ….

    جلو اومد و با خنده ی همیشگی خودش گفت : دختر خوب خسته نباشی ... شوخی می کنم , تو رو می شناسم ... حالا بخواب که خستگیت در بره ... ما مواظب اکبر و کوکب هستیم …

    و نگاهی به زهرا انداخت و گفت : مگه نه زهرا جون ؟ مامانت بخوابه ……
    ولی من زودتر از اینکه فکر می کردم , از خستگی خوابم برد …..

    و با نوازش و بوسه ی اوس عباس از خواب بیدار شدم ... لمس دستشو شناختم ... چشممو باز کردم ... اشک توی چشمش حلقه زده بود و بغض نمی گذاشت حرف بزنه …




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۹   ۱۳۹۶/۴/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و پنجم

    بخش دوم




    بالاخره گفت : عزیز جان اون دفعه هم نبودم … از خدا خواسته بودم توی این یکی باشم ولی نشد ... الهی شکر که حالت خوبه ...

    دستمو گرفت و بوسید ...

    زیر لب گفتم : اوس عباس , پسره …

    دستمو فشار دادو گفت : مبارکه قدمش ان شالله ... ولی برای من مهم سلامتی تو بود .. من که هم دختر دوست دارم هم پسر ... چه فرقی می کنه ؟ تا حالا دیدی از این حرفا بزنم ؟ … نرگسم چی دلت می خواد بگیرم بیارم برات ….
    درحالی که خان باجی با یک کاسه کاچی منتظر بود , گفت : لوسش نکن ... برو کنار تا بهش کاچی بدم ... الان فقط باید اینو بخوره …..
    اوس عباس گفت : بده به من خودم بهش می دم ...

    خان باجی خندید و گفت : الهی بمیرم برات ذلیل زن شدی رفت …. بیا بگیر ... شوخی کردم مادر ... همیشه هوای زنتو داشته باش ولی به خدا نرگس شوهر نوبری داری ….
    اوس عباس با عشق و علاقه قاشق به قاشق کاچی رو به من داد ...

    خان باجی راست می گفت ... احساس لوسی می کردم … و خیلی هم به روم بالا شده بود و ناز میاوردم ... والله من اهل بعضی کارا نبودم ولی اونجا راستی راستی داشتم خودمو لوس می کردم ... از قدیم گفتن ناز کش داری ناز کن , نداری پاتو دراز کن ….

    حالا نگو من حق لوس شدن نداشتم … و این فقط ….

     


    و آه عمیقی کشید ...
    اینجا از عزیز جان پرسیدم : چرا ؟ مگه چی شد ؟ اتفاقی افتاد ؟
    لبخند تلخی زد و گفت : صبر داشته باش میگم برات …..

    بعد دوباره آه کشید و صورتشو با دو دست مالید و نفس بلندی از سینه بیرون داد ... طوری بود که انگار نفس کم میاره و یک جور کلافکی بهش دست داد بود ….
    و با همون حال گفت : مادر الهی فدات شم , برو ... فردا بقیشو میگم ... الان نمی تونم ... خیلی برام سخته ...

    و خنده ی زورکی کرد و جانمازشو گذاشت زیر سرش و چشمش بست و وانمود کرد که خوابیده ...

    از دور نگاه می کردم … از این دنده به اون دنده می شد و کاملاً معلوم بود که بیقراره ... چیزی به یادش افتاده بود که تحملش هنوزم برایش سخت بود ... دلم می خواست برم بغلش کنم و درد رو از دلش بردارم ولی نمی شد ... باید تا فردا صبر می کردم که عزیز جان خودش با اون مسئله که آزارش می داد , کنار بیاد ………



    مثل ملکه ها خوابیده بودم ... همه دور و ورم می چرخیدن ... خان باجی قابله رو هم نگه داشته بود تا بچه رو تر و خشک کنه ……
    خان بابا اومد و باز یه دو اشرفی گذاشت تو قنداق اکبر و خوشحال اونو بغل کرد …. می خندید و حرف می زد ...

    نگاهی به اکبر کرد و گفت : نیگا کن چقدر خوشگله ... درست مثل بچگی عباسه … اسمش باشه اردشیر ... خودشم مثل اردشیر می مونه …
    خان باجی قاه قاه خندید و گفت : شما که همیشه دیر می رسی ... اووووو اذونم تو گوشش گفتیم و اسمش دیگه شده اکبر ... چون اذون گفتیم شگون نداره عوض کنیم , اما اگه شما دوست نداشته باشی عوض می کنیم …

    خان بابا کوتاه اومد و گفت : اکبر یعنی بزرگ ... اونم خوبه , مبارک باشه ان شالله …..

    من گفتم : زیر سایه ی شما …
    خان بابا از ته دلش گفت : الهی آمین ... به شرط اینکه اونو از ما جدا نکنین و همین جا بمونین …..

    اوس عباس گفت : شما که دارین عروس میارین ... مگه جز این دو تا اتاق جای دیگه ای دارین ؟

    خان بابا گفت : تو تصمیم بگیر بمونی , من واسه ی اونا یا شماها همین جا اتاق می سازم ... بیا دور هم زندگی کنیم ... خوب تو می خوای بنایی کنی , برو بکن ولی بچه ها رو از ما جدا نکن …..
    اوس عباس می دید که خان بابا داره اصرار می کنه , حرف رو خیلی ماهرانه عوض کرد و یک مرتبه به اکبر نیگا کرد و گفت : وای … وای چرا صورت بچه داره سیاه میشه ؟ بگیرش ... وای داره سیاه میشه …
    خان باجی که یه کم ترسیده بود , گفت : خدا خیرت بده عباس ... تو تا حالا ندیده بودی بچه زور بزنه ؟
    ولی خیلی زود خودش متوجه شد که قصد اوس عباس چیه چون یه چشمک به من زد ….

    اوس عباس , اکبر رو بغل کرد و هی بالا و پایین انداخت و رجب کنارش وایساده بود ... چشم اوس عباس افتاد به اون و نشست رو زمین و گفت : بیا پسرم ... تو داداش بزرگ تری ... بعد من تو باید مراقب داداشت , آبجیات و عزیز جانت باشی …. بیا حالا اکبر رو بذارم تو بغلت ووو بیا بابا …

    رجب نشست و با غرور بچه رو بغل کرد و با علاقه بهش نیگا کرد …….
    ده روزی از به دنیا اومدن اکبر گذشته بود … صبح که از خواب بیدار شدم دیدم اوس عباس بدون اینکه به من بگه رجب رو با خودش برده … خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم وقتی برگشت , حالشو جا بیارم تا دیگه این بچه رو با خودش برای عملگی نبره ... دلم نمی خواست رجب با این سن کار کنه چون می دونستم مظلومه و نمی تونه حق خودشو بگیره …




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۹/۴/۱۳۹۶   ۰۱:۱۱
  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت شصت و ششم

  • ۱۳:۱۹   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و ششم

    بخش اول




    خان باجی مشغول رفت و آمد و خرید برای عروس جدید , لیلی , بود ... من هنوز اونو ندیده بودم ولی ملوک چند بار با خان باجی رفته بود و از اینکه مرتب میومد پیش من و از خان باجی گله داشت که بین اون و لیلی فرق می ذاره , می فهمیدم داره حسادت می کنه ...

    اولش سعی کردم که نظرشو عوض کنم ولی وقتی دیدم که کینه ی اون مال حالا نیست , از گوش دادن به حرفاش طفره می رفتم چون خان باجی با اون همه گرفتاری محبتشو از من دریغ نمی کرد و طوری رفتار می کرد که من احساس می کردم پیش مادرم هستم … نمی خواستم چیزی باعث دلخوري و ناسپاسی بشه …
    قبلا هم در مورد خودم چیزایی از ملوک دیده بودم که اصلا به روی خودم نمی آوردم ...

    همین طور که اکبر رو تر و خشک می کردم و از دست اوس عباس عصبانی بودم و داشتم با خودم حرف می زدم که چنین و چنان می کنم , خان باجی اومد تو سرشو تکون داد و گفت : خدا امروز به همه ی ما رحم کنه … خدا بخیر بگذرونه ….

    گفتم : چی شده خان باجی ؟ مشکلی پیش اومده ؟ ….
    خیلی ترسیدم خان باجی بد و بیراه هایی که به اوس عباس می گفتم رو شنیده باشه ... چون اون اصلا پشت سر کسی حرف نمی زد و اگه گله ای داشت با جرات جلوی روش می گفت و خودشو راحت می کرد ... از کسی هم که پشت سر کسی حرف می زد , بدش میومد …

    ولی خوشبختانه حرفای منو نشنیده بود چون با خنده جواب داد : دیگه امروز باید تنمونو چرب کنیم ... خان بابا بداخلاقه , اومدم بهت بگم دم پرش نرو ….
    گفتم : خان باجی من کاری کردم ؟

    باز خندید و گفت : اوووووو تو چرا همه چی رو به خودت می گیری ؟ نه بابا ... کسی با تو کاری نداره , از دست عباس ناراحته ... بهت بگم اونقدر زیاد که سر کار نرفته تا ما رو جِز بده ... بهتره تا جلوش آفتابی نشی …. لج کرده که سر کارم نرفته ... مثل مرغ پر کنده داره بال بال می زنه ….
    گفتم : تو رو خدا خان باجی بگو چرا از چی ناراحته ؟ …

    قاه قاه خندید و گفت : نپرس … نپرس که قرار نیست بگم ... عباس منو می کشه …

    اکبر رو گذاشتم زمین و رفتم جلو و بهش نیگا کردم و با التماس پرسیدم : خان باجی میشه بهم بگی ؟ دیگه نمی تونم صبر کنم ... بگو تو رو خدا ……
    خندش بیشتر شد و همون طور که شونه هاش از خنده تکون می خورد ولی تردید داشت که بگه یا نگه , گفت : آخه به عباس قول دادم … به خدا فقط می خواستم حواست جمع بشه ... می دونم که تو سرهنگ خیالی همه چیز رو به خودت می گیری ... ترسیدم خان بابا یه چیزی بگه توام ندونی از کجا آب خورده , به خودت بگیری ….
    گفتم : خان باجی جون به لبم کردی .... قسم می خورم به هیچ کس نمی گم ... قول میدم ….
    گفت: باشه مادر ... فقط عباس ندونه , برام کافیه ... از اونه که می ترسم … راستش عباس امروز کارِ خونه رو تموم می کنه و می خواد فردا شماها رو ببره تو خونه ی نو و می خواد امشب تو رو خوشحال کنه ...

    رجب رو برده تا کمکش کنه دست تنها نباشه … حالا خان بابا فهمیده و قاطی کرده ... خودش که داره دق می کنه , می خواد مارو هم دق بده … تو رو خدا عباس که اومد تو ذوقش نزنی ها ... خیلی خوشحال شو که نفهمه که می دونی … برای امشب خیلی زحمت کشیده بچه ام …

    اینو گفت و رفت……

    من وا رفته بودم ... از یک طرف خوشحال شدم و از طرف دیگه دلم نمی خواست از اون جا برم ... اصلا رغبتی به دیدن خونه ی جدید نداشتم نمی دونم شاید دلم نمی خواست از خان باجی جدا بشم ….. یه جورایی دوست داشتم پیش اونا باشم .. خیالم راحت بود از خورد و خوراک و بچه ها و حتی اوس عباس …..

    اینجا که بودم از اون همه اضطراب هایی که برای همه چیز داشتم خبری نبود …

    با خودم فکر کردم نرگس دنیا رو ببین جایی که با اشک و آه اومدی , حالا دلت نمی خواد بری … نمی دونم شاید از آینده می ترسیدم و اینکه ممکن بود اون خونه هم فروخته بشه و من دیگه اصلا حوصله نداشتم …….
    خان باجی ازم خواسته بود خیلی خوشحال بشم ولی می دونستم که اگر خود اوس عباس هم این خبر رو بهم می داد , بازم نمی تونستم با خیال راحت توی اون خونه برم ….
    اون روز تا ناهار بیرون نرفتم ولی دیگه نمی شد … خان بابا تا همه جمع نمی شدن اجازه نمی داد کسی غذا بخوره ... این بود که منم سر سفره نشستم ...

    ولی خان بابا غمگین بود و کلامی حرف نزد و خیلی بی اشتها با غذا بازی کرد ... طوری بود که حتی خان باجی هم جرات حرف زدن نداشت …

    تنها ماشالله بود که به خاطر نزدیک شدن به عروسیش , نمی تونست خوشحال نباشه …..




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۴   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و ششم

    بخش دوم




    قدیما خیلی دیر شام می خوردن , ساعت هشت شب بود ... بعد از اون یا دور هم می نشستن و با هم حرف می زدن و یا خوابشون می گرفت و می خوابیدن ... ولی اون شب ساعت نُه بود و اوس عباس هنوز نیومده بود و همه منتظر اون گرسنه نشسته بودن و خان بابا هر چی به اومدن اوس عباس نزدیک تر می شد , اوقاتش تلخ تر می شد ……
    ملوک اومد تو اتاق من ... باز شروع کرد به غیبت خان باجی ... من مشغول شیر دادن اکبر بودم و کوکب هم که یه کم به اکبر حسودی می کرد , دائم گریه می کرد و به پر و پای من می پیچید …..

    پس نمی تونستم از دستش در برم ... به حرفاش گوش کردم و گفتم : ملوک جان تا اونجا که من می دونم خان باجی همش ازت تعریف می کنه و میگه کاش این عروس جدید هم مثل تو خانم و حرف شنو باشه ... میگه مثل ملوک تو دنیا پیدا نمی شه ولی بهش نمی گم تا خودشو لوس نکنه …

    گل از گل ملوک شگفت و گفت : خوب معلومه ... مثل من کجا می تونه پیدا کنه ؟ با همه چی ساختم ... با بداخلاقی های حيدر ساختم …..

    دیدم داره عین مادرش حرف می زنه ... از چیزای دورغی که بهش گفته بودم پشیمون شدم و گفتم : حالا ببینیم این عروس تازه بهتره یا تو …..
    که صدای زهرا اومد که عزیز جان , عزیز جان آقا جون اومد …. .و منو از دست اون نجات داد ...
    قبل از اینکه اوس عباس بخواد مشتلق رفتن به خونه ی جدید رو به من بده , رجب بند رو آب داد و تا رسید به من گفت : عزیز جان ما صبح می ریم خونه ی خودمون ...

    من مجبور بودم خیلی خوشحال بشم , پس رفتم تا خوشحالیمو به اوس عباس نشون بدم که صدای خان بابا بلند شد که با اوس عباس جر و بحث می کرد : تو اگه عاطفه داشتی از اول منو ول نمی کردی و بری برای مردم کار کنی ... حالا که رفتی چرا می خوای زن و بچه تو ببری ؟ چرا نمی خوای اینجا بمونی ؟

    قیافه ی خان بابا برایم خیلی عجیب بود ... اون با همه ی غرورش داشت به شیوه ی خودش به اوس عباس التماس می کرد که ما رو از اون جا نبره …..
    اوس عباس هم اینو می فهمید ولی نمی تونست با وجود خستگی روزانه اش با پدرش ملایم باشه ... گفت : اخه پدرِ من , فردا که ماشالله عروسی کرد ؛ ما کجا بریم ؟ همین طوری برای خودتون حرف می زنین …
    خان بابا بلند شد و محکم زد به کمر خودش و گفت : مگه کمرمون بیل خورده ؟ همین جا چند تا اتاق اضافه می کنم ... تو بمون , من خودم فکرشو می کنم … اون با من ….

    اوس عباس مونده بود چیکار کنه که پای منو کشید وسط که : نرگس اینجا ناراحته میگه زودتر بریم ...

    خان بابا رو کرد به من که : آره ؟ آره نرگس ؟ تو اینجا ناراحتی ؟ کسی حرفی بهت زده ؟ بی احترامی کردیم ؟ ………
    اینجا خان باجی به داد من رسید و با اعتراض گفت : چقدر حرف می زنین .. عباس بچه ی ماست , از این در بره بیرون از اون در میاد تو ... حالا بذار بره خونه ی جدیدش , ذوق داره ... خدا بزرگه ... بچه رفته برای زنش خونه ساخته , حالا اینجا بمونه ؟ بیاین شام بخوریم دارم از گشنگی می میرم …. شهربانو زود باش …. نرگس اکبر رو بده بغل یکی , شام بخور که بچه شير ميدي ……




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۴   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت شصت و هفتم

  • ۱۳:۳۰   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و هفتم




    خونه , نمای آجری داشت ... با یک زیرزمین بزرگ و جادار و پنجره های زیبا و قشنگ که اوس عباس اونا رو با رنگ های آبی و سفید و خاکستری رنگ کرده بود ... یک حوض بزرگ در وسط حیاط , پر از آب …

    اونو طوری ساخته بود که آب از نهر جلوی خونه میومد تو حیاط ؛ وارد حوض می شد و می رفت به خونه ی بغلی ….

    دور تا دور حیاط رو باغچه داده بود که هنوز پر از خاک بود …… دو ردیف پله در دو گوشه ی حیاط گذاشته بود و یک ایوون بزرگ و شش تا اتاق خوب و جادار پهلوی هم و یک اتاق انتهای ایوون که از همه بزرگ تر بود که از پله های کناری سمت راست می شد یک راست به اونجا رفت …

    اوس عباس همه ی اثاث رو به سلیقه ی خودش چیده بود ... دنبال من راه افتاده بود و عکس العمل منو برای هر کدوم نگاه می کرد و من با دیدن اون همه سلیقه و زحمت دیگه کم کم به وجد اومدم و با خوشحالی توی اتاقا می گشتم ...

    علاوه بر اون رجب هم برام توضیح می داد ... چون اون بود که برای حاضر کردن خونه به آقاش کمک کرده بود و حالا حس می کرد تو این کار شریکه و می تونه برای من توضیح بده …
    چادرم رو باز کردم و پرت کردم رو پله ... دست هامو باز کردم و دور خودم چرخیدم و دو تا نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم دیگه خوشحال باش نرگس , اینجا خونه ی توس …..
    بعد از دیدن اتاق های بالا , اوس عباس منو به زیرزمین برد … خیلی خوب بود ... یک حوضخونه ی قشنگ با شیشه های رنگ و وارنگ که من تا حالا ندیده بودم …..

    اون وقت ها همه یکی تو خونه شون داشتن که طوری ساخته می شد که توی تابستون خنک و زمستون گرم بود ... یک حوض کوچک هم کنارش درست کرده بود و خودش می گفت : نرگس اینو برای یک آدم پولدار درست کرده بودم و با خودم گفتم چرا نرگسِ من مثل این نداشته باشه ؟ این بود که برات ساختم و این بهترین سردابیه که تا حالا درست کردم ….

    در واقع تمام خونه یک طرف و این سرداب یک طرف بود … طرف چپ سرداب مطبخ و جایی برای نگهداری مواد غذایی بود که در نوع خودش بی نظیر بود …
    هنوز توی حوضخونه بودیم که صدای آبجیم رو شنیدم که می گفت : کجایین ؟ صاب خونه ؟

    فورا دویدم بالا و از دیدن رقیه و ربابه و بانو خانم چنان خوشحال شدم که روی پام بند نبودم ... مخصوصا که قاسم رو هم با خودشون آورده بودن …..

    هم رقیه و هم ربابه یک بچه تو بغلشون بود و منو یاد اون روزایی انداخت که با هم خاله بازی می کردیم و با عروسک های پارچه ای کهنه و بدترکیب که تو بغلمون می گرفتیم و به خونه ی هم می رفتیم ……. روزهایی که بدون دغدغه بازی می کردیم و دنیای قشنگی داشتیم ….
    اوس عباس , آبجی رقیه رو خبر کرده بود ... اونم به ربابه گفته بود و همه با هم اومده بودن ……

    اول از همه قاسم رو بغل کردم و بوسیدم خیلی دلم براش تنگ شده بود ... اونم منو بوسید و گفت : خاله دلم براتون خیلی تنگ شده بود .. خانم جان که گفت میاد اینجا , منم راه افتادم ….

    گفتم : خاله , قربونت بره ... فدات شم ... منم دلم برات تنگ بود ……

    .همه با هم رفتیم بالا ... اونا یه چرخی تو خونه زدن و خیلی تعریف کردن ... بعد نشستیم و از حال احوال هم پرسیدیم ... بچه های همدیگر رو بغل کردیم و از هر دری حرف زدیم …..

    قاسم با رجب توی حیاط بودن و زهرا پذیرایی می کرد ….
    آبجیم اینا خیلی نموندن , زود رفتن … ولی من خیلی به اوس عباس افتخار کردم و با خودم گفتم بالاخره اون به قول خودش عمل کرد و برام یک زندگی خوب درست کرد … و حالا نوبت من بود که خونه رو اون طوری که اون دوست داره , مرتب کنم …….
    شب بچه ها رو توی یک اتاق خوابوندم و برگشتم ...

    اوس عباس وسط اتاق وایساده بود نگاهش برق می زد ... می دونستم دلش می خواد رضایت منو ببینه … دست هامو باز کردم و اونم بلافاصه دست هاشو باز کرد ... خودمو انداختم توی بغلش ... اونم منو محکم بغل کرد و روی سینه اش فشار داد و گفت : نرگس خیلی دوستت دارم و دلم می خواد دنیا رو به پات بریزم ... فقط بگو حالا راضی شدی ؟ دیگه باهام قهر نمی کنی ؟ تو رو خدا دیگه هر چی شد باهام قهر نکن ... نمی تونم تحمل کنم ... آخه تو عزیز جان منی …..

    سرمو هر چی بیشتر توی سینه اش فرو کردم و گفتم : ممنونم ازت ... خیلی زحمت کشیدی ……..


    فردا روز دیگری بود ... شاد و سر حال بیدار شدم و با ذوق و شوق خودمو برای مرتب کردن خونه آماده کردم ... اول از مطبخ و سرداب شروع کردم وقتی از حیاط به زیرزمین می رفتم , چشمم به آبی افتاد که مدام از یک طرف میومد و از یک طرف می رفت و این شاید به نظرم قشنگ ترین چیزی بود که توی اون خونه بود …

    هنوز خیلی کار نکرده بودم که صدای در اومد …




     ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۰   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت شصت و هشتم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان