خانه
167K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۰۰:۵۳   ۱۳۹۶/۴/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و چهارم

    بخش دوم




    صدای کالسکه رو نشنیدم ولی با صدای خان باجی , از اومدنشون با خبر شدم ...

    اصغرو بغل کردم و رفتم ... تا چشم خان باجی به من افتاد به ملوک گفت : بدو بچتو بگیر ... حتما نرگس ذو هلاک کرده … نرگس مادر بیا که یه جاری دیگه واست آوردم ….. فهمیدی چیکار کردم ؟ همین امشب کارو تموم کردیم و قرار گذاشتیم ... جات خالی مادر ... یه دختر مثل پنجه ی آفتاب ... بعض تو نباشه , خانم ، فهمیده ……..
    منو که می شناسی ... نخواستم لفتش بدم , زود گرفتمش و اومدم ………….
    و باز قاه قاه خندید …

    خان بابا شاکی بود و گفت : زن گرفتن که خم رنگرزی نیست ... صبر می کردی زن ... هر چی بهش اشاره کردم , فایده نداشت ... قرار عقد گذاشته ... باور می کنی ؟ نرگس من باید تو رو می بردم ... یه ذره عقل تو کله اش نیست ... همیشه همین طوره , یکه تازی می کنه و هر کاری خودش می خواد انجام میده …
    عکس العمل خان باجی تماشایی بود ...

    نگاهی به خان بابا کرد و خندید و گفت : من غلط بکنم بدون رضایت شما کاری بکنم ... یک کلام شما بگو نمی خوای , منم همه چیز رو به هم می زنم ... من دنیا رو به خاطر شما بهم می ریزم , چه برسه به یه عروس زپرتی … من فکر کردم شما هم همینو می خواین روتون نمی شه بگین ... رفت و آمدم که برای شما سخته , گفتم به خاطر شما کارو یکسره کنم …
    با این حرف , عروس تازه اومدنش تو خونه ی خان بابا حتمی شد … و من فهمیدم که تا دو ماه دیگه عروس جدید میاد و من باید برم ...  نمی دونستم رو حرف اوس عباس حساب کنم که می گفت تا ده پونزده روز دیگه کار خونه تمومه ؟ ….
    پس دلشوره گرفته بودم ... چون جز این دو تا اتاق که به من داده بودن , اتاق دیگه ای نداشتن …

    وقتی رفتم تو اتاق که بخوابم , اوس عباس هنوز بیدار بود و با من قهر …… پشتشو کرده بود و با من حرف نمی زد به روی خودم نیاوردم و خوابیدم …
    صبح , قبل از اینکه من بیدار بشم اون رجب رو بیدار کرده بود و با خودش برده بود ... نمی دونم چه جوری این کارو کرد که من اصلا نفهمیدم …

    خیلی دل ناگرون شدم که بچه ام شام نخورده بود و حالا بدون ناشتایی رفته بود … اصلا دلم نمی خواست اون بچه ی کوچک از الان کار کنه ... اگرم به خان بابا حرفی نمی زدم برای این بود که اولاً رودرواسی کردم دوماً نزدیک به خودم بود و مراقبش بودم ولی کاری نمی تونستم بکنم ……
    نزدیک ظهر درد شدیدی توی دلم احساس کردم چون هنوز زود بود , ازش گذشتم ولی دردها پی در پی به سراغم اومد و مجبور شدم به خان باجی بگم …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان