خانه
167K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۰۱:۰۹   ۱۳۹۶/۴/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و پنجم

    بخش دوم




    بالاخره گفت : عزیز جان اون دفعه هم نبودم … از خدا خواسته بودم توی این یکی باشم ولی نشد ... الهی شکر که حالت خوبه ...

    دستمو گرفت و بوسید ...

    زیر لب گفتم : اوس عباس , پسره …

    دستمو فشار دادو گفت : مبارکه قدمش ان شالله ... ولی برای من مهم سلامتی تو بود .. من که هم دختر دوست دارم هم پسر ... چه فرقی می کنه ؟ تا حالا دیدی از این حرفا بزنم ؟ … نرگسم چی دلت می خواد بگیرم بیارم برات ….
    درحالی که خان باجی با یک کاسه کاچی منتظر بود , گفت : لوسش نکن ... برو کنار تا بهش کاچی بدم ... الان فقط باید اینو بخوره …..
    اوس عباس گفت : بده به من خودم بهش می دم ...

    خان باجی خندید و گفت : الهی بمیرم برات ذلیل زن شدی رفت …. بیا بگیر ... شوخی کردم مادر ... همیشه هوای زنتو داشته باش ولی به خدا نرگس شوهر نوبری داری ….
    اوس عباس با عشق و علاقه قاشق به قاشق کاچی رو به من داد ...

    خان باجی راست می گفت ... احساس لوسی می کردم … و خیلی هم به روم بالا شده بود و ناز میاوردم ... والله من اهل بعضی کارا نبودم ولی اونجا راستی راستی داشتم خودمو لوس می کردم ... از قدیم گفتن ناز کش داری ناز کن , نداری پاتو دراز کن ….

    حالا نگو من حق لوس شدن نداشتم … و این فقط ….

     


    و آه عمیقی کشید ...
    اینجا از عزیز جان پرسیدم : چرا ؟ مگه چی شد ؟ اتفاقی افتاد ؟
    لبخند تلخی زد و گفت : صبر داشته باش میگم برات …..

    بعد دوباره آه کشید و صورتشو با دو دست مالید و نفس بلندی از سینه بیرون داد ... طوری بود که انگار نفس کم میاره و یک جور کلافکی بهش دست داد بود ….
    و با همون حال گفت : مادر الهی فدات شم , برو ... فردا بقیشو میگم ... الان نمی تونم ... خیلی برام سخته ...

    و خنده ی زورکی کرد و جانمازشو گذاشت زیر سرش و چشمش بست و وانمود کرد که خوابیده ...

    از دور نگاه می کردم … از این دنده به اون دنده می شد و کاملاً معلوم بود که بیقراره ... چیزی به یادش افتاده بود که تحملش هنوزم برایش سخت بود ... دلم می خواست برم بغلش کنم و درد رو از دلش بردارم ولی نمی شد ... باید تا فردا صبر می کردم که عزیز جان خودش با اون مسئله که آزارش می داد , کنار بیاد ………



    مثل ملکه ها خوابیده بودم ... همه دور و ورم می چرخیدن ... خان باجی قابله رو هم نگه داشته بود تا بچه رو تر و خشک کنه ……
    خان بابا اومد و باز یه دو اشرفی گذاشت تو قنداق اکبر و خوشحال اونو بغل کرد …. می خندید و حرف می زد ...

    نگاهی به اکبر کرد و گفت : نیگا کن چقدر خوشگله ... درست مثل بچگی عباسه … اسمش باشه اردشیر ... خودشم مثل اردشیر می مونه …
    خان باجی قاه قاه خندید و گفت : شما که همیشه دیر می رسی ... اووووو اذونم تو گوشش گفتیم و اسمش دیگه شده اکبر ... چون اذون گفتیم شگون نداره عوض کنیم , اما اگه شما دوست نداشته باشی عوض می کنیم …

    خان بابا کوتاه اومد و گفت : اکبر یعنی بزرگ ... اونم خوبه , مبارک باشه ان شالله …..

    من گفتم : زیر سایه ی شما …
    خان بابا از ته دلش گفت : الهی آمین ... به شرط اینکه اونو از ما جدا نکنین و همین جا بمونین …..

    اوس عباس گفت : شما که دارین عروس میارین ... مگه جز این دو تا اتاق جای دیگه ای دارین ؟

    خان بابا گفت : تو تصمیم بگیر بمونی , من واسه ی اونا یا شماها همین جا اتاق می سازم ... بیا دور هم زندگی کنیم ... خوب تو می خوای بنایی کنی , برو بکن ولی بچه ها رو از ما جدا نکن …..
    اوس عباس می دید که خان بابا داره اصرار می کنه , حرف رو خیلی ماهرانه عوض کرد و یک مرتبه به اکبر نیگا کرد و گفت : وای … وای چرا صورت بچه داره سیاه میشه ؟ بگیرش ... وای داره سیاه میشه …
    خان باجی که یه کم ترسیده بود , گفت : خدا خیرت بده عباس ... تو تا حالا ندیده بودی بچه زور بزنه ؟
    ولی خیلی زود خودش متوجه شد که قصد اوس عباس چیه چون یه چشمک به من زد ….

    اوس عباس , اکبر رو بغل کرد و هی بالا و پایین انداخت و رجب کنارش وایساده بود ... چشم اوس عباس افتاد به اون و نشست رو زمین و گفت : بیا پسرم ... تو داداش بزرگ تری ... بعد من تو باید مراقب داداشت , آبجیات و عزیز جانت باشی …. بیا حالا اکبر رو بذارم تو بغلت ووو بیا بابا …

    رجب نشست و با غرور بچه رو بغل کرد و با علاقه بهش نیگا کرد …….
    ده روزی از به دنیا اومدن اکبر گذشته بود … صبح که از خواب بیدار شدم دیدم اوس عباس بدون اینکه به من بگه رجب رو با خودش برده … خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم وقتی برگشت , حالشو جا بیارم تا دیگه این بچه رو با خودش برای عملگی نبره ... دلم نمی خواست رجب با این سن کار کنه چون می دونستم مظلومه و نمی تونه حق خودشو بگیره …




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۹/۴/۱۳۹۶   ۰۱:۱۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان