داستان عزیز جان
قسمت شصت و یکم
بخش اول
خان باجی موقع اومدن در گوش اوس عباس چیزی گفت و ما راه افتادیم ولی من اصلاً باهاش حرف نزدم …
خان باجی به بچه ها گفت : اگه گفتین داریم کجا می ریم ؟
رجب گفت : خوب معلومه داریم می ریم خونه ی شما دیگه …..
خان باجی دست هاشو زد بهم و گفت : دِ نه دِ ... فقط این نیست ... باید بگی داریم می ریم یه چند وقت خوشگذرونی ... می ریم که دیگه مامانت نه غصه ی ناهار و شام داره , نه غصه ی کی بیاد کی بره …
می خواد استراحت کنه و بچشو با خیال راحت بزاد و براتون یه خواهر یا یه داداش بیاره بدون اینکه به چیزی فکر کنه …. تازه همیشه دلش منو می خواست , آخه منو خیلی دوست داره ... منم فکر کردم چیکار کنم که ما دو تا عاشق و معشوق به هم برسیم ، اومدم دنبالتون که مامانت رو خوشحال کنم ...
با صدای بلند پرسید : حالا شما خوشحالین ؟
بچه ها با سر گفتن آره ...
اون گفت : نه , نشد .... با صدای بلند بگین که همه ی تهرون بشنون ... بلند …. یالا …..
بچه ها سه تایی با هم داد زدن : آره …....
باز گفت : نه , نشد ... باید بگین آره خوشحالیم ... با صدای بلند بلند …
اونام داد زدن : آره , خوشحالیم …
باز گفت : نشد , مامانت که نگفت …
بچه ها ریختن سر من که : توام بگو , تو رو خدا بگو ...
منم با اونا گفتم : آره , خوشحالیم ….
خان باجی گفت : حالا همه با هم منم میگم … با هم … و همه با هم فریاد زدیم و با این فریادهای شادی همه خندیدیم و تکرار کردیم …...
و اون زن زیرکانه حال و هوای ما رو عوض کرد و باعث خوشحالی ما شد تا با چهره های عبوس و ناراحت وارد خونه نشیم ... او می خواست که بقیه فکر نکنن ما از روی ناعلاجی اونجا رفتیم و یا …..
ولش کن ... به هر حال ما وقتی به اونجا رسیدیم واقعا احساس بهتری داشتیم ... فقط با چند کلمه حرف ...
و گرنه چیزی تغییر نکرده بود ....
هوا داشت تاریک می شد که ما رسیدیم ... از روبرو شدن با خان بابا می ترسیدم … ولی همون طور که خان باجی خواسته بود محکم بودم و طوری فکر می کردم که خوبه که مدتی پیش اون می مونم ….
کالسکه از میون طاق گل عبور کرد و به میدون جلوی ساختمون رسید ... این بار همه تو حیاط بودن و جلوی همه شون خان بابا ... اون لباس ساده ای پوشیده بود ... برای اولین بار من اونو توی پیژامه دیدم و اون طوری به نظرم صمیمی تر اومد ... تا اون موقع همیشه برای من مثل یک غول بود , دست نیافتی ... ولی اون شب تصورم نسبت به اون عوض شد …
بچه ها با ذوق و شوق پیاده شدن ... اول از همه کوکب به طرفش دوید و اون با تمام علاقه بغلش کرد و در آغوشش گرفت ... بعد زهرا رو بوسید و گفت : مثل مامانت خوشگل شدی , چقدر بزرگ شدی ... یه خانم تمام و کمال ...
و بعد رجب رو بوسید و بهش گفت : مرد شدی ... ببینم هنوز همین طور مظلومی ... عباس نتونسته تورو مرد کنه ؟ بیا خودم مردت می کنم …..
و بعد اومد طرف من و برای اولین بار منو به آغوش گرفت و بوسید … این تغییر عجیب و باورنکردنی بود …. و برای من خیلی مهم …..
حیدر و ملوک و ماشالله و فتح الله هم خیلی ابراز خوشحالی کردن …… ( ملوک حالا یه پسر به اسم اصغر داشت که دو ساله بود و چهار ماهه آبستن بود ) و باز من نفهمیدم این استقبال گرم به سفارش خان باجی بوده یا واقعا از دیدن ما اینقدر شاد شده بودن …
خان باجی به محض پیاده شدن از کالسکه رفت تو ساختمون و خان بابا با مهربونی گفت : بیاین … بیاین تو ... خوش اومدین ...
و خودش در حالی که کوکب تو بغلش بود رفت تو و ما به دنبالش و ملوک و حیدر پشت سر ما …….
خان باجی وسط اتاق وایساده بود و دستور می داد ... منو که دید گفت : بیا مادر , به خونه ی خودت خوش اومدی و با دست اشاره کرد که اون دو تا اتاق تو راهرو مال تو ... برو وسایلتو بذار و بیا تا من بگم برات چایی بریزن .….
از در که وارد شدیم یک اتاق بسیار بزرگ بود که دو راهرو و تعدادی اتاق در اطرافش بود ... انتهای یکی از راهرو ها مطبخ بود که به حیاط پشتی راه داشت و راهروی دیگه چند اتاق داشت که سه تا از اونا مال حیدر بود و دو تا هم داده بودن به من و اون طرف هم اتاق خان بابا که اتاقی بود از همه بزرگ تر و پهلوی اون اتاق خان باجی که از همه شیک تر بود و توی راهرویی که به مطبخ می رسید اتاق ماشالله و فتح الله قرار داشت .….
و همین ........
من فکر می کردم حتما سالن و یا اتاق پذیرایی از مهمون جایی هست که من ندیدم ولی نبود و اونا خیلی ساده زندگی می کردن ...
من و زهرا رفتیم تا اثاثیه مون رو جا به جا کنیم و کوکب بغل خان بابا موند و رجب هم پیش ماشالله نشست ...
ناهید گلکار