داستان عزیز جان
قسمت شصت و هفتم
خونه , نمای آجری داشت ... با یک زیرزمین بزرگ و جادار و پنجره های زیبا و قشنگ که اوس عباس اونا رو با رنگ های آبی و سفید و خاکستری رنگ کرده بود ... یک حوض بزرگ در وسط حیاط , پر از آب …
اونو طوری ساخته بود که آب از نهر جلوی خونه میومد تو حیاط ؛ وارد حوض می شد و می رفت به خونه ی بغلی ….
دور تا دور حیاط رو باغچه داده بود که هنوز پر از خاک بود …… دو ردیف پله در دو گوشه ی حیاط گذاشته بود و یک ایوون بزرگ و شش تا اتاق خوب و جادار پهلوی هم و یک اتاق انتهای ایوون که از همه بزرگ تر بود که از پله های کناری سمت راست می شد یک راست به اونجا رفت …
اوس عباس همه ی اثاث رو به سلیقه ی خودش چیده بود ... دنبال من راه افتاده بود و عکس العمل منو برای هر کدوم نگاه می کرد و من با دیدن اون همه سلیقه و زحمت دیگه کم کم به وجد اومدم و با خوشحالی توی اتاقا می گشتم ...
علاوه بر اون رجب هم برام توضیح می داد ... چون اون بود که برای حاضر کردن خونه به آقاش کمک کرده بود و حالا حس می کرد تو این کار شریکه و می تونه برای من توضیح بده …
چادرم رو باز کردم و پرت کردم رو پله ... دست هامو باز کردم و دور خودم چرخیدم و دو تا نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم دیگه خوشحال باش نرگس , اینجا خونه ی توس …..
بعد از دیدن اتاق های بالا , اوس عباس منو به زیرزمین برد … خیلی خوب بود ... یک حوضخونه ی قشنگ با شیشه های رنگ و وارنگ که من تا حالا ندیده بودم …..
اون وقت ها همه یکی تو خونه شون داشتن که طوری ساخته می شد که توی تابستون خنک و زمستون گرم بود ... یک حوض کوچک هم کنارش درست کرده بود و خودش می گفت : نرگس اینو برای یک آدم پولدار درست کرده بودم و با خودم گفتم چرا نرگسِ من مثل این نداشته باشه ؟ این بود که برات ساختم و این بهترین سردابیه که تا حالا درست کردم ….
در واقع تمام خونه یک طرف و این سرداب یک طرف بود … طرف چپ سرداب مطبخ و جایی برای نگهداری مواد غذایی بود که در نوع خودش بی نظیر بود …
هنوز توی حوضخونه بودیم که صدای آبجیم رو شنیدم که می گفت : کجایین ؟ صاب خونه ؟
فورا دویدم بالا و از دیدن رقیه و ربابه و بانو خانم چنان خوشحال شدم که روی پام بند نبودم ... مخصوصا که قاسم رو هم با خودشون آورده بودن …..
هم رقیه و هم ربابه یک بچه تو بغلشون بود و منو یاد اون روزایی انداخت که با هم خاله بازی می کردیم و با عروسک های پارچه ای کهنه و بدترکیب که تو بغلمون می گرفتیم و به خونه ی هم می رفتیم ……. روزهایی که بدون دغدغه بازی می کردیم و دنیای قشنگی داشتیم ….
اوس عباس , آبجی رقیه رو خبر کرده بود ... اونم به ربابه گفته بود و همه با هم اومده بودن ……
اول از همه قاسم رو بغل کردم و بوسیدم خیلی دلم براش تنگ شده بود ... اونم منو بوسید و گفت : خاله دلم براتون خیلی تنگ شده بود .. خانم جان که گفت میاد اینجا , منم راه افتادم ….
گفتم : خاله , قربونت بره ... فدات شم ... منم دلم برات تنگ بود ……
.همه با هم رفتیم بالا ... اونا یه چرخی تو خونه زدن و خیلی تعریف کردن ... بعد نشستیم و از حال احوال هم پرسیدیم ... بچه های همدیگر رو بغل کردیم و از هر دری حرف زدیم …..
قاسم با رجب توی حیاط بودن و زهرا پذیرایی می کرد ….
آبجیم اینا خیلی نموندن , زود رفتن … ولی من خیلی به اوس عباس افتخار کردم و با خودم گفتم بالاخره اون به قول خودش عمل کرد و برام یک زندگی خوب درست کرد … و حالا نوبت من بود که خونه رو اون طوری که اون دوست داره , مرتب کنم …….
شب بچه ها رو توی یک اتاق خوابوندم و برگشتم ...
اوس عباس وسط اتاق وایساده بود نگاهش برق می زد ... می دونستم دلش می خواد رضایت منو ببینه … دست هامو باز کردم و اونم بلافاصه دست هاشو باز کرد ... خودمو انداختم توی بغلش ... اونم منو محکم بغل کرد و روی سینه اش فشار داد و گفت : نرگس خیلی دوستت دارم و دلم می خواد دنیا رو به پات بریزم ... فقط بگو حالا راضی شدی ؟ دیگه باهام قهر نمی کنی ؟ تو رو خدا دیگه هر چی شد باهام قهر نکن ... نمی تونم تحمل کنم ... آخه تو عزیز جان منی …..
سرمو هر چی بیشتر توی سینه اش فرو کردم و گفتم : ممنونم ازت ... خیلی زحمت کشیدی ……..
فردا روز دیگری بود ... شاد و سر حال بیدار شدم و با ذوق و شوق خودمو برای مرتب کردن خونه آماده کردم ... اول از مطبخ و سرداب شروع کردم وقتی از حیاط به زیرزمین می رفتم , چشمم به آبی افتاد که مدام از یک طرف میومد و از یک طرف می رفت و این شاید به نظرم قشنگ ترین چیزی بود که توی اون خونه بود …
هنوز خیلی کار نکرده بودم که صدای در اومد …
ناهید گلکار