داستان عزیز جان
قسمت شصت و پنجم
بخش اول
خان باجی مثل همیشه با صورتی خندون و خیلی خونسرد برخورد کرد ... فوراً گفت : خوب پس داره بچه به دنیا میاد ... شهربانو به مش رمضون بگو بره دنبال قابله ... همون که برای ملوک آورد … بدو ... به دخترت بگو بیاد کارش دارم … توام نشین نرگس , تا می تونی راه برو تا راحت بزایی …
هنوز به زایمانم مونده بود که همه چیز حاضر بود ... حتی بوی کاچی که همه جا رو گرفته بود , با بوی اسپند که به دستور خان باجی مرتّب دود می شد , در هم شده بود ...
با وجود خان باجی درد رو تحمل می کردم و از اونهم لذّت می بردم ….. ولی دلم می خواست اوس عباس بیاد ... آخه اون دفعه هم که کوکب رو به دنیا آوردم اون نبود …. و حالا هم که اینقدر دور و ورم شلوغه , بازم اونو می خوام ... پس فهمیدم هیچ کس اوس عباس نمی شه ….
دردم که شدید شد , با چند فریاد بچه به دنیا آمد …..
اول از همه قابله داد زد : مبارکه پسره … خان باجی پسره ...
و صدای هلهله شادی به هوا رفت …
اون وقت ها اگر دختر می زاییدی , دلداریت می دادن و اگر پسر , شادی می کردن و این همیشه باعث ناراحتی من می شد …
خان باجی کنار اتاق چهار زانو نشسته بود و گفت : فاطی بدو … بدو به خان بابا خبر بده و مشتلق بگیر ... بدو …..
فاطی با خوشحالی گفت : چشم ...
و رفت ...
بعد خودش رو روی زمین کشید و به من رسوند و دستش رو گذاشت روی سر من و با مهربونی گفت : فرقی نمی کرد ولی خوب شد پسر زاییدی ... حالا اوس عباس تو رو تاج سرش می کنه …
ملوک که یه گوشه وایساده بود با طعنه گفت : نه که تا حالا نبوده ؟
چشم هامو بستم …. چند قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شد ... نمی دونم چرا دلم گرفته بود … شاید یاد وقتی افتادم که رجب به دنیا اومده بود .. کسی خوشحال نشد و کسی به من تبریک نگفت ... اونو گذاشتن تو بغلم و رفتن و من تنها شب رو تا صبح ناله کردم ... سینه هام کوچیک بود و به شدت درد گرفته بود و فردای اون روز هم تب داشتم ولی کسی به دادم نرسید ... وقتی هم به عزت گفتم تب دارم , گفت ناز خرکی نیا ، تب شیره خوب میشی ….
حالا نمی تونستم این همه توجه رو هضم کنم ….
زهرا در حالی که از خوشحالی اشک می ریخت , دستشو گذاشت روی پیشونی من و گفت : عزیز جان درد داری ؟
با سر اشاره کردم : نه … خوبم ...
هنوز چشم هامو باز نکرده بودم که خان بابا خودشو رسوند و بشکن زنان وارد اتاق شد ... از خوشحالی روی پاش بند نبود ….. سه تا یک اشرفی ریخت روی رختخواب من و با صدای بلند خندید ...
هیچ وقت اونو اینقدر خوشحال ندیده بودم .….
و اونا برای من زایمانی لذت بخش رو فراهم کردن ... چیزی که هرگز یادم نمی ره …
آروم بودم و خاطر جمع …..
خان باجی به خان بابا گفت : زود تا عباس نیومده اسمشو بذار ….
خان بابا یه فکری کرد و گفت : علی ...
خان باجی گفت : علی داریم , اکبر بذاریم ... نرگس مبارکه ان شالله … اکبر خوبه ؟ … خوبه ؟
پرسیدم : چی خان باجی ؟
گفت : اکبر … خان بابا میگه اکبر بذاریم ... خوبه ؟ باشه اسمش همین ؟
گفتم : بله , هر چی شما و خان بابا بگین ….
خان باجی خندید و گفت : تو دوست داری ؟ فردا نگی مادرشوهرم به زور اسم بچه ی منو گذاشت …
گفتم : نه , شما صاحب اختیاری ... شما همه کس منی ... اسم خیلی قشنگیه , منم دوست دارم ….. تازه ازتون ممنونم , خیلی بهم محبت کردین ….
جلو اومد و با خنده ی همیشگی خودش گفت : دختر خوب خسته نباشی ... شوخی می کنم , تو رو می شناسم ... حالا بخواب که خستگیت در بره ... ما مواظب اکبر و کوکب هستیم …
و نگاهی به زهرا انداخت و گفت : مگه نه زهرا جون ؟ مامانت بخوابه ……
ولی من زودتر از اینکه فکر می کردم , از خستگی خوابم برد …..
و با نوازش و بوسه ی اوس عباس از خواب بیدار شدم ... لمس دستشو شناختم ... چشممو باز کردم ... اشک توی چشمش حلقه زده بود و بغض نمی گذاشت حرف بزنه …
ناهید گلکار