خانه
167K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۳:۳۰   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصت و هفتم




    خونه , نمای آجری داشت ... با یک زیرزمین بزرگ و جادار و پنجره های زیبا و قشنگ که اوس عباس اونا رو با رنگ های آبی و سفید و خاکستری رنگ کرده بود ... یک حوض بزرگ در وسط حیاط , پر از آب …

    اونو طوری ساخته بود که آب از نهر جلوی خونه میومد تو حیاط ؛ وارد حوض می شد و می رفت به خونه ی بغلی ….

    دور تا دور حیاط رو باغچه داده بود که هنوز پر از خاک بود …… دو ردیف پله در دو گوشه ی حیاط گذاشته بود و یک ایوون بزرگ و شش تا اتاق خوب و جادار پهلوی هم و یک اتاق انتهای ایوون که از همه بزرگ تر بود که از پله های کناری سمت راست می شد یک راست به اونجا رفت …

    اوس عباس همه ی اثاث رو به سلیقه ی خودش چیده بود ... دنبال من راه افتاده بود و عکس العمل منو برای هر کدوم نگاه می کرد و من با دیدن اون همه سلیقه و زحمت دیگه کم کم به وجد اومدم و با خوشحالی توی اتاقا می گشتم ...

    علاوه بر اون رجب هم برام توضیح می داد ... چون اون بود که برای حاضر کردن خونه به آقاش کمک کرده بود و حالا حس می کرد تو این کار شریکه و می تونه برای من توضیح بده …
    چادرم رو باز کردم و پرت کردم رو پله ... دست هامو باز کردم و دور خودم چرخیدم و دو تا نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم دیگه خوشحال باش نرگس , اینجا خونه ی توس …..
    بعد از دیدن اتاق های بالا , اوس عباس منو به زیرزمین برد … خیلی خوب بود ... یک حوضخونه ی قشنگ با شیشه های رنگ و وارنگ که من تا حالا ندیده بودم …..

    اون وقت ها همه یکی تو خونه شون داشتن که طوری ساخته می شد که توی تابستون خنک و زمستون گرم بود ... یک حوض کوچک هم کنارش درست کرده بود و خودش می گفت : نرگس اینو برای یک آدم پولدار درست کرده بودم و با خودم گفتم چرا نرگسِ من مثل این نداشته باشه ؟ این بود که برات ساختم و این بهترین سردابیه که تا حالا درست کردم ….

    در واقع تمام خونه یک طرف و این سرداب یک طرف بود … طرف چپ سرداب مطبخ و جایی برای نگهداری مواد غذایی بود که در نوع خودش بی نظیر بود …
    هنوز توی حوضخونه بودیم که صدای آبجیم رو شنیدم که می گفت : کجایین ؟ صاب خونه ؟

    فورا دویدم بالا و از دیدن رقیه و ربابه و بانو خانم چنان خوشحال شدم که روی پام بند نبودم ... مخصوصا که قاسم رو هم با خودشون آورده بودن …..

    هم رقیه و هم ربابه یک بچه تو بغلشون بود و منو یاد اون روزایی انداخت که با هم خاله بازی می کردیم و با عروسک های پارچه ای کهنه و بدترکیب که تو بغلمون می گرفتیم و به خونه ی هم می رفتیم ……. روزهایی که بدون دغدغه بازی می کردیم و دنیای قشنگی داشتیم ….
    اوس عباس , آبجی رقیه رو خبر کرده بود ... اونم به ربابه گفته بود و همه با هم اومده بودن ……

    اول از همه قاسم رو بغل کردم و بوسیدم خیلی دلم براش تنگ شده بود ... اونم منو بوسید و گفت : خاله دلم براتون خیلی تنگ شده بود .. خانم جان که گفت میاد اینجا , منم راه افتادم ….

    گفتم : خاله , قربونت بره ... فدات شم ... منم دلم برات تنگ بود ……

    .همه با هم رفتیم بالا ... اونا یه چرخی تو خونه زدن و خیلی تعریف کردن ... بعد نشستیم و از حال احوال هم پرسیدیم ... بچه های همدیگر رو بغل کردیم و از هر دری حرف زدیم …..

    قاسم با رجب توی حیاط بودن و زهرا پذیرایی می کرد ….
    آبجیم اینا خیلی نموندن , زود رفتن … ولی من خیلی به اوس عباس افتخار کردم و با خودم گفتم بالاخره اون به قول خودش عمل کرد و برام یک زندگی خوب درست کرد … و حالا نوبت من بود که خونه رو اون طوری که اون دوست داره , مرتب کنم …….
    شب بچه ها رو توی یک اتاق خوابوندم و برگشتم ...

    اوس عباس وسط اتاق وایساده بود نگاهش برق می زد ... می دونستم دلش می خواد رضایت منو ببینه … دست هامو باز کردم و اونم بلافاصه دست هاشو باز کرد ... خودمو انداختم توی بغلش ... اونم منو محکم بغل کرد و روی سینه اش فشار داد و گفت : نرگس خیلی دوستت دارم و دلم می خواد دنیا رو به پات بریزم ... فقط بگو حالا راضی شدی ؟ دیگه باهام قهر نمی کنی ؟ تو رو خدا دیگه هر چی شد باهام قهر نکن ... نمی تونم تحمل کنم ... آخه تو عزیز جان منی …..

    سرمو هر چی بیشتر توی سینه اش فرو کردم و گفتم : ممنونم ازت ... خیلی زحمت کشیدی ……..


    فردا روز دیگری بود ... شاد و سر حال بیدار شدم و با ذوق و شوق خودمو برای مرتب کردن خونه آماده کردم ... اول از مطبخ و سرداب شروع کردم وقتی از حیاط به زیرزمین می رفتم , چشمم به آبی افتاد که مدام از یک طرف میومد و از یک طرف می رفت و این شاید به نظرم قشنگ ترین چیزی بود که توی اون خونه بود …

    هنوز خیلی کار نکرده بودم که صدای در اومد …




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان