خانه
167K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۲۱:۴۱   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و یکم

    بخش اول




    خان باجی موقع اومدن در گوش اوس عباس چیزی گفت و ما راه افتادیم ولی من اصلاً باهاش حرف نزدم …
    خان باجی به بچه ها گفت : اگه گفتین داریم کجا می ریم ؟

    رجب گفت : خوب معلومه داریم می ریم خونه ی شما دیگه …..
    خان باجی دست هاشو زد بهم و گفت : دِ نه دِ ... فقط این نیست ... باید بگی داریم می ریم یه چند وقت خوشگذرونی ... می ریم که دیگه مامانت نه غصه ی ناهار و شام داره , نه غصه ی کی بیاد کی بره …

    می خواد استراحت کنه و بچشو با خیال راحت بزاد و براتون یه خواهر یا یه داداش بیاره بدون اینکه به چیزی فکر کنه …. تازه همیشه دلش منو می خواست , آخه منو خیلی دوست داره ... منم فکر کردم چیکار کنم که ما دو تا عاشق و معشوق به هم برسیم ، اومدم دنبالتون که مامانت رو خوشحال کنم ...
    با صدای بلند پرسید : حالا شما خوشحالین ؟

    بچه ها با سر گفتن آره ...

    اون گفت : نه , نشد .... با صدای بلند بگین که همه ی تهرون بشنون ... بلند …. یالا …..

    بچه ها سه تایی با هم داد زدن : آره …....

    باز گفت : نه , نشد ... باید بگین آره خوشحالیم ... با صدای بلند بلند …

    اونام داد زدن : آره , خوشحالیم …

    باز گفت : نشد , مامانت که نگفت …

    بچه ها ریختن سر من که : توام بگو , تو رو خدا بگو ...

    منم با اونا گفتم : آره , خوشحالیم ….
    خان باجی گفت : حالا همه با هم منم میگم … با هم … و همه با هم فریاد زدیم و با این فریادهای شادی همه خندیدیم و تکرار کردیم …...


    و اون زن زیرکانه حال و هوای ما رو عوض کرد و باعث خوشحالی ما شد تا با چهره های عبوس و ناراحت وارد خونه نشیم ... او می خواست که بقیه فکر نکنن ما از روی ناعلاجی اونجا رفتیم و یا …..

    ولش کن ... به هر حال ما وقتی به اونجا رسیدیم واقعا احساس بهتری داشتیم ... فقط با چند کلمه حرف ...

    و گرنه چیزی تغییر نکرده بود ....


    هوا داشت تاریک می شد که ما رسیدیم ... از روبرو شدن با خان بابا می ترسیدم … ولی همون طور که خان باجی خواسته بود محکم بودم و طوری فکر می کردم که خوبه که مدتی پیش اون می مونم ….
    کالسکه از میون طاق گل عبور کرد و به میدون جلوی ساختمون رسید ... این بار همه تو حیاط بودن و جلوی همه شون خان بابا ... اون لباس ساده ای پوشیده بود ... برای اولین بار من اونو توی پیژامه دیدم و اون طوری به نظرم صمیمی تر اومد ... تا اون موقع همیشه برای من مثل یک غول بود ,  دست نیافتی ... ولی اون شب تصورم نسبت به اون عوض شد …
    بچه ها با ذوق و شوق پیاده شدن ... اول از همه کوکب به طرفش دوید و اون با تمام علاقه بغلش کرد و در آغوشش گرفت ... بعد زهرا رو بوسید و گفت : مثل مامانت خوشگل شدی , چقدر بزرگ شدی ... یه خانم تمام و کمال ...

    و بعد رجب رو بوسید و بهش گفت : مرد شدی ... ببینم هنوز همین طور مظلومی ... عباس نتونسته تورو مرد کنه ؟ بیا خودم مردت می کنم …..
    و بعد اومد طرف من و برای اولین بار منو به آغوش گرفت و بوسید … این تغییر عجیب و باورنکردنی بود …. و برای من خیلی مهم …..
    حیدر و ملوک و ماشالله و فتح الله هم خیلی ابراز خوشحالی کردن …… ( ملوک حالا یه پسر به اسم اصغر داشت که دو ساله بود و چهار ماهه آبستن بود ) و باز من نفهمیدم این استقبال گرم به سفارش خان باجی بوده یا واقعا از دیدن ما اینقدر شاد شده بودن …
    خان باجی به محض پیاده شدن از کالسکه رفت تو ساختمون و خان بابا با مهربونی گفت : بیاین … بیاین تو ... خوش اومدین ...

    و خودش در حالی که کوکب تو بغلش بود رفت تو و ما به دنبالش و ملوک و حیدر پشت سر ما …….

    خان باجی وسط اتاق وایساده بود و دستور می داد ... منو که دید گفت : بیا مادر , به خونه ی خودت خوش اومدی و با دست اشاره کرد که اون دو تا اتاق تو راهرو مال تو ... برو وسایلتو بذار و بیا تا من بگم برات چایی بریزن .….
    از در که وارد شدیم یک اتاق بسیار بزرگ بود که دو راهرو و تعدادی اتاق در اطرافش بود ... انتهای یکی از راهرو ها مطبخ بود که به حیاط پشتی راه داشت و راهروی دیگه چند اتاق داشت که سه تا از اونا مال حیدر بود و دو تا هم داده بودن به من و اون طرف هم اتاق خان بابا که اتاقی بود از همه بزرگ تر و پهلوی اون اتاق خان باجی که از همه شیک تر بود و توی راهرویی که به مطبخ می رسید اتاق ماشالله و فتح الله قرار داشت .….
    و همین ........

    من فکر می کردم حتما سالن و یا اتاق پذیرایی از مهمون جایی هست که من ندیدم ولی نبود و اونا خیلی ساده زندگی می کردن ...
    من و زهرا رفتیم تا اثاثیه مون رو جا به جا کنیم و کوکب بغل خان بابا موند و رجب هم پیش ماشالله نشست ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان